#خاطره۱۹۸۱
#خاطره1981
سوار اتوبوس میخواسم بشم
یه پیرمرد سالخورده
با پوشش بسیار رقت انگیز و ترحم برانگیز و عینک بند دار و ...
میخواست سوار بشه
رفته بود قسمت زنونه وایساده بود
خودشو ب ناتوانی می زد
التماس میکرد یکی دستشو بگیره که بتونه سوار بشه
مونده بودم چرا سمت مردونه نرفت
یا چرا هیچ مردی کمکش نکرد
بعد ی خانم .... پاشد دستشو دراز کرد داد پیرمرد کشیدش بالا
بگو آخه میله کنار در هم همین کار رو می تونه بکنه
چرا دستتو ب میله نگرفتی.
خلاصه حسابی ناراحت بودم.
ک دیگه خواست پیاده بشه
دوبا ه برگشت سمت زنونه
دستشو دراز کرد، گفت کمکم کنید پاشم!
منم رفتم سمتش
گفتم اینهمه میله و دستگیره داره اتوبوس، گذاشتن که استفاده بشه، نه که حتما یه نامحرم دسستتو بگیره تا بلندشی
دیگه چیزی نگفت، دستشو انداخت، روشو برگردوند.