eitaa logo
مرکز تخصصی امربه ‌معروف 💕 (موسسه موعود)
90هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
743 فایل
تحت اشراف علمی استاد علی تقوی ادمین: 😊 Eitaa.com/amr_nahy123 دوره های مجازی: 🎁 amrn.ir/c کانال نظرات فراگیران👇🏻 amrn.ir/nazar درخواست خرید کتب، سی‌دی و بازیها: 📚 ziadat.ir ♥️ aamerin.ir آپارات موسسه 💻 aparat.com/aamerin_ir تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام، هوای دل انگیز بهار، انگیزه‌ای شد که بچه ها را با خودم به پارک ببرم، روی نیمکت نشستم و با شوق به ذوق کودکانه‌ و بازی آنها لبخند می‌زدم😊 در همین هنگام یک دختر جوانی را دیدم که از جلوی ما عبور کرد، مانتوی خیلی کوتاهی داشت که همراه با ساپورت، برآمدگی های بدنش را، بجای پوشیدن، نمایان می‌کرد.😒 در مقابل نگاه مردها راه می رفت و عرق شرم به پیشانی من می نشاند، بلند شدم و به نزدیکش رفتم و گفتم: «دختر گلم، لباستون اصلا مناسب بیرون و مکان عمومی نیست»😥 🍃یک نگاهی به من انداخت و گفت : « چه اشکالی داره؟ می خواهم پیاده روی کنم» با لبخندی جواب دادم : « من هم مخالفِ ورزش کردن شما نیستم، ولی یک مانتوی بلندتری بپوشید که اندامتون نمایان نباشه» با بی‌اعتنایی به راهش ادامه داد و من هم به کنار بچه ها برگشتم، مدتی نگذشته بود که دوباره آن دختر از مقابل ما گذشت، انگار پارک را دور می‌زد، نمی توانستم بی خیالِ این مانور دخترخانم در منظر نگاه حریصانه‌ی پسرهای جوانِ پارک باشم، بنابراین دوباره به او نزدیک شدم و پرسیدم : « دختر گلم، خانه‌ی شما به پارک نزدیک است؟» جواب داد : « بله برای چی می پرسید؟» گفتم : « لطفا بروید خانه و مانتوی مناسبی بپوشید»😔 لبخندی از حرص به لب نشاند، گویا از این سمج بودن من، کلافه شده بود، بلافاصله کوله پشتی خود را از روی شانه برداشت، زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را درآورد و در مقابل چشمهای گشاد شده‌ۍمن از تعجب، آن را پوشید و گفت : « الان دیگه خوبه؟ مشکلی نیست؟»😬 من هم که هنوز در شوک این حرکت او بودم فقط با دهان نیمه بازم او را نگاه می‌کردم.😧 و او هم با تکان دادن سرش، دوباره به راهش ادامه داد، در این فکر بودم که چرا بعضی ها به این راحتی حجاب برتر چادر را کنار می‌گذارند؟🙄 یک روز به بهانه‌ی مسافرت و چروک نشدن، آن را تا می زنند و بدون پوشیدن چادر، سوار اتومبیلِ خود می شوند و روز دیگر به بهانه‌ی پذیرایی در مراسم ها و یا مثل این دختر جوان، به بهانه‌ی ورزش کردن و هزار و یک بهانه‌ی دیگر... 🤲🏻دعا کردم که احترام این یادگارِ حضرت زهرا سلام الله علیها حفظ شود و همه‌ی کسانی که چادر می پوشند، به خود افتخار کنند و قدر آن را بدانند.🌷 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام، یه دختر خانم که شالش افتاده بود رو دیدم، دلم طاقت نیاورد، با نرمی و مهربانی بهش گفتم: خانم شالتون افتاده😊 ✖️و داشتم رد میشدم که بهم گفت: به تو ربطی نداره! چون کارش از کم حجابی خیلی گذشته بود، برگشتم تا بهش نگاه کنم و بهش یه چیزی بگم، رفتم سمتش و گفتم: ✅ شما اگر خونتون هر لباسی با هر رنگی بپوشید، من حق ندارم دخالت کنم و چیزی بگم. اینو که گفتم، گفت: بیرونم همینطور!😕 در همین لحظه مامان اون دخترخانم (که از حق هم نگذریم خانم مودبی بود) بهم گفت: اصلا توی قرآن امر به معروف نیامده! گفتم : چرا آمده، آیه ۱۱۰ سوره آل عمران میگه : شما نیکوترین امتی هستید که پدیدار گشته‌اید، به معروف امر می‌کنید و از منکر باز می‌دارید😊 یهو مادر دخترخانم گفت: توی همون قرآن اومده که برو خودتو بساز! گفتم بله، همینطوره، من اول باید نفس خودم رو تربیت کنم، ولی همینطور که دارم خودمو تربیت میکنم، باید خیرخواه دیگران هم باشم! این رو که گفتم، مادر دختر خانم لبخند کمرنگی رو لبش نفش بست . . . درآخر از برخورد خوبشون تشکر کردم و خداحافظی کردم، همین که بی تفاوت رد نشده بودم حس خوبی داشتم 😌🌸 بنظرم بیائیم تمام امر به معروف و نهی از منکر هامون رو تقدیم کنیم به اهل بیت علیهم السلام و بگیم شما خودتون به بهترین وجه قبول کنید و بازم مسیر امر به معروف رو برای ما باز کنید و خودتون کمکمون کنید🤲🏻🌷 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام کنار خیابان زیر آفتاب ایستادم، ولی خستگی اجازه نمی‌داد که دیگر منتظر آمدن اتوبوس بمانم، پس به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم. در همان موقع دو خانم مقصدشان را به یکی از راننده‌ها گفتند و عقب تاکسی نشستند، من هم خوشحال از اینکه با آنها هم مسیر هستم، کنارشان جا گرفتم، چون خیالم راحت بود که تا مقصد، همسفر و هم نشین یک خانم هستم نه آقا، و می‌توانم بدون معذب بودن، راحت بنشینم و خستگی‌ام را از بدنم بیرون کنم. وقتی ماشین حرکت کرد، چشمهایم را بستم تا کمی آرامش بگیرم اما با شنیدن آهنگ بلند و مبتذلی، پلکهایم مانند فنری از جا پرید😦 آهنگ بیشتر مناسب پارتی های شبانه بود نه ترافیک های شهری که نیاز به آرامش دارد! تکلیف من، نشنیدن بود اما نمی‌توانستم گوشهایم را مانند چشمهایم ببندم پس گفتم: « لطفا آهنگ راخاموش کنید» توجهی نکرد، بلندتر گفتم که بشنود اما این بار هم خاموش نکرد و فقط از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گفتم : «حداقل صداش را کم کنید»! راننده که انگار هم خسته بود و هم از اصرارِ من کلافه شده بود، با اخم‌های در هم و بی حوصله گفت : «خانم، صداش را نه کم می کنم و نه خاموش»!! 😠 به خانمهایی که کنارم بودند، نگاهی کردم، منتظر بودم آنها هم حمایتم کنند اما دریغ از اظهار نظری، خوشحال بودم که حداقل راننده‌ی منصفی است و توجیه نمی‌کند و بدنبال بحث‌های بی فایده‌ی حرام یا حلال بودن آهنگ نیست. گفتم: « پس لطفا نگه دارید، پیاده میشم»، راننده هم با عصبانیت، ماشین را به کنار خیابان کشید و پا روی ترمز گذاشت، با ناراحتی در را باز کردم و از تاکسی بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که با تعجب دیدم آن دو خانم هم پشت سر من پیاده شدند، راننده هم که مثل من تعجب کرده بود با کمی تأمل حرکت کرد، بلافاصله یکی از خانمها، دستش را برای تاکسی بعدی بلند کرد و او هم کنار ما ایستاد، اینقدر سریع این اتفاق اُفتاد که راننده‌ی قبلی هم که دور زده بود، ما را در حال سوار شدن به تاکسی، دید. من هم خجالت زده از قضاوت عجولانه ام درباره‌ی خانمها، دوباره کنارشان نشستم و خدا را شکر کردم که در آن گرمای تابستان، برای تاکسی، معطل نشدیم. 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام، برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم، مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود . . کمی آنطرف تر میله‌ای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد، در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت : « هی آقا پسر اینکار رو نکن، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی»🌪 محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت : «اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود 🚬 می‌کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پر کردن ریه هایش از آن دودها بود، یک لحظه با نگاه خیره‌ای به محمد چشم دوخت.🧔 سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد،😁 سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت : «باشه من هم اینکار رو نمی‌کنم» و از آنجا دور شد... 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام، در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم گفت : «می‌خواهم بروم و لباسم را از خشکشویی بگیرم، تو هم وقت داری که همراهم بیایی؟» با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم «من دیگه برای چی بیام؟» با کمی تأمل گفت : «خانمی که در مغازه بود، پوشش مناسبی نداره، برایم سخته که دوباره آنجا بروم» با نگاه تحسین آمیزی به او گفتم : «پس کمی صبر کن تا آماده شوم» با هم سوار ماشین شدیم و به طرف مغازه حرکت کردیم، وقتی رسیدیم، من پیاده شدم و با دغدغه‌ی فکری که معمولا در این مواقع به سراغم می‌آید، وارد مغازه شدم، خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود، علاوه بر پوشش نامناسب، آرایش غلیظی هم روی صورتش داشت. با خوشرویی سلام کردم و رسید لباس را تحویل دادم، او هم با لبخند ملیحی جوابم را داد و رسید را گرفت😊 وقتی که لباس را داد و هزینه‌اش را حساب کرد، با مهربانی گفتم : «خانمی، عزیزم شما اینجا با افراد نامحرم خیلی سر وکار دارید، بهتره که پوشش مناسب تری داشته باشید تا مشتری‌هاتون رو از دست ندهید» با تعجب به من نگاه کرد😳 که ادامه دادم : « الان همسر من بخاطر همین موضوع نیامد و مرا فرستاد و فکر کنم که دیگه هم اینجا نیاد و بقیه مردها هم اگر بخواهند بیایند، همسرانشان چنین اجازه‌ای نمی دهند، پس بهتره که برای جلب مشتری هم که شده در آرایش و پوششتون، تجدید نظر کنید» با او که هنوز در بُهت و شوکِ😯 حرفهای من بود، خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
تجربه ای جالب👇🏻 چند متر اونطرف تر از محل استقرارمون تو تفریگاه پنج تا خانوم نشسته بودن که چهارتاشون کشف حجاب کرده بودن. قلبم به تپش افتاد خیلی با خودم کلنجار شدم که برم بهشون تذکر بدم، همه ی حرفها،احادیث،آیات قرآن از جلو چشمم رد می‌شدند منتها متاسفانه اصلا شجاعت و جرات رفتن و تذکر دادن رو نداشتم اونا چهارنفر بودن و من ..... درهمین حین مردهای خانواده آماده ی درست کردن آتیش و ذغال برای تهیه ی نهار شدن ما از قبل ذغال آماده کرده نخریده بودیم و چوب از منزل آورده بودیم. محل درست کردن آتیش نزدیک به اون چندتا خانم بود و چوب‌ها هم همینطور که میسوخت حسابی دود راه انداخته بود و باد هم اومد به کمک ما و همه ی دود هارو می‌برد سمت خانومها تا اینکه بالخره صدای اعتراض خانومها بلند شد: خانومها: آقایون یه خرده ذغال می‌خریدین و مارو اینقدر دود نمی‌دادین ما آقایون: سکوت......‌‌ خانومها: لااقل به روی خودتون بیارین منم که بهترین فرصت واسم فراهم شده بود و ابر و باد و دود همه به یاری من اومده بودن فرصت رو غنیمت شمرده و رفتم داخل جمعشون من: ببخشید خانومها، منتها همینقدر که این دود فضای اینجا رو آلوده کرده و باعث اذیت و سخت نفس کشیدن شما شده، روسری سر نکردن شما هم مارو داره اذیت میکنه و باعث آلوده گی این فضا شده خانومها: شما چشماتون رو ببند و نگاه نکن، ولی ما ازین دود داریم اذیت میشیم🙄 من: شما هم جلو دهانتان رو بگیرین و نفس نکشیین🤭 و یه سری صحبت‌های دیگه من اومدم و به درست کردن غذا با کمک بقیه ادامه دادم...زیر چشمی نگاه کردم بعد از پنج دقیقه دیدم چهارتاشون روسریهاشون رو سر کردن😊 پایان کارم دوباره رفتم نزدیکشون و گفتم خانومها یه عذر خواهی بابت دودی که راه انداختیم و یه تشکر بابت اینکه روسری تون رو سر کردین...‌‌ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام و خداقوت موضوع : حمـایـت اطرافیـان موقـع امــر بہ معــروف 📿نماز عید فطــر ڪه تمــام شد، چشمم افتاد به وسط جمعیّت، تعجّب ڪردم، طـرف نمـاز عیـد رو خوانده بود ولی از پشت و جلو موهاشو افشـون و پریشـون ریخته بود یه بلوزی هم پوشیده بود ڪه مثلا مانتوش بود😳 تو دلم گفتم خدایا این دیگہ چرا؟؟😔خطبـه شروع شـده بود، طرفـم خیلی از من دور بود، هر چی نگاه کـردم دیدم نخیر، انگار نه انگار هیچڪس هیچ چی نمیگه، همہ فقط دارن مثل ماست یا همــون سیب زمینی نگاه میڪنن😏 تو دلم گفتم خدایا کاش بیاد از این سمتـی ڪه ما نشستیم بره، تا من بخوام خودمو بهش برسونم از دستم در رفتـه😬 قربونـش برم خدا هم سریع اجابت ڪرد😅چند صف جلوتر از من خواستن ڪه برن، بدو بدو خودمو رسوندم بهشون، مادربزرگه خودشو کامل با چادر پوشانده بود، مادره هم مانتویی بود و کمی موهاش بیرون بود . . . به سمت دختر خانم برگشتم و گفتم : سلام، طاعات قبول، شما ڪه نماز میخوانید، حیفه، حجابتونم رعایت کنید! برگشت وگفت: چه ربطی داره؟😒 ❗️گفتم ربطش به اینه که هم نماز و هم حجاب و هم بقیه واجبات توی قرآن اومده، اگه اون رو عمل میکنید، این حجابم جزء احکامی هست که تو قرآن آمده و باید رعایت بشه! ان شاءالله از این به بعد اینم رعایت کنید، دیگه کفشاش رو پوشیده بود داشت میرفت که برگشت گفت: فکر نکنم بتونم! که دیگه منم برگشتم سر جام نشستم، بعد دیدم از اون سمت دوباره برگشت به طرف ما و بلند گفت : منو توی قبر خودم میگذارند و با عجله میخواست بره که منم بهش گفتم : عزیزم من وظیفمه بهت بگم. و پشت بندش میخواستم بگم اتفاقا منم برای قبر خودمه که امــر به معــروف و...میکنم که دیگه گذاشت رفت🤦‍♂ ✅ اما صدای بقیهٔ نماز گزاران رو شنید که خطاب به من میگفتند، حق باتوعه، راست میگی و... البته شاید اینجا مکان هم تاثیر گذار بود، چون اکثراً افراد مذهبی حضور دارند، اونم عید فطر که طبیعتاً انتظار میرفت از گناهکار حمایت نکنند وحامی آمــر به معــروف باشند☺ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
سلام وقت بخیر مدتی پیش تو تاکسی بودم که موقع حرکت ، آقای راننده موسیقی پلی کردن بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آیا تذکر بدم یا نه! دلو زدم به دریا و گفتم که اگر میشه صدای موسیقی رو کم کنید ممنون میشم و ایشونم با ملایمت گفتن چشم ، و صدای موسیقی رو قطع کردن ، و تشکر کردم ازشون خلاصه که بیشتر سوال میپرسیدن چه آهنگ هایی حرامه و درباره امر‌به‌معروف‌ونهی‌از‌منکر‌ صحبت کردیم تا مقصد بعدم تشکر کردن از اینکه به سوالاتشون جواب دادم و ... و همچنین تشکر میکنم از شما و محتوای خوبتون که باعث شد من بیشتر به این واجب (امر به معروف و نهی از منکر) توجه کنم و به سادگی از کنارش نگذرم🙏🌺 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌱سلام، بعد از مدتی معطلی، بلاخره اتوبوس آمد، با خوشحالی سوار شدم نیم نگاهی به داخل آن انداختم، تعداد کمی مسافر داشت. چادرم را جمع کردم و تن خسته ام را روی یک صندلی خالی انداختم، بعد از چند دقیقه به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیدیم، بخاطر تعطیلی کلاسها، مسافری در ایستگاه نبود. اتوبوس راه افتاد ولی ذهنم ناخودآگاه، خاطرات قبل از دوران کرونا را مرور کرد که معمولا همیشه این ایستگاه پر از دانشجوهایی بود که بلافاصله بعد از توقف اتوبوس به سمتش هجوم می آوردند تا بتوانند خودشان را درون آن جا بدهند و بعد از آن باید شاهد پوشش نامناسب و موهای بیرون ریخته و چهره‌های آرایش کرده‌ی دخترهای دانشجو باشم و از خودم می پرسیدم که اینجا دانشگاه است یا سالن مد و آرایش؟؟! و بعد از آن با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا باید امر به معروف کنم یا شرایطش مهیا نیست و تأثیری ندارد و... ؟ توجیه هایی که از زیر این واجب فراموش شده، شانه خالی کنم. تک تک این فکرها در سرم موج می زد و از شیشه‌ی اتوبوس بیرون را تماشا می کردم که ناگاه نگاهم روی خانمی قفل شد😒 آرایش غلیظی روی صورتش داشت و شالی را آزاد روی سرش انداخته بود که موها و گردن و حتی گوشهایش را به تماشاگرانش نشان می‌داد، همان موقع از روی نیمکتی که نشسته بود، بلند شد و به قصد سوار شدن به سمت اتوبوس آمد. وقتی در ایستگاه متوقف شدیم، پا به داخل گذاشت و با غروری کاذب به آخر اتوبوس رفت و روی صندلی نشست، در این فکر بودم که چرا مثل بقیه ماسک ندارد تا حداقل نیمی از صورتش پنهان باشد، باز همان درگیری فکری به سراغم آمد و توجیه‌های همیشگی مانع تذکر دادن می‌شد.. اما وضع ظاهریش به گونه‌ای بود که نمی توانستم بی تفاوت باشم، سرم را به عقب برگرداندم فاصله‌اش با من زیاد بود پس صدایم به او نمی‌رسید و ماسک هم نمی گذاشت که بتواند با لب خوانی منظورم را متوجه شود، بنابراین مدت کوتاهی به او خیره شدم تا به من نگاه کند، وقتی نگاهش به من افتاد با اشاره‌ی کوتاه دستم به سمت سرم در حالی که به صورت پانتومیم شال فرضی را به جلو می کشیدم، به او فهماندم که حجابش را درست کند. او هم با لبخند ملیحی شالش را جلوتر آورد و گفت اینجوری خوبه؟ که البته نه با صدایش بلکه با لب خوانی متوجه شدم که چه می گوید، من که ماسک داشتم با باز و بسته کردن چشمم حرفش را تأیید کردم، بعد با خودم گفتم حجابش کمی قابل قبول شد کاش آرایش صورتش را هم می توانستم با یک پانتومیم دیگر، از صورتش محو کنم. با این فکرم خندیدم و برای هدایت و عاقبت بخیری خودم و همه‌ی جوان‌های پر شر و شور جامعه، دعا کردم☺️ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* تو واگن🚇 خواهران که بودم، با اینکه اکثریت، شل حجاب بودن، ولی یه خانومی که مقابل بنده بود و پشت بهم، کشف حجاب بود! خیلی تقلا کردم رهنمودش کنم، تو جزع و فزع بودم حسااااااابی، تا اینکه دو مرد👥 دستفروش وارد واگن ما شدند! یکی از سمت راست، دیگری از سمت چپ، فرصت رو غنیمت دیدم و دم گوشش گفتم: آقایون آمدن، روسری تو بنداز رو سرت، افتاده چپ و راست رو یه نگاهی انداخت و چند لحظه مکث و بی‌اعتنایی کرد و دیدم شالش روکشید رو موهاش. دوباره خم شدم تو گوشش گفتم درود👌 به اون شیری که مادرت داده از حرفم خوشش اومد😊 برگشت با لبخند رضایت گفت: چطور مگه؟ گفتم : برای اینکه محرم و نامحرم سرت میشه و تذکر روی جانت تاثیر داره، معلومه لقمه حلال خوردی . .💐 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* امر به معروف جالب امام‏ (ره) در جلسه‌ی دیدار مردم امام خمینی (ره)‏ هرگاه شرایط نهی از منکر و امر به معروف وجود داشت،‌‎ بی‌درنگ وظیفه خود را انجام می‌دادند. پس از فوت‌‎ ‌‏آیت الله کاشانی، عده‌ای از اقشار مختلف مردم تهران برای‌‎ ‌‏دیدن حضرت امام به قم آمدند، آنها با صدای بلند می‌گفتند :‌‎ ‌«الکاشانی رَجَع الینا مرجعاً» یعنی اگر کاشانی به رحمت‌‎ ‌‏خدا رفته است، ولی به جای ایشان خمینی به ما برگشت و‌‎ ‌‏در واقع فردی به ما داده شد که تمام خصوصیات کاشانی‌‎ ‌‏را دارد، به اضافۀ اینکه مرجع هم هست.‏ در همان مجلس یک نفر که جلو آمد تا دست امام را‌‎ ‌‏ببوسد، انگشتری طلا در دست داشت، در همان حال که‌‎ می‌خواست دست امام را ببوسد، امام دست او را نگه‌‎ ‌‏داشت و فرمود: «عزیزم! این انگشتری برای مرد حرام است،‌‎ ‌‏شما این انگشتر را درآورید و انگشتر دیگری دست بکنید» آن شخص هم با اختیار و رضایت، همان جا انگشتر‌‎ ‌‏طلا را از دست بیرون آورد‏. منابع: (کتاب پا به پای آفتاب، ج۴ ص۱۴۹، راوی: آیت‌الله مسعودی، کتاب سبزتر از سبز مهدی غلامعلی ص۲۲ - کیهان) 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* تازگی ها یه مغازه باز شده تو خیابونمون لباس زنانه و جوراب و ... می فروشه امروز که کار داشتم با عجله داشتم رد میشدم که موسیقی🎼 شاد با صدای بلند به گوشم خورد، اول فکر کردم ماشین بود بعد متوجه شدم مغازه ای که تازه باز شده است! به خودم گفتم یادم باشه برگشتم بهش تذکر بدم، همینجوری که داشتم برای کارم میرفتم همش فکر میکردم چجوری بهش بگم که جبهه نگیره؟ بعد برگشتم و رفتم داخل مغازه و تشکر و خوش آمد بابت مغازه ای که تو محل و خیابان ما زده کردم و گفتم خیلی خوشحالم که شما و همچین مغازه ای توی خیابان ما باز شده بعد گفتم : صدای موسیقی تون خیلی زیاده 🔊و اصلا در شان شما و این محله نیست که کاسب بخواد موسیقی شاد با صدای بلند بذاره، اول انکار کرد، بعد قبول کرد و به دخترش که تقریبا ۸ ساله بود گفت : صدا رو کم کن و منم تشکر کردم اومدم بیرون . . 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆