روزتون مبارک سرخ پوشان هلال
......
الحق و والانصاف روز شادی بود .
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرا کردن برای بچه ها، همونقدر که انرژی میگیره ازت، شیرین و دلچسب هم هست
.....
خدا رو شکر توی این ده روز، مدارس و سالن های زیادی رو رفتیم اجرا، حتی جمعهی یک روز تعطیل رو . شادی کردیم ، لبخند زدیم و یا گریه کردیم
....
جشن روز معلم لبخند زدیم ، عشق دادیم و عشق گرفتیم
و جشن های فارغ التحصیلی رو گریه کردیم با خداحافظی هاشون
.....
و انشاالله پرونده اجرای اردیبهشت بهاری رو با یک اجرای دیگه ، بیست و هشتم ، میبندیم
.....
ممنونم از تک تک عزیزانی که اعتماد کردند و صحنه رو در اختیارم گذاشتند . خرداد ماه رو نیستم و انشالله از تیرماه باز برمیگردم به صحنه ، قویتر و پرشورتر
21.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک سال، توی بهترین و سخت ترین لحظه ها مثل یه مادر، مثل یه رفیق کنارم بودین خانم معلم . من و شما خوب میدونیم چقدر تلاش کردیم برای دخترم، برای دخترتون اطهر، تا برسه به جایی که امروز از خوشحالی بابت نمره های خیلی خوبش اشک شوق بریزیم .
همیشه از لحظه خداحافظی فراری ام ، امروز وقتی شما رو در آغوش گرفتم بهتون گفتم،شما برای من با همه فرق میکنید ، دلم براتون تنگ میشه و خیلی دوستون دارم .
.....
من هنوزم دارم گریه میکنم . انگار یه چیزی رو گم کردم . و سخت ترین روز این یک سال، امروز بود و هست . وقتی تمام کتاب و دفتر اطهر رو از توی کیفش خالی کردم و برای یادگاری جشن فارغ التحصیلی دانشگاهش گذاشتم توی کمدش ، تک تک جاهایی که برای دخترم نوشته بودین، تک تک لحظاتی که برای من نوشته بودین رو دوباره، خط به خط خوندم .
.....
آره آدم خیلی خیلی احساساتی ام ، همینجور که به راحتی آدم هایی که دوسشون ندارم و میذارم کنار، همونقدر سخته برام، از آدم هایی که دوسشون دارم جدا شم .
شما و کادر مدیریتی و دفتری مدرسه امام جعفر صادق، بهترین بودید .
من و اطهری هیچ وقت شما رو فراموش نمیکنیم . خوشحالم آخرین سال تحصیلی شما قرعه به نام دخترم افتاد .
اجازه خانم معلم!؟
خیلی دلم براتون تنگ میشه ، خیلی دوستون دارم
اینکه من ساعت دیواری اتاقم رو یه وقتایی از کار بندازم ، اینکه ساعت گوشی همراهم رو چند ساعت جلوتر یا عقب تر تنظیم کنم و اینکه از ساعت مچی بدم میاد و هیچ وقت نبندم به دستم، شاید از نظر تویی که داری خط به خط میخونی، مسخره به نظر بیاد.
ولی نه،برای من یک دنیا درده
......
یه وقتایی اینجام، ولی دلم جای دیگه ، پیش آدمای دیگه ، خودم اینجام ولی تمام فکر و دلم جای دیگه
......
سخته برام، سخته که بتونم و باید باشم،ولی نیستم ، سخته برام که یه چیزایی رو بهم تحمیل کنن ولی مجبورم به لبخند زدن، باید چشم دلم رو ببندم ، فعلا مامورم به سکوت، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ...سخته میدونی؟ سخت...
برای من اینا درده ، برای من....
....
به وقت ۱۶:۳۰ ، سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت
یادم میمونه ....
آیه!!
انتخاب این اسم که هر بار با دیدن و نوشتن و خوندنش، حس خوبی ازش میگیرم، از اون بیست و هفت اردیبهشت چند سال قبل شد اسم اکانت های من در فضای مجازی.
فضای مجازی؛ من حتی توی این فضا هم خود واقعی م هستم ، پس برای من مرزی بین مجازی و حقیقی نیست و هر دو یکیه برای من،یا من یکی ام و خود خودمم برای هر دوی این ها
.....
یه اتفاق قشنگ ، یه عهد من با شهدا ، یه چند خط حرف با خدا، شد شروع تولد من ! آغاز یک نگاه نو
من متولد بیست و هفت اردیبهشت همین چند سال قبلم . یک تولد معنوی،
و
من زاده پاییزم و متولد مهر ، ولی این روز از اردیبهشت هم، برای حال دلم جشن میگیرم .
بیست و هفتم هم تموم شد
تولدت مبارک من ، تولدت مبارک خودم....
دردهام من و بزرگم کردن.
اشکام، من و ساختن.
و روزای تلخ و شیرینم دایره دوست داشتن من و بزرگتر و یا کوچیکتر کرد .
آدم متوقعی نیستم، اگه جایی به کسی محبت کردم، انتظار جبران رو ندارم، چون برای دل خودم کردم.
ولی تو این دنیا تنها چیزی که روش حساسم اینه که روز تولدم چه توی اردیبهشت و چه مهرماه ، اونایی که دوسشون دارم و دوسم دارن ، من کمترین رو یادشون باشه ، فقط همین
.....
ممنون که دیشب وسط حال بدم ، وسط کلی کار و تمرین ، به یادم بودی عزیزم .
بماند به یادگار
.......
من وقتی سوپرایز میشم سیستم بدنم دست خودم نیست، قهقهه میزنم ، گریه میکنم ، همزمان میخندم ....
توی تالاری که دو پنجره چوبی آبی رنگ اتاق، خودشو نشون میداد ، گلیم مینداختیم و محال بود هر عصر و یا هر شب، مهمون نداشته باشیم. روزای بارونی، بوی نم بارون روی دیوار کاه گلی خونه همه رو با بساط برنج و ماشک و رب انارشون ،میکشوند خونه ما.
رفت و امدمون با همسایه ها همیشه به راه بود . رحیم ،کریم و حسن زینل با اون درخت کنار بزرگ وسط حیاطشون.
شب ها روی پشت بوم بساط خوابمون رو آماده میکردیم تا لحاف و تشک هامون خنک شه.
من تلخ ترین و شیرین ترین روزای زندگیم رو تا شونزده سالگی اونجا مزه اش کردم .
یادش بخیر خونه قدیمی مون با کلی خاطرات که توی خودش برای همیشه دفنش کرد اما احساسش و دلتنگیش تا همیشه با منه
.....
هر بار که از اون خیابون رد میشم و جای خونه قدیمی مون این ساختمون و میبینم که روز به روز داره بالاتر میره، دلم میگیره .
امروز ظهر، روبروی همین ساختمون ایستادم و کلی دلم تنگ شد و با مرور خاطراتم گریه کردم.
......
این ساختمون و الان داییم داره میسازه. باز جای شکرش باقیه مال غریبه نیست .