eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 صلابت از حیا و از وقـارت میشود جاری شکوهِ چادرت یادآورِ کعبه ست پا تا سر!
یک گوشه ی دنج باشد و چاییِ تو من خیره به چشم های شهلایی تو مانند همیشه چای مان سرد شود از دست زبان بازی و زیباییِ تو... @gida13
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من ز شما آقا جان با چه رویی بنویسم ز غم دوری تو که گناهان من آزرده تو را آقا جان مهربانانه به یاد همه ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان صحن چشمان ترم منتظر مقدم توست قدمی رنجه نما ، بهر خدا آقا جان صبح آدینه قلم کوی تو را می پوید می شود همسفر باد صبا آقا جان قلم و دست غلامانه ی من می لرزد با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
77.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼به نام برآورده کننده آرزوها🌼 🌹 خورشید من ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود 🌹اے آفٺاب من گرچهره رابرون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من 🌹 🌹سلام 🌸✨صبح زیباتون بخیر و خوشی، روزتون مهدوی ✨🌸
قرار از تو، شمال از تو، خیالِ مخملش با من شب و باران و یک کلبه میانِ جنگلش با من خجالت می کشی شاید که ساکت مانده ای، باشد تدارک دیدنِ رویایمان از اولش با من بیا کارت نباشد بختمان گرچه گره خورده رهایی از طلسم و هرچه جادو جنبلش با من دو پلکت را ببند و حس کن آهنگِ قدمها را اتاقی با تمِ پاییز و رنگِ خردلش با من بده دستت به دستم گرمِ گرم از شعله هایِ رقص اجاقِ چاقِ رنگین طاق و چوبِ صندلش با من صفایی کن بده لم بر حریرِ ماهِ رویِ ابر ردیفِ نازبالش هایِ نرمِ ململش با من فدایِ خستگی هایت، لبی تر کن بخوان شعری صدایِ قُل قُلِ قوریِ چای و منقلش با من برای شاممان یک سفره شعر و دلبری با تو کمی ریحان و خوشبختی و نانِ بَل بَلَش با من جهان تا بوده گرچه دل شکستن بوده آیینش دلت را دستِ من بسپار، حلِ معضلش با من تو با من تا تهِ رویا بیا تا آخرِ این شعر غزل با خطِ نم نم رویِ برگِ جنگلش با من عاشقانه های  ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
انار تحفه‌ی دوران خون‌جگر شدن است و سیب خاطره‌ی تلخی از بشر شدن است ردیف ممتد دیوار، آسمان را بست هنوز پنجره در فکر بال‌و‌پر شدن است  نپرس کشته‌ی دستان نازنینت کیست... عذابِ «قاتل سهراب»، باخبرشدن است اگر تو مادر فرزند من نخواهی بود کدام مژده مرا بدتر از «پدرشدن» است؟ شعاع زخم دلم ریشه می‌زند به درون شبیه چاه که کارش عمیق‌تر شدن است تو دختری کن و آتش بزن جهان مرا که با تو سوختن انگیزه‌ی پسر شدن است  
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست! دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!  در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!  هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!  بو برده است لشکر من، بس که گفته ام از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!  من! باورم شده ست که در من، فرشته ها، پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!  من! باورم شده ست ، که در من رسیده است، موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!  باید ، برای اینهمه ناباوری که هست، روشن شود، دلایل این باوری که نیست!  هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است، دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،  فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است، تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!
اجازه هست که تعبیر خوابتان باشم؟ کنارتان باشم، هم‌رکابتان باشم؟ در این جهان سراسر هراس و دلشوره دلیل کم شدن اضطرابتان باشم؟ میان این صف دلداده‌ها امیدی هست که من، اگر چه کم‌ام، انتخابتان باشم؟ چه دوردست امیدی که آرزو دارم که آرزوی شب پر شهابتان باشم شنیده‌ام که شبی خواب آسمان دیدید اجازه هست که تعبیر خوابتان باشم؟
چه سالیان و قرون و هزاره ها زنها گذشته‌اند یواش از کناره‌ها زنها اگر چه قدر  ندارند  بوده از آغاز  نبرد بر سر مال‌التجاره‌ها_ زنها زن سیاه و سفیدی شبیه مادر من زنان رنگی توی کاباره ها زنها نه سرکتاب نشان از نجاتشان داده  نه قهوه و ورق و استخاره‌ها زنها  که سرخی همه ماتیک‌های سرخند و  طلاییِ همه‌ی گوشواره ها زنها زنان پولک و منجوق، حریر و ابریشم کبود زیر لچک‌ها و شاره‌ها زنها چه شد که آنهمه پروانه‌های اطواری بدل شدند به اندوه‌پاره‌ها _زنها_
ای مرگ رها کن منِ خاکستری ام را این روح مکدر شده ی بستری ام را امید که از خاک رکاب تو بگیرم یاقوتِ برازنده ی انگشتری ام را آغوش تو آنقدر صمیمی ست که حتی در خاطرم آورد منِ مادری ام را با شوق تو از چهار جهت باز گشودم بال و پرِ پروانه ترین روسری ام را من را بشکن تا که بروید دلم از نو برشاخه ام آویز منِ دیگری ام را
یک شاعر دیوانه هستم اهل پاييزم ازشعر، رويا و غزل، از عشق لبريزم گاهی تمام بیت های شعرِ من تلخ است گاهی ولی مصرع به مصرع قند می ریزم در شعرهایم عمقِ احساساتِ من پیداست احساسِ پاک و ساده ام، حسِ غزل خیزم گاهی میان گریه ام مستانه می خندم اغلب ولی با خنده هم خیلی غم انگیزم حس میکنم پرواز کار مشکلی هم نیست... گاهی که شعری می کند از شوق سرریزم یک روزهایی هست درگیرم فقط با یأس گاهی به امّیدي دروغین هم مي آویزم در یک کلام ساده من جمع تناقض هام! یک شاعر دیوانه هستم، اهل پاییزم...!
گلی ز شاخه جدا شد، شکوفه‌ای پژمرد من آرزوی خودم را به گور خواهم برد بهار شوق ندارد برای ما وقتی خزان که می‌رسد از راه باز باید مُرد ز خلق این همه نفرین در این زمانه نبود اگر زمانه دلِ خلق را نمی‌آزرد کلافِ بازیِ دنیا به صبر پیچده‌ست ندیده غصه‌ی آینده را نباید خورد! به این اُمید که از خاک سر زند روزی من آرزوی خودم را به گور خواهم برد