eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شکسته تر شده ام بغض در گلویم نیست هزار و یک گله دارم که را بگویم؟ نیست شبیه خاطره ی تلخ و مبهمی شده ام کسی میان جهانش به جستجویم نیست به غیر حسرت پل های پشت سر که شکست میان جاده ی تقدیر پیش رویم نیست منی که ساقی یک شهر بوده ام حالا ببین که جرعه ی آبی ته سبویم نیست تو را چه غصه ی دنیا که هر چه جویی هست مرا چه غصه نباشد که هر چه جویم نیست على_نیازی
گشتم براى شعرِ حال خودم در پىِ رديف بهتر از اين نبود كه "حالم رديف نيست"! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشبخت، یوسف به سفر رفته ی من است یارِ سراغ یار دگر رفته ی من است آینده و گذشته ی محتوم من یکی‌ ست تقدیر، خنجر به جگر رفته ی من است این چشمه‌ای که بر سر خود می ‌زند مدام فواره نیست طاقت سر رفته ی من است... مست است و شوربخت که سر می ‌زند به سنگ دریا جوانی به هدر رفته ی من است هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این لبخند یوسف به سفر رفته ی من است . |کتاب: |
امدم دنیا برای دیدن روی علی ورنه من با مردم دنیا چه کاری داشتم
به قدری چشم تو زیباست دلم دریا نمی خواهد دلم بی تو دگر چیزی از این دنیا نمی خواهد..
‌با همه ی بی سر و سامانی‌ام!!! باز به دنبال پریشانی‌ام... دلخوش گرمای کسی نیستم!!! آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام... ‌‌ سلام روز بکام
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست تنها گناه آینه ها زودباوری است مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است سهم برابر همگان، نا برابری است دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب، هر چه کنی ذره پروری است! ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است . | |
باشد شبٺ بخیر ولی یك نفر هنوز در قلب من به یاد ٺو بیدار ماندھ است...!
شهری به گفت‌وگوی تو در تنگنای شوق شب روز می‌کنند و تو در خوابِ صبحگاه شیخ اجلّ
در وصف تو ای کاش زبان تاب بیان داشت چون زلف تو ای کاش کسی طبع روان داشت زیبایی ات از کوه هم اقرار گرفته ست در پیش تو هرگز نشود حرف نهان داشت می خواست به بیرون بپرد لحظه ی دیدار گنجشک زبان بسته ی قلبم هیجان داشت یک عمر نشستن به تماشای تو سهل است تا صبح قیامت دل من کاش زمان داشت از مهر تو هر کس شده یک ذره نصیبش یک داغ به پیشانی و مُهری به دهان داشت با نیت دیدار بهار آمده بودم افسوس که عشق آخر این جاده خزان داشت
به سفر رفتی و عُشّاقِ تو گیسو كندند در فراق تو عجب سلسله‌ها بر هم خورد
به گیسویت، که از سویت، به دیگرسو نتابم رخ گرم صدبار چون گیسو به گرد سر بپیچانی...
نده اصلا به دست باد باغِ یاسِ گیسو را که خواهد برد آخر رونقِ بازارِ لیمو را دلم چون گردباد آشفته می گردد به هر جایی از آن روزی که دست بادها دادی سرِ مو را مگر آهویِ چشمت واله و دیوانه کم دارد؟ که مویت هم به یاری آمده چشمانِ جادو را تو با آن‌ دامن گلدار هر جایی که می رقصی پریشان می کنی زنبورهای هرچه کندو را تمام شهر را پر کرده بحثِ طرحِ ابرویت بکن‌چاقوی زنجان را نهان، بنشان هیاهو را منم سهراب و قهرت مثلِ کی کاووس، بی رحم ست بساز از نوش لبهایت برایم نوشدارو را محالست این همه دور و تسلسل در نگاهِ تو بشدت گیج کرده منطقِ چشمت ، ارسطو را
پرسیـدم آیـا رفتنت اینبـار اجبـاری‌ ست سر را تکان دادی و دیدم پاسخت آری ‌ست پس لطف کن آهستـه در قلبـم تردد کن تـا اطـلاع ثانـــوی آو‌ار بــرداری‌ ست😊
مینویسم خنده ات را شعر محشر می‌شود شعر هم عاجز دلش چون حال دیگر می‌شود جان مادر یا پدر دست از سرم بردار عشق یا وصالت قسمتم گر بوده آخر می‌شود میبَری دل میبُری دل،میکِشی دل میکُشی شیوه ای را برگزیدی غم برابر می‌شود مثل داعش گر جنایت می‌کنی آگاه باش این مسلمان قبلِ مرگش عشقِ کافر میشود
بزرگی گفت سید آخرش شاعر شوی اما تو عاشق نیستی پس قلب عاشق را مکن خونین نمی‌دانی خودت شاید که آتش بر دلی کردی (منم گویم)مگر سید ندارد دل فقط باشد شما خوبین😏 سوالت گر جوابی مستدل دارد بپرس از من ولی جانم بود هر پای استدلال ما چوبین
ساعت که شود رُند دلم یاد تو افتد لطفی کن و امشب تلفن را بده پاسخ ایتای تو را دیده و ای کاش نمیدید یک لحظه ٔ قبلش‌ زده noline رژه رو مخ
رفتم به کنار دلبرم با شادی گفتا که چه خوب یاد من افتادی گفتم صنما تو عشق را استادی گفتا پ نه پ تو یاد من میدادی
عاقبت لب های تو سهم لبانم می شود صورتت ماه قشنگ آسمانم می شود عاقبت عشق تو در جان و دلم جا می شود بعد از آن از عشق تو ... روشن جهانم می شود در دعاخوانی درون مسجد چشمان تو ناله های گاه و بی گاهت اذانم می شود گرمی آغوش تو تنها پناه امن عشق پاتوق تنهایی فصل خزانم می شود عاقبت در جنگ بین عقل سرد و عشق گرم چشم گیرای تو تنها قهرمانم می شود می رسد آخر همان روزی که بر لب های من نام تو در هر تپش ورد زبانم می شود سرخی لب های تو روی رخم رد می زند سرخی ام روشنگر حال نهانم می شود وه ... چه می چسبد من و تنهایی و آغوش تو حس زیبای هم آغوشی ...؟؟؟ گمانم می شود ...
شعر مرا شنید و پسندید و گریه کرد اما مرا نخواست، چه می‌خواستم چه شد...!
وقتی که روی خاطراتم رد پای توست یعنی تمام آرزوهایم دعای توست این بیتها چیزی به جز حسرت نمیفهمند با من بخوان، این شعرها دیگر برای توست در دفتر من جای اسم تو، "عزیزم" بود صد سال دیگر بگذرد، این من، "َشمای" توست فصل نبودنها شبیه هیچ فصلی نیست گاهی به باران میزنم، با من هوای توست یک شب میان آرزوهایت گمم کردی هر شب میان خاطراتم ردپای توست
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم... فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند بگو که من دل خونی ازین لقب دارم و بی تو این همه شعری که هیچ می ارزند و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم تو چند ساله شدی؟! آه! چند ساله شدم؟ کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟ بیا و این دم آخر کنار چشمم باش مباد بی تو بمیرم ... چقدر تب دارم !
عشق حق داشت اگر تور نینداخت به آب!! برکه ی بخت من از ماهی دلمرده پر است
دریا اگر سرمیزند بر سنگ حق دارد تنها دوای درد عاشق ناشکیباییست
مثل هر شب مانده ام در حسرت یک شب بخیر گاهی آدم بی قرارِ چیزهای ساده است...