غزال از نفس افتاده را نشانه نگیر
ببند زخم دلش را، بزرگواری کن
هميشه عاقبت عاشقی، پریشانی است
بیا و با دل آشفته سازگاری کن
#پروین_نوروزی
سلام اے نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران ها
سلام اے شسته تن را در زلالِ شعر باران ها
صفا آورده اے بنشین و یک دم خستگے در ڪن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان ها
دلم خون است بانو ! از ڪجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بے پایانِ انسان ها
از آن روزے ڪه رفتے برگهاے رازقے خشڪید
تمام باغ لِه شد زیر پاهاے زمستان ها
پرستوها ڪه ڪوچیدند ، آب برڪه هم خشڪید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان ها
بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآورے ڪن تا ....
بپیچد عطر خوشبختے در ابعاد خیابان ها
به تن ڪن دامن گلدار خود را ، جلوه ڪن خانوم !
به منظورِ تماشاے تو صف بستند ایوان ها
در اینجا زندگے بر روے سر مانند آوار است
مرا بیرون بڪش از لابلاے سنگ و سیمان ها
#پروین_نوروزی
وقتش رسیده قافیهام را عوض کنم
آرایههای جاریهام را عوض کنم
اینجا که ایستاده دلم، در مدار توست
پس بهتر است زاویهام را عوض کنم
با لایلای ساعت شمّاطهدارِ عمر
باید عبور ثانیهام را عوض کنم
شاعرکُش است شهرِ ستمپرور شما
مهلت دهید ناحیهام را عوض کنم
این رود بی نشانه به دریا نمی رسد
پس وصلههای حاشیهام را عوض کنم
هر چند من که مدعیِ عشق بودهام ...
سخت است اصلِ داعیهام را عوض کنم _
اما مصمّمام که برای مهارِ دل
انگیزههای آتیهام را عوض کنم
دارم به انتحار خودم فکر میکنم
تا بی تو حال روحیهام را عوض کنم
#پروین_نوروزی