عزیزان به کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم) خوش آمدید
https://eitaa.com/abahannane
قابل توجه عزیزانی که در تلگرام در کانال شهید مدافع حرم روح الله طالبی پیگیر مستند تب مژگان بودند و اینک ادامه مستند👇👇👇
#تب_مژگان 63
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید...
توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم...
اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش...
داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه...
مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز...
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی...
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون...
اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن...
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده...
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره...
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
به کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگه...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
😭زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...💔
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
💞ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...😭😭😭
کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 64
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane