عزیزان به کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم) خوش آمدید
https://eitaa.com/abahannane
قابل توجه عزیزانی که در تلگرام در کانال شهید مدافع حرم روح الله طالبی پیگیر مستند تب مژگان بودند و اینک ادامه مستند👇👇👇
#تب_مژگان 63
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید...
توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم...
اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش...
داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه...
مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز...
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی...
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون...
اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن...
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده...
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره...
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
به کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگه...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
😭زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...💔
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
💞ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...😭😭😭
کانال شهید مدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 64
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
#لبخند😊
#مدافعان_حرم
به عملیات کوهســ🗻ـتان اعزام شده بودیم🚶در اونجــا وقتی اساتیـد تکاور محل استقــــــــــــــــرار ما رو برای زدن چــ⛺️ـــــادرهای انفرادے و کمپ استراحت مشخص کردن از قضا محل چادر ما طوری افتاد که وقتےمیخواستیم چــ🏕ـادر بزنیم یک لانه ی مورچهی🐜 بزرگ دم درب چادر ما بود😱.
من رفتم به یکی از استادهای تکاور موضوع رو گفتم که محل چادرمان رو تغییر بدیم ولی مخالفت کردن و گفتن باید همونجا چادر بزنید☹️ حالا اگه مورچــ🐜ـه ها اذیت تون کردن فوقش لانه مورچـــه رو خراب یا گازوئـــیل میریزین.
خلاصه منم دیدم که اجازه ی جابجا کردن چادر رو نداریم برای جلوگیری از اینکه موقع استراحت مورچه ها اذیت نکنن یه بطری آبــ💧 معدنی رو خالی کردم و رفتم سراغ یکی از راننده های ماشیـــن های🚎تدارکات که مقداری گازوئیل ازش بگیرم و گرفتم و اومدم پیش محسن که داشتیم وسیله های چادر رو برای برپا کردن آماده میکردیم در این حین من خواستم گازوئیـــل رو دور و داخل لانه ی مورچه ها بریزم که یهو دیدم محســن دستم رو گرفت و گفت : بیخیال ولشون کن☺️!فعلا اینا که نیومدن داخل چادر ما .
منم گفتم : محسن خب ما خسته😩 و کوفته 😫از تمرین و آموزش که میایم استراحت کنیم چون خوراکی🍎 و خشکبار و ... هم داخل کوله ها و ساک هامون داریم می بینیم که چادر پر از مورچـه شده و خلاصه اذیت میشیم😖.
دیدم محسن بطری که گازوئیل داخلش بود رو از من گرفت و برد🚶روی لانه ی مورچه و من اولش فکر کردم که خودش میخواد گازوئیل رو بریزه دیدم گازوئیل رو برد دم لانه و با خنده های همیشگیش به شوخے گفت😃:
+بینید مورچه ها ما خواستیم گازوئیل بریزیم داخل لانه ی شما👻 ولی نکردیم شما هم با معرفـــت باشین و نیاین داخل چادر ما ☝️😂!!
ما یک هفته در نقش رستم مستقر بودیم و مورچه ها مثل یه چشمه از داخل لانه شون در داخل زمین می جوشیدن ولی در طول این مدت حتی یک مورچه وارد چادر ما نشد!😳
بسیاری از بچه های همدوره مون که در دوره ی تکاور بودن این قضیه رو از نزدیک شاهد بودن و هرکدوم از دم چادر ما رد میشدن با تعجب میگفتن این لانه مورچه که دقیقا دم درب چادر شماست داخل چــــادرتون نمیرن😱😳؟؟؟!!!
و وقتی میدیدن که واقعا حتی یه مورچه داخل چادر نیومده تعجب میکردن😐😳
ما هم می خندیدیم😂و می گفتیم محسن معرفتے باهاشون تاکرده و ازشون قول گرفته که نیان داخل چادر😊✋
اسمشون رو گذاشته بودیم ،
'' 🐜 مورچه های با معرفت '' 🙈😂
#شهید_محسن_قوطاسلو💚
#اولین_شهید_مدافع_حرم_ارتش🇮🇷
صبحتون پر از خنده های شهدا😊
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
(کانال_شهید روح الله_طالبی اقدم)
https://eitaa.com/abahannane
🌹یازهرا🌹
#تب_مژگان 65
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
شهیدروح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 66
دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم...
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد...
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟
گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر...
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن!
گفتم: کجان؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست...
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه...
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن...
صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟!
گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه...
دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
شهیدروح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#روایت_همسر_شهید_مدافع_حرم
#ابوالفضل_راه_چمنی:
💢سرکار خانم مهناز ابویسانی،متولد سال 74 همسر شهید آقا ابوالفضل راهچمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت.
من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوانها شدم. مثلاً میدیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختردبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم.
بعد از نمازهایم دعا میکردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف میکردم، میگفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمیآمدم!»
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش میگفت: «از دوران دانشجوییاش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانوادهشان پیشنهاد میدهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاریات آمدهاند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم.
شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من میدانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانوادهام قبول کنند.» به خانوادهام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح میدانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد.
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
شهیدروح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane