بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و سوم» بخش اول
به مطالب سعید و مجید فکر میکردم. شروع به نوشتن کردم و دو سه خط گزارش اون روز را میخواستم به مقام مافوقم بنویسم که هر کاری کردم نتونستم فکرمو جمع و جور کنم.
هست وقتایی که نمیدونی چته و چرا بیقراری؟ اما همش فکر میکنی باید پاشی و شروع کنی و از یه وری استارت بزنی اما نمیدونی کدوم ور؟! دقیقا همون حس را داشتم! احساس میکردم باید پاشم و یه کاری بکنم. احساس میکردم یه اتفاقی داره اطرافم میفته و مربوط به این پرونده بی موضوع و بی نشون باشه اما من در جریان نباشم.
یه مرور کردم ببینم کجای شطرنجم؟ دیدم خب مجید دنبال اکانت ترانه است ... سعید هم قراره ردگیری الله اکبر کنه ... عمار هم رفته دنبال جراح شکل و قیافه ترانه!
آهان ... یهو یادم اومد که یه کار مهم هنوز زمین هست و واسش تصمیم نگرفتیم!
به بولتن سیستم خودم وصل شدم. باید از جریانات دیروز و امروزش مطلع میشدم تا بتونم حدس بزنم اپیدمی داره میشه یا ما داریم شلوغش میکنیم و اصل پرونده یه چیز دیگه است!
خب فقط میشد به سه تا تیتر شایع اشاره کرد که در همه بولتن های سراسر کشور موج میزد:
اول: افزایش موج الله اکبر گفتن پشت بام در ساعاتی از شبهای مشخص که توسط همان چهار کانال مادر تعیین میشه!
دوم: افزایش درگیری ها بین نیروی انتظامی و مردم مال باخته!
سوم: مشهد!
رفتم سراغ آیکون مشهد و دیدم حسابی داره شلوغ میشه! اینقدر شلوغ که تجمعات اعتراضیش داره تبدیل به ضد و خورد و توهین و افترا میشه! از اینکه متاسفانه فرهنگ اعتراض در کشور ما بسیار ضعیف هست و فورا از شکل و شعار و مطالبه اصلی خودش خارج میشه، هیچ شکی نیست و همه قبول دارند.
اما ... نمیشه خیلی بازش کرد و توضیح داد، ولی رنگ و بوی اعتراضات مشهد، جوری بود که دیگه از مخالفت با آقای علم الهدی (امام جمعه مشهد) و سیاست های کلی نظام در رابطه با مجامع و شهرهای مذهبی کاملا خارج بود!
بذارین اینجوری بگم:
با یکی از بچه های مشهد ارتباط گرفتم. چون میدونستم که از روز قبل داشته پیام میذاشته اما فرصت چک کردنش نداشتم.
رفتم سراغش و باهاش ارتباط تصویری گرفتم و گفتم: «سلام. چطوری برادرجان؟»
گفت: «سلام حاجی جان! الحمدلله! اصلا از حال و دلم خبر داری؟ خوب شد که الان اومدی رو خطم! چون میخواستم دوباره برات زنگ بزنم و اصلا بگم یه روزه بیایی اینجا و برگردی!»
گفتم: «خیره انشاءالله! چیزی شده؟»
با تعجب و حرص آلود گفت: «چیزی شده؟ اگه تو اسم این همه اتفاق در طول سه چهار روز گذشته را «چیز» نمیذاری، باید بشینیم با هم درباره مفهوم کلمه «چیز» گفتگو کنیم!»
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ساعت 5 صبح با پاتک بعثی ها مواجه شدیم.
در همان شرایط رزمندگان نماز خود را خواندند.
به سرعت ما که آر پی چی زن بودیم به مقابله تانکهای دشمن رفتیم.
دقایقی بعد دیدم "ذوالفقار بور بورانی" در کنار من به سجده رفته است!
پرسیدم: مگر نمازت را نخواندی؟ وقتی دیدم تکانی نمی خورد،
نگاه کردم دیدم گلوله ای درست خوره به وسط گلویش.
خواستم بلندش کنم اما نگذاشت. می خواست در همان حالت سجده به دیدار معبود بشتابد.
خاطره ای کوتاه از کتاب لحظه های شهادت، ص27
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و سوم» بخش دوم
بلند زدم زیر خنده! گفتم: «چه خدمتی از من برمیاد؟»
گفت: «حاجی یه فایل برات میفرستم. لطفا با دقت یه بررسی کن! سوژه ما اصالتا مشهدیه ولی مدتی هست که ساکن شیرازه! مربوط به همین شلوغی هاست.»
گفتم: «ینی بنظرت اعتراضات سیستماتیک هست که داری با من لینک میگیری؟»
گفت: «آفرین! دقیقا ... میگم حالا ... میدونی چرا؟ چون همه پیامای الله اکبر از مشهد، فقط به دو تا خط در شیراز منتقل شده و خیلی زیرپوستی پخش شده! به علاه تصاویر و پوسترهایی که بسیار عالی طراحی شده و معلومه که کار حرفه ای هست و نمیتونه کار یه تازه کار باشه.»
گفتم: «ینی چی زیرپوستی؟ ینی صاحبان خط هایی که پیامک ارسال کردند، از ارسال پیامک اطلاعی نداشتن؟!»
گفت: «حاجی مگه پرونده منو به همین زودی خوندی؟»
گفتم: «نه! چطور؟»
گفت: «چون دقیقا به چیزی اشاره کردی که ما الان در این چند روز کشف کردیم! نمیشه که کسی اینقدر شاسکول باشه که با خط خودش و با علم به رصد ما دست به چنین خبطی بزنه!»
دستمو گذاشتم کنار شقیقه راستم! یه کم تیر کشید! گفتم: «آخه پرونده منم همینطوریه ... حاجی نکنه پیامک های اعتراضی و هماهنگی برای الله اکبر، از آدمای معمولی معمولیتونم نیست!»
گفت: «آره خب ... چندان معمولی هم نیستن ... همشون بالاخره یا اخراجی کارخونه های مشهدن ... یا خانواده زندانیای مختلف و مسئله دارها هستن ... یا بالاخره یه گیر یا مشکل حاد تو زندگیشون داشتن ولی...»
گفتم: «بسیار خوب! پس روش های اولیشون هماهنگه! راستی نگفتی چیکارم داشتی؟»
گفت: «حاجی یه شماره بهت میدم ... تحقیقات اولیه هم که کار کردم بهت میدم. بچه ها ده دقیقه پیش ردش را در شیراز گرفتن!»
گفتم: «چیه حالا همتون شیراز شیراز میکنین؟ چه خبره حالا مگه اینجا؟»
گفت: «از من میپرسی مومن خدا؟ حالا اگه فایلو بخونی باحالترم میشه!»
گفتم: «بسیار خوب! چشم! دیگه؟»
گفت: «دیگه خبر خیر ... ایشالله زنده باشی. پس منتظر خبرتم!»
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#داستان🌸
#حاج_آقا_باید_برقصه
داستان یکی از کاروان های راهیان نور
#معجزه_شهدا
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به #شهدا مانده بودند...
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و چهارم»
یه نگاهی به فایلش انداختم. پر و پیمون نبود ولی چیزای بدرد بخوری هم توش پیدا میشد. فورا دادم حدود موقعیت مکانی شماره را برام درآوردند.
با سیستم خودم که چک کردم، دیدم تلگرام و وایبر و توییت روی اون خط فعال بود و یه دنیا ارتباطات و کانال ها و اشخاص متعدد و ...هم داشته!
تو تلگرامش کلماتی را سرچ کردم کلماتی مثل: اعتراض – سرکوب – حمله – الله اکبر – خیابون و ...
دیدم ماشالله نتایج زیادی هم داشت! مشخص بود که حسابی جونش میخاره و کلش بوی قرمه سبزی میده. فهمیدم که با یه مورد نسبتا «مهم» روبرو هستم ولی شاید چندان «حساس» هم نباشه. بالاخره باید برم تو نخش ببینم چی تو کمچه داره؟
وقتی میخواستم تلگرامش را ببندم، یه لحظه به ذهنم افتاد که ببینم اسم خودشو چی گذاشته؟
یه چیزی دیدم که تعجبم بیشتر شد!
دیدم اسم پروفایلش نوشته: «ترانه!»
یهو یه پالس قوی از gps گوشیش روی گوشی اداریم دریافت کردم که فهمیدم جای تقریبیش کجاست و باید فورا مثل اجل معلق میرفتم سروقتش!
ولی یه چیزی افتاد تو دلم! یه لحظه فورا پوشه ترانه خودمون (همون که به این پسره که بازجوییش کرده بودم ارتباط گرفته بود و جنسش را خریده بود) را باز کردم. همینطور چشمی و فوری که نگاه میکردم، فهمیدم که اغلب اشخاص و کانالاش با این خطی که چند لحظه قبل چک کردم یکیه! فقط شمارش متفاوته!
تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خودشه و همین ترانه خودمونه! ولی به عمار و بچه ها چیزی نگفتم تا به کارشون ادامه بدن.
فورا یه ماشین از اداره گرفتم و یه برگه ماموریت پر کردم و زدم از اداره بیرون!
با ترافیک زشتی روبرو شدم. ولی چاره ای نبود و نمیشد از روی سر ماشینا پرواز کنم و برسم به سوژه!
همینجوری که نشسته بودم پشت فرمون و حرص میخوردم و منتظر باز شدن راه بودم، به گوشیم نگا کردم ... نصبش کرده بودم روبروم. دیدم سوژه داره حرکت میکنه!
بیشتر دقت کردم راه هم داشت باز میشد دیدم داره میره طرف عفیف آباد!
یواش یواش و با حرکت لاک پشتی ترافیک،رفتم طرف عفیف آباد. ولی همینجوری که میرفتم عفیف آباد،یه تماس فوری با رییس گرفتم. گفتم: «قربان بنده اجازه مبسوط میخوام! نمیتونم مدام وسط پرونده درخواست مجوز بازداشت و این چیزا کنم.لطفا هماهنگی کنین که مشکلی پیش نیاد.»
رفتم و رفتم تا به سوژه خیلی نزدیک شده بودم اما باید ماشینمو میگذاشتم و پیاده میرفتم دنبالش!
از کوچه پس کوچه ها پشت ردیف فست فودی ها وارد خیابون اصلی شدم.دیدم سوژه متوقف شده و حرکتی نمیکنه!
شاید فاصلم باهاش پنجاه متر هم نبود.سرمو بلند کردم و دیدم کلا راسته مغازه های فروش و تعمیر کامپیوتر و وسایل برقی و گوشی تلفن همراه هست.
یه لحظه ایستادم.چند تا نفس عمیق کشیدم.باید عادی و طبیعی رفتار میکردم و حتی میکشوندمش به طرف کوچه و ماشینم!
به خودم گفتم:«حالا گیرم گرفتیش و اونم مقاومتی نکرد! خب قراره شیک و مجلسی باهات راه بیاد و برین مثل دو تا کفتر عاشق سوار ماشین بشین و برین به طرف اداره؟ و یا مثلا اگه درگیر شدین، میخوای بلندش کنی و مثل گونی بادمجون، دختر مردمو بذاریش روی شونه و ببریش طرف ماشین؟»این افکار خیلی بدتر شد وقتی نگاه به پشت سرم کردم و دیدم حداقل یک کیلومتر با ماشینم فاصله دارم.
تو همین فکرا بودم که یه نگا به گوشیم انداختم!
با چیزی روبرو شدم که حالمو حال به حالی کرد و اعصابمو خورد کرد!
دیدم gps ترانه خاموش شد!
این ینی دیگه سیگنال ندارم و از روی صفحم محو شد!
این ینی باطری گوشیش را آورده بیرون!
و دقیقا ینی چند متری سوژه، گمش کردم و پرید!
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🔸به مناسبت سالروز شهادت
#شهدای_خمسه_سادات
در اول مـرداد مـاه 1367 دقیـقا زمـانی ڪہ ایـران قطعنـامه 598 را پذیرفـته بـود. خبـر میرسـد نیروهـای عراقـی به سمـت اهـواز
درحـال پیشـروی هستنـد.
28نـفر از رزمنده های تیپ حضرت زهـرا(س)، از لشڪر۱۰سیـدالشهـدا (ع) جهـت مقـابلہ با
ورود دشمن سوار بارِ کامیـونـی می شـوند.
ابلیس های زمان اسماعیـلها را به مسلخ نبرد میڪشند و عبارت تـن برابـر تـانڪ در اینـجا
مصداق علنی پیدا میکند آنهم روز عـید قربـان
کامیـون حامل رزمنـده ها مورد اصابـت تیـر
مستقیـم تـانڪ بعثی هـا قـرار میگیرد خیلی
از بچه هـا زخمی می شـوند ولـی فقـط
#پنـج_سیـد از میـان آنها پر می ڪشند ...
#شهید_سیدعلیرضا_جوزی
#شهید_سیدمهدی_موسوی
#شهید_سیدصاحب_محمدی
#شهید_سیدحسین_حسینی
#شهید_سیدداود_طباطبایی
هشت سال بعـد یادمـانی در همـان محـل
(سه راهی کـوشک) سـاخته می شـود ڪہ امروزه زیارتگاه عاشقان و دلسوختگان است.
#روحشان_شاد_یادشان_گـرامی
✅ با خوبان همنشین شویم👇👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و پنجم»
اولش فکر کردم اشکال از گوشی منه ... مثل کنترل تلوزیون که وقتی کار نمیکنه، چند بار میزنیم کف دستمون و بعدش مثل ساعت کار میکنه، گوشیو زدم کف دستم و حتی یه بار فورا خاموش و روشنش کردم اما نه خبری نشد که نشد
یه خنده عصبی کردم و گوشیمو خیلی محترمانه گذاشتم تو جیبم.
فقط یک راه داشتم
خب آخرین باری که اون راه را رفته بودم، لبنان بودم و سر پروژه حیفا باید به حس شیشمم مراجعه میکردم و راه میفتادم و پیداش میکردم. چاره ای نبود. باید پیدا میشد.راه افتادم.
با خودم گفتم وقتی گوشیش دیگه سیگنال نمیده، ینی باطریش را آورده بیرون! پس به احتمال قوی فقط باید توی مغازه های تعمیر گوشی همراه دنبالش بگردم.
سه چهار تا مغازه بود. قدم قدم، مثل قاتلای حرفه ای که کمین کردن برای طعمشون، حرکت کردم و به دقت نگا میکردم و راه میرفتم.
رسیدم به مغازه اولی یه نگاه کردم دیدم سه چهار نفر مرد دارن با هم صحبت میکنن!
دو سه تا مغازه اون طرفتر، به دومین مغازه تعمرات گوشی رسیدم. دیدم دو تا خانم و دو سه تا آقا اونجا هستن. ایستادم و به دقت نگاشون کردم. جذبم نکردن و ولشون کردم
سومین مغازه، سه چهار تا مغازه اون طرفتر بودهمینجور که داشتم قدم قدم به طرفش نزدیک میشدم، یه خانم مانتو قرمز ازش اومد بیرون و رفت.
برگشتم به گوشیم نگا کردم دیدم هنوز ندارمش
رفتم به طرف اون مغازه در حالی که یه چشمم هم به اون خانمه مانتو قرمزه بود وقتی رسیدم دم در اون مغازه، دیدم سه چهار تا خانم اونجاست یه پامو گذاشته بودم تو مغازه که دیدم حسم داره قوی تر میشه. حتی یه تپش ریز هم گرفته بودم تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خود اون مغازه است
تو همین فکرا بودم که یهو مغازه دار گفت: «بفرمایید آقا درخدمتم!»
یه نگا کردم به گوشیم و مشخصات گوشی اونو درآوردم و گفتم:«ببخشید آقا شما امروز یه گوشی »
هنوز حرفام تموم نشده بود که دیدم یه قاب و باطری گوشی سامسونگ j7 روی میزش هست. گفتم جسارتا این باطری و محافظ ینی اینا مال خانم منه؟! الان اینجا بودن؟!»
یکی دو نفر از خانما وقتی این سوالو پرسیدم با تعجب نگام کردن!
یهو آقاهه گفت: «خانم شما؟ نمیدونم آقا یه خانم اومدن الان هم رفتن همین پیش پاتون رفتن!»
گفتم: «اینا مال اونه؟»گفت: «آره! چطور مگه؟»
گفتم: «جسارتا مانتو قرمز داشتن؟»
وقتی اسم مانتو قرمز بردم، اون آقاهه چشاش شد صد تا لابد داشت با خودش یه نگا به ریش و پشم من میکرد و یه نگا هم به زن مانتو قرمزم!!
گفت: «بله! مانتو قرمز!»گفتم: «ممنون آقا»اینو گفتم و زدم بیرون!
شروع به هروله کردم و میخواستم جلب توجه نشه! با چشمم دنبالش بودم دیدم حدود 50 یا 60 متر ازم فاصله داره!
قدمام را بلندتر برداشتم یه ارتباط با عمار گرفتم و گفتم: «منو اد کن به نزدیکترین بچه هایی که به من نزدیکن! اگه مامور خانم هم باهاشون باشه بهتره!»
عمار گفت: «حاجی من که جام خوب نیست و دسترسی ندارم نا سلامتی منو فرستادی جاهای بد بد ! اما میگم ترتیبشو برات بدن!»
یه کم تندتر حرکت کردم تقریبا ده متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم که یهو یکی اومد پشت خطم و گفت: «قربان درخدمتم!»
گفتم: «کجایید؟»گفت:«پشت سرتون!»گفتم: «بسیار خوب!»
تا اینو گفتم، دیدم داره خانمه میره تاکسی بگیره! رفتم و دو سه متر بعدش ایستادم که سوار هر تاکسی شد، منم سوار شم!»
یه پژو تاکسی تمیز ایستاد خانمه گفت: «مالی آباد!»
تاکسی گفت: «چند میدی؟»
گفت: «دربس نمیخوام! فرقی نمیکنه!»
خانمه سوار شد! منم رفتم نزدیک و گفتم: «آقا مستقیم؟»
گفت: «تا کجاش؟ باید بپیچم! خانم میرن مالی آباد!»
گفتم: «حالا تا هر جا شد اشکال نداره!»
درب جلو را باز کردم و نشستم. یه نفس عمیق کشیدم. گوشیمو بیرون آوردم و جوری که راننده نبینه و جلب توجه نکنه، خیلی آروم یه پیام برای اون ماموری که پشت سرم بود فرستادم! نوشتم: «یه ماشین بگیر و منو تعقیب کن!»
تا گوشیمو گذاشتم تو جیبم، جواب اومد و نوشته بود: «قربان الان هم درخدمتتونم! بغل دستتون نشستم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌸🍃گفتم جنگ بسه علیرضا بیا میخوام واست زن بگیرم.خندید و گفت :نگران نباش مادر چه جنگ باشه چه نباشه دو ماه دیگه میام پیشت و دیگه جایی نمیرم!
دو ماه بعد جنازش اومد و ماند همان جایی که روزی اشاره کرده بود و گفته بود:مادر به نظرت میشه اینجا یه قبر دست و پا کرد!
بعد شهادتش مرتب می گفتم الهی بمیرم. بچه ام رفت و عروسی اش را ندیدم. بچه اش را بغل نکردم.
یه شب اومد سراغم.دو تا نور کنارش بود. گفت این همسر منه.یکی از نور ها را گذاشت اغوشم و گفت این هم فرزندم!
💢 به روایت مادر شهید
💢هدیه به شهید علیرضا هاشم نژاد #صلوات
#تولد:۱۳۴۱-نوبندگان فسا
#شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۵-شلمچه
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺