بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و نهم» بخش دوم
سعید هم نیم ساعت بعد از ما اومد.
ما داشتیم آماده میشدیم که سعید زنگ زد و گفتم بیا فلان طبقه و فلان اطاق.
اومد و سلام کرد و گوشیا را بهم داد.
گفتم: «دستت درد نکنه. خب؟ کو آدرس؟»گفت: «کدوم آدرس؟»
با غضب نگاش کردم و گفتم: «ینی چی کدوم آدرس؟»
گفت: «همون آدرسی که مهناز بهم داد؟»
دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: «بعله این سوالا چیه؟ بده من آدرسو»
با تعجب و ترس گفت: «اما قربان شما که نگفتین آدرسو براتون بیارم!»
داشتم کم کم داغ میکردم. گفتم: «چی داری میگی؟ این شر و ورا چیه تحویلم میدی؟ ینی آدرسو نیاوردی؟»
گفت: «به روح برادرم قسم نمیدونستم باید کاغذ آدرسو میاوردم. فقط گوشیا را آوردم. گفتم به روح برادرم قسم!»
دیگه نفهمیدم چیکار کردم. یقشو گرفتم و چنان محکم زدمش سینه دیوار که بیچاره داد زد و صدای بدی هم داد.
اینقدر عصبانی بودم که حتی عمار هم حریفم نمیشد و نمیتونست سعید را از دستم خلاص کنه!
تا اینکه ولش کردم. به زمین خورد و نفسش بالا نمیومد.
با خشم بسیار زیاد سرش داد زدم و گفتم:«پاشو برو ازم شکایت کن اسکل! پاشو از جلوی چشمام دور شو. پاشو گفتم. برو برام گزارش رد کن و بنویس باهام برخورد فیزیکی کرده.»
عمار که بالا سر سعید بود و اونم ترسیده بود و نمیدونست منو آروم کنه یا اون بیچاره را حال بیاره، گفت: «محمد جان عزیزت ول کن. باشه بابا. چیزی نشده که. اصلا میگم مجید آدرسو فورا بیاره. اداره است که. میگم الان بیاره. تو آروم باش یه کم.»
سعید به زور نفس میکشید و بدنش کوفته شده بود. وسط درد و نالش به زور گفت: «حاجی من غلط بکنم برای شما گزارش رد کنم. به روح برادرم قسم اگه بگید برو، میرم شهرمون و پشت سرمم نگام نمیکنم. ولی منو ببخش. معذرت میخوام. اصلا تو این فکرا نبودم که بخوام آدرسو بیارم. اینقدر غرق رویا و هیجان عملیات با شما بودم، که روی سر همه ترافیکا پرواز کردم تا به شما برسم. حاجی غلامتم. اما حقم این نیست. اگه میگید دیر میشه که خودم برم بیارم، لااقل اجازه بدید به مجید بگم بیاره!»
من از عصبانیت و کمبود وقتی که داشتیم، اصلا نگاش نمیکردم و جوابش نمیدادم.
عمار به سعید گفت: «باشه داداش. خودت زنگ بزن مجید برامون بیاره. بهش بگو مسلح بیاد و برگه ماموریتم پر کنه.»
سعید به زحمت پاشد و رفت توی راهرو. تا هم یه آبی بخوره و هم به مجید بگه آدرسو برداره بیاره.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🍃 #خاطرات_شهدا 🌷
💠الگو برداری از شهداء
🔰آقا روح الله واقعا توی #همسرداری بی نظیر بود😍👌چون کارش زیاد بود هر وقت #کوچکترین جای خالی ای پیدا میکرد اول برای #من وقت میذاشت.
🔰به گردش بردن و خرید کردن من خیلی اهمیت میداد☺️ و همیشه به #نحواحسنت این وظایفش رو انجام میداد
🔰معمولا عصبانی نمیشد📛 ولی اوج عصبانیت و ناراحتیش رو #باسکوت نشون میداد
🔰برای چند دقیقه ای سکوت میکرد😶 و سعی میکرد به کار دیگه ای خودش رو مشغول کنه تا #ناراحتیش فروکش کنه
و من #هیچ_وقت صدای بلندی از ایشون نشنیدم🙂
#راوی_همسرشهید
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهادت_تاسوعای94
🌸🍃🌸🍃🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
⛔️ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهلم» بخش اول
ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش.
گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، فورا کلی پیام و گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم که دیدم هم شماره از شیراز هست و هم از مشهد و هم از تهران.
رفتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست که چندین بار براش تماس گرفته و تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرفتم و خواستم که استعلام کنند. خط ها خراب بود و حتی خط من و بچه ها هم به نام خط سوم معروف هست، دچار اختلال شده بود و مدام قطع و وصل میشد.
مجید باحال و زبر و زرنگ، قبل از اینکه راه بیفته و بیاد پیش ما، خودش پیگیری و تایید کرد که شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود که ما را یه قدم در پرونده پیش ببره.
گوشی مهنازو دوباره برداشتم رو به قبله ایستادم عمار و سعید پشت سرم بودند چند لحظه چشمامو بستم رفتم حرم بی حرمش کلمه به کلمه و آروم و با توجه گفتم: اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا، اَن تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اَن تَفعَل بِی مَا أنتَ أهلُه وَ لَاتَفعَل بِی مَا أنَا أهلُه
شوخی بازی نبود قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله!
روی همون شماره 0936 زوم کردم
شروع به زنگ خوردن کرد هنوز کامل زنگ اول نخورده بود که فورا یه صدای زمخت مردونه برداشت و با عصبانیت زیاد گفت: «کدوم گوری هستی؟ الو .. با تو ام ..»
یه نفس کشیدم و گفتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.»فورا با تعجب گفت: «شما؟»گفتم: «از بیمارستان .... مزاحمتون میشم! شما با صاحب این شماره نسبتی دارین؟»
با دسپاچگی گفت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟»گفتم: «ببخشید که دیر براتون تماس گرفتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاحمت دادیم. خانمی که این گوشیا توی کیفشون بوده، تصادف کردن و حالشون اصلا خوب نیست.»
با ناراحتی و هول شدن گفت: «الان کدوم بیمارستانه؟»گفتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ....واقع در خیابان ... آقا لطفا یه کم زودتر تشریف بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراحی دارن و باید حتما یه نفر برگه رضایتو امضا کنه.»
یه سکوت چند ثانیه ای کرد و بعدش گفت: «نه خیر اقا من نامزدش نیستم و باهاش نسبتی ندارم.»
گفتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم و بیان از این وضعیت نجاتش بدن!»
با یه کم تردید گفت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.»
گفتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی که برای این خانم مشکل حادی پیش اومد و شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای که داریم، شماره شماست که باهاش صد دفعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده و اصلا شاید خودتون متهم باشین! چی کار کنم حالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراحل قانونی و هر اتفاقی که براش افتاد را گردن میگیرین؟»
شنیدم که با خودش داشت میگفت: «خدا لعنتت کنه فاحشه ! آخه بی پدر میمردی صبر کنی پاشم و خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا اومدم لطفا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.»
قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌷 #خــاطرات_شهــدا
❣️ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "
حبیب الله ﮔﻔﺖ : ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﻭﻫﮏﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ .
💐ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ :" ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ :
" ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺮﺩﻡ ﻗﻨﺪﺍﻗﻪ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ .
❣ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. "
ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ؛ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ...
🌹 #شهیدحبیب_الله_افتخاریان
💠شادی روح شهــدا #صلــوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 حکایت تاریخی امام خامنه ای از یکی از خواص صدر اسلام که مردم را به سادهزیستی فرا میخواند و خود اشرافیگری میکرد...
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
⛔️ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهلم» بخش دوم
در همون لحظاتی که منتظرش بودیم، به عمار میگفتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا و هر گونه نسبت و رابطه و حتی آشنایی را انکار میکرد!
عمار گفت: حالا باز خوب شد که قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرفتیم سروقتش و خونشو پیدا میکردیم و ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه و با حمله به اون خونه و لو رفتنش، کیس های مهم و دونه درشتشون را از دست بدیم.
گفتم: آره بابا اصلا خدا لطف کرد که دلش رحم اومد و قبول کرد که بیاد! حالا دو احتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون و کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. و یا احتمال دوم اینه که این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طرف تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره!
عمار گفت: قطعا احتمال دومه اما .. (رفت تو فکر!)نگاش کردم و گفتم: چیه عمار؟ اما چی؟
عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون و همینطور که داشت دنبال شماره ای میگشت، گفت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید ترافیکا سبکتر شده باشه!
داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد! حالا ما خودمون داشتیم با هیجان روبرو شدن با شخص مهم تشکیلات اونا آماده میکردیم واز طرف دیگه هم مجید ما را کشت با حرف زدنش!سعید را فرستاده بودیم درب اصلی بیمارستان کمین بده.مجید خودش زنگ زد.
عمار فورا گوشیو برداشت و گفت: جونم داش مجید؟ کجایی؟
مجید گفت: حاجی فکر کنم پشت سرتون باشم! این شمایی دیگه؟ سمند جلویی؟
من فقط دیدم یهو عمار از سر جاش مثل برق گرفته ها پاشد و گفت: نه ... کدوم سمند؟ مجید مگه تو الان کجایی؟
مجید گفت: نه؟ ینی چی؟ خب من اینجام دیگه! اومدم همون آدرسی که مهناز داده بود!!
عمار محکم به پیشونی خودش زد و با عصبانیت گفت: مجید کی گفت بری اونجا؟ پاشو بیا بیمارستان!
مجید با تعجب گفت: وا ... عذابمون نده عامو ... سعید گفت بیام!
شنیدم که عمار زیر لب با خودش گفت: ای خدا شهیدت کنه سعید که از دستت راحت بشیم! بازم اشتباه کردی!
به مجید گفت: مجید اشتباه شده! پاشو بیا به این آدرسی که میگم ... الو ... الو ... مجید ... مجید با تو ام ... صدامو داری؟ ... الووووووو
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹شهیدی که شبانه از قبرش صدای قرآن می آید ...🌹
#شهید_حمید_زرگوشی
مادر شهید تعریف میکرد:
هر وقت به بهشت رضا(ع) می روم، آقایی که مسئولیت رسیدگی به فضای سبز آن منطقه را برعهده دارد به نزد می آید و می گوید: دیشب مانند هرشب به مزار شهدای گمنام آمدم...
صدای قرآن از اینجا (قبر شهید زرگوشی) در ساعت سه شب تا اذان صبح می آید و تمام دشت را منور می کند، مگر این آقا کیست؟ من هم جواب می دهم: پسر منه، بیست ساله بود که به سرورش پیوست، دانشجو بود، اکنون که در معیت من نیست روشنایی چشمانم در ظلمت فرو رفته است...
#بزودی_لشگر_شهداء
#نگاه_شهدا_را_به_خود_جلب_کنیم
صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹
⚜️زندگینامه امام باقر علیه السلام
حضرت ابو جعفر، باقر العلوم، در سوم صفر سال 57 هجری شهر مدینه تولد یافت. پدر ایشان علی بن الحسین، زین العابدین (ع) و مادرشان ام عبد الله، فاطمه، دختر امام حسن مجتبی (ع) می باشد.
نام آن حضرت محمد است. این نامی است که رسول خدا (ص) از دیر زمان برای وی برگزیده بود. برای امام باقر (ع) این القاب یاد شده است: باقر، شاکر، هادی، امین شبیه(به جهت شباهت آن حضرت به رسول خدا (ص))
🆔
در منابع تاریخی، برای امام باقر (ع) دو همسر و دو «ام ولد» نام برده اند. همسران عبارتند از: ام فروة دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر، ام حکیم دختر اسید بن مغیره ثقفی.
برای امام باقر (ع) هفت فرزند یاد کرده اند، پنج پسر و دو دختر؛ جعفر بن محمد الصادق (ع)، عبد الله بن محمد(او یگانه برادر امام صادق (ع) بشمار می آید که هم از ناحیه پدر و هم از ناحیه مادر با آن حضرت متحد است)، ابراهیم بن محمد، از ام حکیم، عبید الله بن محمد، از ام حکیم، علی بن محمد، زینب بنت محمد، این دو (یعنی زینب و علی) از یک مادرند که ام ولد بوده است. ام سلمه (مادر وی را نیز ام ولد دانسته اند). گروهی دیگر گفته اند: امام باقر (ع) دو دختر نداشته است، بلکه زینب و ام سلمه در حقیقت دو نام برای یک دختر است.
⚜️چگونگی شهادت
آن حضرت در سال 114 هجری، در سن 57 سالگی زندگی را به درود گفته که از این مدت سه یا چهار سال را در جوار جد بزرگوارش امام حسین (ع) و 34 سال و ده ماه یا 39 سال با پدرش و 19 یا مطابق قول دیگر 18 سال پس از پدرش زیسته است که همین مدت دوره امامت آن حضرت محسوب می شود.در روز هفتم ماه ذی الحجه سال 114 رحلت کرد.
منابع روایی و تاریخی علت وفات آن حضرت را مسمومیت دانسته اند، مسمومیتی که دستهای حکومت امویان در آن دخیل بوده است.
🆔
از برخی روایات استفاده می شود که مسمومیت امام باقر (ع) به وسیله زین آغشته به سم، صورت گرفته است، به گونه ای که بدن آن گرامی از شدت تأثیر سم بسرعت متورم گردید و سبب شهادت آن حضرت شد. در این که چه فرد یا افرادی در این ماجرای خائنانه دست داشته اند، نقلهای روایی و تاریخی از اشخاص مختلفی نام برده اند.
بعضی از منابع، شخص هشام بن عبد الملک را عامل شهادت آن حضرت دانسته اند.
بخشی دیگر، ابراهیم بن ولید را وسیله مسمومیت معرفی کرده اند.
⚜️قبر نورانی حضرت باقر علیه السلام، در شهر مدینه در قبرستان بقیع قرار دارد. هر سال، حاجیان زیادی در این قبرستان، بر سر مزار چهار امام غریبی که آنجا دفن شده اند، حاضر می شوند. امام حسن مجتبی علیه السلام، امام سجاد علیه السلام، امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام، چهار امامی هستند که در کنار هم و در قبرستان بقیع دفن شده اند/
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و یکم»
از عمار پرسیدم: چی شده؟ عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده!
تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟ عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد!گفتم: خب بگو ببینم چته؟
گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده میترسم ماشین سمنده ....
با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر!
بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟
با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی!
وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات!
راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ......خدا ...داشتم دیوونه میشدم
که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد!
عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!!
فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت!
عمار گفت: خواهش میکنم راهنماییشون کنین داخل!
گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟
گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره!
گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد دارن میان
من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون!
عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم!
که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد سه نفر بودند یهو در زدند...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺