⚘﷽⚘
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت یازده
یک هفته بود که نامزد صالح بودم.
یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او.
همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط.
خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم.
صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.😳
تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم.
سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم.☺️
صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل... حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی؟☺️
ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.☹️
'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد.
گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید.
واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟
ــ مردم چی میگن صالح؟😔
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟😒
دستم را گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.😉
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.😜
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم.☺️ خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟😅
دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه؟😔
ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.😇
لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.😐
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی😎
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
خدایا با نام تو آغاز می کنم
شروع هر لحظه را
ای که زیباترین
علت هر آغاز تویی
🌹✨بسم الله الرحمن الرحیم✨🌹
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
صفحه ۱۴ - بقره.mp3
5.44M
🕋دقایقی_کوتاه_در_محضر_خداوند🕋
💢صفحه ۱۴
🌹✨سوره بقره✨🌹
🔵ترتیل : استاد محمد کویتی
🔴ترجمه : مرحوم استاد اسماعیل قادر پناه
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
🕋 قرآن کریم 🕋
📖 صفحه ۱۴ 📖
🌹✨ التماس دعا ✨🌹
برا
فرج
مولا🌹
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
دلتون به پاکی نسیم صبحگاهی
خوشه های افکارتان سبز و پایدار
لحظههاتون زیبا
و بارش بوسهای"خدا"
پای تمام آرزوهاتون
سلام دوستان خوبم✋
روزتون بخیر و شادی🌸
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
سلام امام زمانم✋🌸
🌸آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن
🌱آقا تو راقسم به شهیدان ظهورکن
🌸گاهی دلم برای شما تنگ می شود
🌱پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن
🌹✨اللهم عجل لولیڪ الفرج✨🌹
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
#سلام_اقا_حسین
تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم #حسین
دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#نام_تو_باشد ❤️
#فقط_ذڪر_مدامم_یا_حسین ❤️
#صبحتون_کربلایی🌙✨
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین_علیه_السلام
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@abalfazleeaam🇮🇷
╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
🌸صبح تون معطربه عطرصلوات برمحمد وآل محمد(صلی الله علیه وآله وسلم)
💜اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚محَمَّدوَآلِمُحَمَّد
❤️وعَجِّلفَرَجَهُــم
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️🍃❣️🍃❣️🍃❣️
خدایا بحق حسینت
ما را حسینے قرار بده
تا با خلق و خوے حسینی
با درک و فهم حسینی
تا با شور و شعف حسینی
تا با بصیرت و بینایے حسینی
تا با عبادت و رأفت حسینی
تا با الگو و اسوه حسینی
تا با عمل و رفتار حسینی
تا با شجاعت و شهامت حسینی
تا با رشادت و انابه حسینی
تا با فداڪارے و ایثار حسینی
تا اربعینش پاک و منزه آنچنان ڪه
خود میپسندے و دوست میداری
و با مهر و امضاے حسینے خارج شویم.
🌹 #أین_الرجبیون
🍀 #ماه_رجب
🌸❄️🌸❄️🌸❄️🌸
🆔 @abalfazleeaam
─┅═ঊঈ🌹⚘🥀🌹⚘🍀ঊঈ═┅─
❣️" بنام پدر "❣️
🌸" پدر " يعني تپش درقلب خانه
💕" پدر " يعني تسلط برزمانه
🌸" پدر " احساس خوب تڪيه برڪوه
💕" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
🌸" پدر " يعني ز من نام ونشانه
🌸" پدر " يعني فداي اهل خانه
💕" پدر " يعني غرور ومستي من
🌸" پدر " تمام هستي من
💕" پدر " لطف خدابرآدميزاد
🌸" پدر " ڪانون مهروعشق وامداد
💕" پدر " مشڪل گشاي خانواده
🌸" پدر " يک قهرمان فوق العاده
💕" پدر " سرخ ميڪندصورت به سيلي
🌸رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
💕" پدر " لطف خدا روي زمين است
🌸هميشه لايق صدآفرين است...
💕تقدیم به همه پدران سرزمینم
💕پیشاپیش روز پدر مبارک🌸🌺
#أین_الرجبیون 🌸
#ماه_رجب 🌺
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
🆔 @abalfazleeaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕💕💕💕💕💕
🌷ارباب خوبم سلام
ای شه کرببلا السلام علیک
ای به غم مبتلا السلام علیک
داده جان تشنه لب درکنارفرات
یاامام حسین السلام علیک
🌷صلی اللهُ عَلیکَ یااباعَبداللَّه
🌹السلام عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
🌹السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
🌹و َعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹 #أین_الرجبیون
🍀 #ماه_رجب
💞💞💞💞💞💞
🆔 @abalfazleeaam
💚🌹🌹💚🌹🌹💚
یادت باشد ڪه🍃🌺
سه چیز از تو جدا نمیشود
و "همیشه با توست"
بلا ، قضا ، نعمت....
هنگام نزول بلا
"صبور باش"
هنگام رسیدن قضا
"راضے باش"
هنگام دریافت نعمت
"شاڪر باش"...🍃🌺
#أین_الرجبیون 🍃🌺
#ماه_رجب 🍃🌺
🍃❤️🍃🍃❤️🍃🍃❤️🍃
🆔 @abalfazleeaam
┅┅✿❀🌹◍⃟ 🌹❀✿┅┅
العجل یا صاحب الزمان🍃💔
این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود
مجنون بہ غیر خانہے لیلا نمےشود
بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہاند
هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود
🌷 اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹 #أین_الرجبیون
🍀 #ماه_رجب
═══✼🍃🌹🌹🍃✼══
🆔 @abalfazleeaam
🌸🍃 #امیرےحسینونعمالامیر
خوشبختترینم ڪہ نیازم بہ ڪسے نیسٺ
من ریزه خوره سفرهے دربار حسینم
در زندگےام واسطہے فیض الهےسٺ
من تا ابد الدهـر بدهڪار حسینم
🌷همہ_زندگے_ماسٺ_اباعبدالله🌷
🌹 #أین_الرجبیون
🍀 #ماه_رجب
•••🍃🌸•••🍃🌸•••🍃🌸•••
🆔 @abalfazleeaam
#دماذونـــــے
خدایــــا!
بهمنمحبتولطفےڪنڪه
هࢪقــدمےبراےتوبࢪمیـدارم؛
چهدرباطــنوچـهدرظاهــر،
توآنࢪابپسندے ...
الهےآمیـــــن.
التماسدعا...
برا
فرج
مولا🌺
🌸🍃این الرجبیون...🍃🌸
✨از همه بزرگواران عاجزانه #التماس_دعا برا،فرج،مولا🌹
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
•|🌸|•🔗
تلنگرانه🔥
⭕️پایان مهلـ🔚ــت⭕️
می گفتːحالا که جوونم دلم می خواد جوونـــے کنم،😊
خوش باشم،از همه خوشگل ترباشم😍
همه فقط به من نگاه کنن،😇
دلم نمی خواد مثل مادر بزرگ ها یه چادر چاقچور!!! بکشم سرم و بچپم تو خونه اون وقت هیچ کس سراغم نمیاد.😳🤦♀😑
خوب وقتی یه کم سنم رفت بالا ، به چهـــل پنجاه رسیدم یه سفر می رم مـــکه و بعدش تـــوبه می کنم.☺️🙈😇
نماز می خونم،
روســـری سر می کنم. ☺️😋
حالا کووو تا اون موقع‼️😁
خييیلـــے وقت دارم... 😋
❗️بنده خدا نمی دونست مهلت زنده بودنش خیلـــے محدوده،
بعد از تصادف حتی فرصت استغفـــار هم پیدا نکرد... 😔😞
🔴🔴🔴🔴👈حجــ♡ـاب واجبی است که تـــرک آن فرصت قضا ندارد.❌😍☺️😌
❄️گفتم ڪہ بہ پیری رسمو توبہ ڪنم،
آنقــدر جوان مرد و یڪی، پیــر نشد
⁉️پایان مهلت ما کی هست؟!😔🧐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◕ ‿ ◕
°•|🦋|•°حـۆاڷـےظـہـۆࢪ³¹³°•|🦋|•°
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم ❤️
در ڪنج دلم جز تو ڪسی خآنه ندارد
ڪَس جای در این گوشهی ویرآنه ندارد
بہ ھواے حرمش میگذرد ایّامم
ڪوہدردمڪہڪُندنام #حسینآرامم
#اللهم_الرزقنا_کربلا🤲
#صبحتون_کربلاییــــــ☀
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#دعای_عهد
#شهیدانه
#حاج_قاسم
#ماه_رجب
🌹 @abalfazleeaam
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت دوازده
"دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی"
طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید.☺️
مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود.
حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑
اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔
دو روز بود که صالح را ندیده بودم.
انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶
بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدایم زد. توجه نکردم.
ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳
ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانومی ما رو نمی بینی؟😒
بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...😒
ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم😍
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.😒
ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟😉
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔
ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!😊
مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.☹️
با تعجب به من نگاه کرد.
گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.😔
لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت.
سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.🚶
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 طاهره_ترابی
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬