eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
181 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇 صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️ چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان...😍 ــ جان دلم☺️ ــ فردا ظهر اعزامم...😇 برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥 انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش کنه. همش باید نگران باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم ... پس نگران نباش و کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒 خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅 بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊 سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• ┏⊰🍀✿🍀⊱━━━─━━┓ @abalfazleeaam🇮🇷 ┗━━─━━━⊰🍀✿🍀⊱┛
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وهشت دیشب
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ ساعت چنده؟ سلما لبخندی زد و گفت: ــ بیدار شدی؟😊 دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد. ــ آااخ...😖 ــ چی شد مهدیه؟😨 ــ دستم... پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم: ــ این دیگه چیه؟😥 ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😌 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. چشمانش سرخ بود و بی حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭 اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد. ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟😒😥 صدایش زدم با ناله. انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. ــ سلماااا😭 ــ جان سلما.😢 ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭 صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند. ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر... زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟😢😭 لحن صدایش عوض شده بود. خودم را ازل او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. 😭😭حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: ــ سلام زهرا بانو... ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞 ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم. ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟😊 ــ نه... الان نه... صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"🙈 ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...☺️ ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊 تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم" گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞 🔉ــ مهدیه جان... خانومم. سلام می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما کن. به خدا توکل کن و باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜😍😂 صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست. 🔉ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ 😌حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... 😍😎حسودی نکن...😂😉 باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد. 🔉ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😇😍 گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم... ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬ @abalfazleeaam🇮🇷 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود.😣 پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد.😍 می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜😅 گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد. هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟😔 تلویزیون📺 اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم. شبکه ی خبر... " درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.😱 به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد"😱 انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭 اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، 🌷تشیع شهدای مدافع حرم🌷 می باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... "شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"😢 سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد. ــ سلما... شهید آوردن؟😨 توی خودش رفت و گفت: ــ شهید؟ از کجا؟!😳 ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...😰😢 ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن. ــ منم میام. فردا منم ببر😢 کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒 ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢 ــ نگران نباش مهدیه.😥 ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️ ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟🙁 ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱 جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت: ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟😠 رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. کجا رفته؟😵😡 گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...😭 از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم: ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭 ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. کن و نذار ذهنتو پر از نا امیدی کنه. به خدا باشه. نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم ✨"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"✨ ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬ @abalfazleeaam🇮🇷 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم.😣 پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم.😭 آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند.💉 توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. 😍😭نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭😫 سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...😰 انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ😭 ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔 از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟😥 چرا نبض نمیزنه؟😰 " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ... حسی که تجربه اش نکردم.😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش دلتنگ دلداری هایش و عمیقی که داشت و آرامشش ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😁 "بیخود نخند سلما... دلم مُرده..." ــ حالش چطوره؟😢 ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و...😒 گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬ @abalfazleeaam🇮🇷 ▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬