#داستان_شب
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا
جوانی #دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در #فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در #موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که #رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام
جوان گفت #امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او #القاء میکرد که این #صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به #زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او #چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمیتوانست #بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال #مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت
#شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از #جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا #ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را #روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من #انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و #سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از #خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که #بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای #دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه #آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟
صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و #سلامت تحویل داد
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از #او تشکر و قدردانی نمود.
مدتی بعد به #خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند
📚روایات و داستانهای کهن وقرانی
شهرام شیدایی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹 @abalfazleeaam
🌷🌷🌷
#داستان_شب
در #رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و پسر وجوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این #سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها #نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم #چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر #پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم #خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. #ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه #عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. #چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک #گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با #لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا #شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با #مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان #مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت #صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: #داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه #پیش مامان اینا تو حساب کردی
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی #شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم #نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم #یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به #مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به #نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین #خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند #سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران #منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا #همسرم شک نکرده است.
✍️پی نوشت:
این داستان #نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در #زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و #حلال خودمان را برای دیگران #حرام میدانیم.
┄┄┅━🍃🌹🍃━┅┄┄
❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
🌹 @abalfazleeaam