eitaa logo
مجموعه فرهنگی اباصالح درچه
618 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
30 فایل
مدرسه مسجدمحوراباصالح عج(تحصیل بهمراه حفظ قرآن کریم)درمحیطی سالم،صمیمی ودینی 🕌موسسه فرهنگیِ قرآن وعترت اباصالح المهدی(عج) 💢درچه _مسجدحضرت ابالفضل(ع) 👈ارسال مطالب👈 @roghayyejanam 👇شعبه دخترانه👇 https://eitaa.com/adabestanhazratroghayeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فردا (سه شنبه) آخرین مهلت ارائه ی کنفرانس تحقیقاتی فصل پاییز است. افرادی که اسم نوشته بودن فردا در صورت آمادگی به بنده مراجعه کنند. 🦋 معاونت علمی 🦋
مجموعه فرهنگی اباصالح درچه
🔴شروع ثبت‌نام نامزدهای شورای دانش آموزی مدرسه ی شهید صدرزاده افرادی که علاقه‌مند به حضور در شورای د
در ضمن با توجه به تعطیلی های این چند وقته ثبت‌نام نامزد های شورای دانش آموزی تا پایان همین هفته است در ادامه اعلام احراز یا رد صلاحیت افراد ثبت نام شده تا پایان امتحانات ، دوهفته پس از آن مهلت تبلیغ ، دوهفته ی بعدی زمان انجام مناظرات و رای گیری خواهد بود.
شهید راه قدس سیدرضی موسوی🌹 ، شهادتت مبارک، سید سلام ما را به حاج قاسم برسان،...
. شهادت هنر مردان خداست 🥺🖤🖤 شهادتت مبارک بزرگ مرد ‌. بسم الله الرحمن الرحیم ما تو را به حاجی می‌شناختیم. تو برای ما آن چهرهٔ ناشناس، آن صدای گرم بودی که در از آخرین پرواز حاجی می‌گفت، از آخرین ساعات مردی که داغش در فرودگاه بغداد، تا ابد روی پیشانی دل ما مهر شد. ما حتی چهره‌ات را درست‌وحسابی ندیده بودیم. عکست کنار عکس سیدمحمد حجازی بود و ما نمی‌شناختیمت. ما از تو فقط یک اسم بلد بودیم: راستش ما آدم‌معمولی‌ها حتی این را هم نمی‌دانستیم که این «سیدرضی» نام توست یا نام خانوادگی‌ات؟ گفتم که! ما تو را به حاجی می‌شناختیم. تو برای ما، همرزم او بودی. تو می‌خندیدی و می‌گفتی: «حاجی اومد گفت سید تو هم دیگه پیر شدی! دیگه به درد نمی‌خوری! باید شهـید شی!» و می‌گفتی خدا از دهنت بشنود! می‌گفتی کاش بشود. شد. امروز، شد. امروز، در هشتادمین روز از نسل‌کـشی غـزه، در هشتادمین روز از سیاه‌ترین روزگار معاصر ما، خدا حاجت تو را داد. امروز بالاخره اسم و فامیلت را درست فهمیدیم: فقط وقتی فهمیدیم که یک «شـهید» هم قبل اسمت نشسته. سیدجان! سلام ما را به حاجی برسان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪسے ڪه چهار پسر داشٺ نور چشم ترَش بدونِ ماه چہ شبها ڪه صبح شد سحرش اگر چہ صورٺ او را ڪسے ڪبود ندید بہ وقٺ دادنِ جان یڪ نفر نمانده برَش (س)🥀 🥀 مجموعه فرهنگی اباصالح المهدی(عج) 🏴هیئت حضرت رقیه سلام الله علیها 🏴@abasalehalmahdidorche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 امروز مهمان داشتیم... چه مهمانی!! 🏴 مهمانی با رنگ و بو و عطر آسمان که برای بیدار کردن ما به زمین آمده... بیدار کردن ما از خواب غفلت... و چه حال خوبی نصیب همه ما شد... 🏴 مراسم عزاداری حضرت ام البنین با حضور شهید گمنام دفاع مقدس مجموعه فرهنگی اباصالح المهدی عج ادبستان شهید جواد محمدی 🏴@abasalehalmahdidorche
یکی بنده خدایی می گفت، پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم. در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست. (در بزم غم حسین، مرا یاد کنید.) بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده؟؟ روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه می‌رفتم، که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم، ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! وقتی آرام شد، راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد: در جوانی چند روز مانده به ازدواجم، گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است، لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشان بده، طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند. از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ گرانی را انتخاب کرد، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم، ناگهان پدرت گفت: حسین آقا قربان اسمت، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت، الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی، صد تومان است و سپس (به پول آن زمان) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد. من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه می‌کردم و در دل، به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی؟ من طلبی از حاجی ندارم !! بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد. گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته است. آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم. وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و وقتی آرام شد، از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد: آن‌روز بعد از خرید طلا، چون چادر مادرم وصله دار بود، حاجی فهمید که ما هم فقیریم، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد. دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در می‌زند. من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند، که مبادا ما خجالت بکشیم، پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه، زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده، بگونه ای که آن‌روز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم، فهمیدم که پدرم، یک حسینی راستین بوده است.