eitaa logo
عباس موزون
54.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4هزار ویدیو
16 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸به پرندگان خیلی علاقه داشتم، دوست داشتم همیشه کنار خودم باشند، ازشون نگهداری کنم، دون و آب بهشون بدم، پرندگان رو می‌زدم که کنارم بمونند، ولی هیچ کدوم زنده نمی‌ماند، یکی پرش کنده می‌شد، یکی پایش می‌شکست، یکی سرش، همه از بین می‌رفتند و می‌مُردند. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/8DOQM 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸یک روز دسته‌ای فنچ روی یک درخت خیلی بزرگ نشست، منم برای اولین بار رفتم سراغ شون، شاید حدود یک ساعت بدنبال یکی شون بودم که بزنمش؛ انگار با هم گفتگو می‌کردند و به هم می‌گفتند: این می‌خواد ما رو اذیت کنه و می‌رفتند روی درخت دیگری می‌نشستند. 🔸بالاخره یکی‌شون رو زدم، سرش یک طرف و بدنش یک طرف افتاد، از این ماجرا خیلی ناراحت شدم و گریه می‌کردم که چرا این کار رو کردم، ای کاش نمی‌زدم. تا ساعت ۹ شب به خانه نرفتم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ZKaBl 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸یک کبوتر بود نمی‌دانم چه اتفاقی براش افتاده بود سینه‌اش شکافته شده بود؛ شکمش پاره شده بود و خون زیادی ازش رفته بود برادرم پیدایش کرد و آورد پیش من و گفت: ببین این پرنده رو می‌تونی خوبش کنی؟! 🔸بالاخره مداوایش کردم، هر روز زخمش رو تمیز می‌کردم تا اینکه خوب شد یک مدت در خانه‌مان ماند یک روز رفت در آسمان و دیگه برنگشت، همین کبوتر یک جا به داد من رسید که جلوی همه حیواناتی که زده بودم و مُرده بودند، ایستاد و مرا نجات داد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Ia8C7 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸سال ۸۶ در شرکتی کار می‌کردم، آنجا ۶_۵ نفر همکار بودیم که با هم دوست شده بودیم، یک روز دوستان برای تحویل شیفت دیر آمدند تماس گرفتیم گفتند: تصادف کرده‌اند دوستم عباس یک هفته در کما بود و خونریزی مغزی شد و آخر هم فوت کرد که خیلی ناراحت شدم و بهم ریختم. 🔸قرار بود ازدواج کنم، ماجرا بهم خورد، این باعث شد دست به خودکشی بزنم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/6p45D 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
23.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸به دنیایی دیگر رفتم که راحت زبان حیوانات را می‌توانستم بفهمم، متوجه بودم چه اتفاقی برام افتاده. پرندگان همگی به صف ایستاده بودند و یه جورایی داشتند بازخواستم می‌کردند، هر کدام خانواده داشتند، پرندگان بزرگ بودند و من در مقابلشان خیلی کوچک بودم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dwu8n 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃     🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
22.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸من هر کاری کرده بودم همان موقع می‌دیدم مثل اینکه فیلمی گرفته باشی و دوباره بگذاری ببینی، این سری دوم بود که به کما رفتم. 🔸روز ملاقات بود و پشت شیشه ملاقات کنندگان را می‌دیدم آن موقع بهوش بودم. مادرم گفت: دستی تکان بده و برای آنها دست که بالا بردم و تکان دادم دستگاه ایستاد از بدن خارج شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Itary 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پانزدهم فصل سوم) 🔸موقعی که از بدنم جدا شده بودم در آن لحظه می‌تونستم همه جا باشم مثلآ به خانه فکر می‌کردم خانه بودم دیدم داخل خانه چه خبر است، شیشه‌ای که شکسته بودند و مرا بیرون آوردند مثل یک پر سبک بودم. 🔸دوستم عباس را که فوت کرده بود دیدم در باغی سرسبز بود گفت: باید برگردی هنوز موقع تو‌ نشده هیچ‌کس ارزش این را ندارد که بخاطرش جان را فدا کنی؛ دیگر این کار را نکن... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Itary 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
16.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت شانزدهم فصل سوم) 🔸این اتفاق در ۲۱ مارس ۲۰۰۱ رخ داد. در حیاط خانه‌ام سرگرم کار کردن بودم، درست یادم نیست تابستان یا آخرهای بهار بود زیرپیراهنی تنم بود برگشتم خانه یک چای بخورم، برایم چای آوردند حس بدی مثل سرماخوردگی داشتم دوباره خواستم چای دیگری بیاورند، بعد خوردن چای دوم حس کردم بدنم دارد خشک می‌شود در خودم جمع شدم و بعدش دراز کشیدم به همسرم گفتم به سراغ همسایه پزشک‌مان برود تا بیاید اینجا و آمپول سرماخوردگی برایم بزند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/o6AuM 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت شانزدهم فصل سوم) 🔸به جای دکتر پرستار آمد و به من پنی سیلین زد، نصف آمپول را تزریق کرد دوباره صدا برگشت گفت: فکر نکن با این آمپول حالت خوب می‌شود، ما هنوز می‌توانیم جانت را بگیریم و زندگی‌ات را پایان دهیم. 🔸فهمیدم دقیقاً رو‌ به قبله‌ام، آن موقع حس می‌کردم دقیقاً روبروی خدا هستم به آن نقطه از آسمان رسیدم ناخواسته دستم بالا آمد (حالت قنوت)... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://www.aparat.com/v/5WEAQ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
25.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت شانزدهم فصل سوم) 🔸من از جایم بلند شدم و صدا را می‌شنیدم صدا از پشت گردنم می‌آمد و به من می‌گفت: بلند شو از بین این آدم‌ها یکی را انتخاب کن که به تو نماز یاد بدهد؛ من برادر خانمم را آنجا دیدم همه دور هم جمع شده بودند گفتم: بایرام جان تو نماز خواندن را بلدی؟! او سرش را تکان داد و گفت: خیر بلد نیستم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/5WEAQ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links