eitaa logo
عباس موزون
50.8هزار دنبال‌کننده
901 عکس
2هزار ویدیو
3 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸فرش‌ها که تمام شد، کارگاه بسته شد و ما به خانه‌هایمان برگشتیم. زندگی من دگرگون شد. هِی مشکلات زندگیم زیاد شد. یاد روزی می‌کردم که پشت قالی بودم. التماس امام حسین(علیه‌السلام) و حضرت اباالفضل(علیه‌السلام) می‌کردم تا مشکلاتم حل شود. 🔸یک روز در دی ماه یک صحبتی پیش آمد. مستأجری داشتم کم بینا و ناتوان که تازه تصادف کرده بود. پسرم گفت: می‌خواهم اینجا را انبار کنم. گفتم: سر زمستانی اینها جایی ندارند بروند، مریض حال است که پدرش گفت: حق تقدم با پسر است... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/eBiKy 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸روح‌ که از جسم جدا شد، روی زمین دنیایی دیگر نبودم. خیلی راحت بلند شدم همه را نگاه می‌کردم؛ پرستاران، پزشکان. روح یه حالت هاله‌ای مانند دارد، یعنی مثل خود آدم در اینجا نیست، دست و پا داشتم ولی نه مثل الان محکم حتی موها هم سفید رنگ می‌زند. پوشش هم سفید است. صدای دخترم را هم بیرون از اتاق احیا از سالن می‌شنیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/gNfkQ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
27.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸من آی سی یو رفتم. یک خانمی بیمار (بیهوش در کما) در انتهای آی سی یو خوابیده بود. یک جوانی را دیدم با موهای فرفری پای تخت را گرفته بود و یوما یوما (یا أماه= ای مادر) می‌گفت و اشک می‌ریخت. 🔸دیدم آن خانم از تخت بلند شد و مثل خودم هاله بود راه را گرفت و رفت من هم ناخودآگاه دنبال ایشان رفتم. آن خانم وارد اتاقی زیبا شد که اصلاً جزء آی سی یو نبود!! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/WhpQN 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸دیدم اسماء خانم مستأجر مادرم به ایشان می‌گفت: اینجور نکنید ناشکری نکنید اعظم خانم خوب می‌شود. گوشی اسماء خانم زنگ خورد گفت: بله جابر پیش حاج خانم هستم، حالشان خوب نیست. دوست داشتم مادرم مرا ببیند، می‌گفتم من اینجا هستم، دارم می‌بینمت گریه نکن، بوسش کردم ولی نمی‌شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/a7EMG 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸فضایی که من دیدم خیلی صاف و آرام و یک صدای ضجه‌ای به گوشم خورد. این صدا را گوش کردم گفتم: این عمه کبری من است (بر اثر کرونا از دنیا رفته بود) او برای من داشت گریه می‌کرد. دیدم چادر گلدار سر کرده و همراه ضجه کردن ش می‌گوید: اعظم نه نه اعظم گفتم: عمه من آب می‌خوام خیییلی تشنه‌ام؛ اما او همینطور ضجه را ادامه می‌داد و می‌گفت: اعظم نه نه اعظم جون... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/cfhCK 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) 🔸برگشتم دیدم عمه‌ام نشسته، جوی آبی پشت سر عمه‌ام پیدا نبود. اما صدای آب می‌آمد. دیدم از نهر آب حدود ۷۰_۶۰ سانتی متری یک جوی آب همینطور می‌آید و می رسد پشت سر عمه. آب از روی سنگ‌ها که می‌گذشت. صدای آب عطش مرا بیشتر می‌کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/HOPYu 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعا بفرمایید... دعا، دعا، دعا، دعا خداوند در بهترین قرارگاه هستی، ما را گرد هم آورد به لطف و کرمش ان شاء الله. اسفند ۱۴۰۲ بعد از هشت ساعت ضبط ۷:۵۲ بامداد 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸خواهرم یواشکی داشت به من می‌گفت داداش جان چندین ساله داری چیزی میدی مردم میگی مال آقاست، حالا جون ما آقا امام زمان (سلام الله علیه) رو دیدی یا نه؟ با خواهرم داشتیم تو ماشین دوتایی با هم یواش جر و بحث می‌کردیم که یکدفعه تصادف شد. خوردن همانا روح از بدن ما رفت بالا... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Xr2Qj 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸 اصلاً بگی احساس درد بکنم ناراحتی بکنم جاییم زخم بشه بشکنه دردی بفهمم، اصلاً! روح ما رفت از سقف بالا، از سقف ماشین، گفتیم سبحان الله، چطور میگن مثلاً این جون کندن انقدر سخته ندایی به گوشم رسید کسی رو ندیدم، گفتن مال عمل‌هایی هست که چندین ساله انجام دادی... 🔸اینا رو برده بودن بیمارستان حالا روح ما اومده کجا؟ تو برزخ... از اون قسمتی که بودیم گفتیم آقا جون حالا می‌خوایم شما رو زیارت کنیم الان صحبت شما بود تو ماشین... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/fTQkA 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸آقا گفتیم حالا این که بریم فرض مثال زیارت سید بزرگوار اول یه زیارت بریم زیارت اجداد بزرگوارش بریم حرم امام رضا(علیه‌السلام) یه عرض ادبی بکنیم بعدش برگردیم. همون لحظه که می‌گفتی امام رضا(علیه‌السلام) می‌دیدی مثلاً صحن مسجد گوهرشادی... 🔸 رسیدیم یک مزرعه خیلی بزرگ رسیدیم لب جوی آب. یه سید سالمندی پیش اومد سلام و حال و احوال کردیم گفتم: آقاجان می‌شه حالا ما خدمت آقا امام زمان سلام‌الله‌علیه برسیم؟ گفت: نه... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/QVFB0 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
31.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸گفتم: آقاجون بابام همیشه میگه که امام حسین(علیه‌السلام) هدفش صحرای کربلا این بوده... این بوده... گفت: بابات درست میگه، دین پشت می‌خواد، پول می‌خواد... گفت: از حالا به بعد کار را که انجام دادی بگو نذر امام زمانه، انشاءالله فرج اولاد ما نزدیک می‌شه بر اثر دعای مردم... 🔸اونجا سید به من گفت: برگرد هنوز نوبتت نشده که بیای اینجا... حرکت کردیم که برگردیم به طرف ماشین دریچه‌هایی باز می‌شد. یه دشت بزرگی تمام میمون، سبحان الله!! یه دشت بزرگی تمام خوک، یه دشت بزرگی تمام کوتو سگ (توله سگ)، یه دشت بزرگی تمام کرم سبز انگور... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/7eG31 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸حرکت کردیم جلوتر یه پنجره دیگه دوباره باز شد، دیدیم بنده خدا یه آدمیه، یه استخر خیلی بزرگ حوض نجاست، نجاستِ آدمیزاد، این میره پایین نجاست‌ها می‌رفت تو دهن و شکمش، دوباره می‌آمد از وسط حوض نجاست بالا یه چیزای دیگه دیدم که کرم‌های سبز انگور دارن جز ولا میزنن (رو آتش)... 🔸وقتی از سقف وارد بدن شدم اینا اومدن سریع دویدن که آقا این زنده است، از ماشین بیاریمش بیرون... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/7xeJw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸هر کجایی که ما گشتیم خداوند عالم به دلمون الهام کرده. چندین سال پیش یه بنده خدا رفتم سرکشی‌اش، یه زنی نابینا تو همین کوه‌های یزد. بنده خدا، خدا گواهه برگ درخت می‌خورد. یکی از فرماندارهای یزد فهمیده بود، اومد بنده خدا دید حدود ۱۶_۱۵ سال پیش، زنه رو دید واقعا این بنده خدا منقلب شد و زار زار گریه کرد و گفت: فردا ما مسئولیم، فردا باید جواب خدا بدیم... 🔸به لطف خدا، از اون سال تا حالا که روح از بدنم رفته و اینا رو دیدم و مناظر رو دیدم و برگشتم، همش ذکرم و فکرم فقط آقا بوده که یه جوری بشه دعای حضرت کنن... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/80pf4 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیستم فصل چهارم) 🔸مرتب برام یادآوری میشه که باید به داد یتیم و مظلوم برسیم تا انشاالله آقا بیاد 🔸مدتی بود از اون لحظه که برگشته بودم نمی‌گفتم نذر امام زمانه، همینجوری می‌رفتیم سرکشی مردم و می‌دادیم بهشون، مدتی بعد تو عالم خواب همون سیدالسادات اومد تشر زد به خیلی تندی که: آقا چرا نمیگی نذر امام زمان سلام‌الله‌علیه است؟ مگه نگفتم؟ وقتی که بگی فرج اولاد ما نزدیک میشه گفتم: آقا چشم، دیگه حالا چندین ساله که یادم نمیره... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/XyJ8w 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸زمستان سال ۹۸ در ماشینی بودیم؛ لازم به توضیح از قبل.تر هست که من گذشته خوبی نداشتم، همه‌اش خسارت به خودم، خانواده، پدر مادر را خیلی اذیت می‌کردم، خیلی غرور داشتم، همه‌اش به خدا شاکی بودم... فقط یک چیز اینکه من اصلاً مسجد نمی‌روم نماز هم نمی‌خواندم، فقط روز اول محرم می‌روم مسجد روضه امام حسین (علیه‌السلام) را فقط بشنوم گریه کنم برگردم. 🔸در ماشین گفتم: حمید حالم خیلی بد است من را به بیمارستان برسان. گفت: نه بابا تو هیچیت نمی‌شه. گفتم بیمارستان و دیگه هیچ چی نفهمیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/8rwGP 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸باید این درد را می‌کشیدم و می‌فهمیدم این درد را برای چی می‌کشم. برای گذشته‌ای که داشتم. حرف‌هایی که با خدا می‌گفتم برای اذیت آزارهایی که می‌کردم، غروری که داشتم، اینها را می‌فهمیدم یکی بهم می‌گفت. 🔸این توهم نبود، تصور نبود، مگر می‌شود در تصور درد بکشی؛ من توهم را امتحان کردم این نیست. دهها بار توهم داشتم، ولی برای کسی تعریف نکردم چون می‌دانستم توهم است... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/hWea5 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸به ماشین برگشتم دیدم حمید صدا می‌زند باقر باقر باقر، من می‌گفتم: من اینجام این چی می‌گه؟!! وقتی جسدم را در اورژانس دیدم باور شد مُرده‌ام. همه چی تمام شده بود. همین که آمبولانس حرکت کرد من دیگر روی زمین نبودم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/UAnSE 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
27.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸عظمت آن آتش نابودت نمی‌کرد فقط می‌سوختم دوباره جمع می‌شدم. خاکستر جمع شد، جمع شد، دوباره من تشکیل شدم دوباره می‌سوختم، هر بار شدیدتر از دفعه قبل می‌گفتم: خدایا مگر می‌شود از جهنم رد شد؟ چرا زمان ایستاده؟ زمان می‌ایستاد تا باقر بسوزد انگار وظیفه داشت بایستد!!! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/lRUGC 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸لباس می‌پوشیدم می‌دانستم فکرم چی هست! یعنی آن جسمی که می‌سوخت فکرش چی بود موقع پوشیدن لباس. حتی شانه زدن مو را هم برای چیست. 🔸یک‌ نسیمی کل وجودم را گرفت... گفتم خدایا من دیگر برنگردم آن دنیا چون می‌دانستم مُرده‌ام. می‌گفتم همینجا در این نسیم می‌مانم حتی اگر هیچ کس هم نباشد من بر نمی‌گردم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/odm0R 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل چهارم) 🔸محو تماشای آن سرسبزی‌ها بودم، نسیمی آمد اینقدر قشنگ بود فقط می‌گفتم خدایا چقدر اینجا زیباست!! همینطور داشتم بالا می‌رفتم صدای خانمی آمد گفت: این برای پسرم گریه کرده... فهمیدم چه کسی هست، یک حسی می‌گفت ایشون کی هستند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/JC9Bt 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و دوم فصل چهارم) 🔸گفتند بروید این هفت تپه را که نام عملیات هم شد نصر۷ بخاطر این هفت تپه، در عرض یک ربع ما اینجا را گرفتیم و عملیات تمام شد.‌من با دو نفر از مسئولین، گروهان‌ها را برداشتیم به همراه خودمان بُردیم. با یکی از جیپ‌های فرماندهی و راننده رفتیم منطقه را شناسایی کنیم و دستورات را دادیم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/AzS9N 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و دوم فصل چهارم) 🔸اینها فکر کردند من شهید شدم، یک کانتینر بزرگ‌ یخچال‌های ۱۲متری سردخانه‌های بزرگ‌ اینها را کنار جاده روی پایه گذاشته بودند، اینها روشن و سرد بودند، شهدا را داخل مشمّاها می‌پیچاندند و در آن سردخانه می‌گذاشتند. آنجا می‌ماند بعد دو سه روز که عملیات تمام می‌شد به مناطق خودشان منتقل می‌کردند. 🔸من را کنار آن کانتینر آوردند و‌ داخل مشمّا بستند و گذاشتند داخل آن کانتینر پیش شهداء. آن لحظه که بستند، نظارت من شروع شد. آرام آرام روح از بدن جدا شد. عادی بودم، آرامش داشتم، همینطور دور می‌شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Sv8Gj 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links