eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️قراری زیباباامام زمان عجل الله کانال استاد مهدی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 هیچکس از فردا و مرگ خودش خبر نداره❗️ ◀️ وقتی که هیچکدوممون از یک لحظه بعدش خبر نداره پس چرا قدر فرصت هایی که خدا بهمون داده و قدر هم دیگه رو ندونیم؟ چرا به اعمالمون و به راهمون فکر نکنیم؟ 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت‌عاشورا۩میرداماد.mp3
4.97M
🕌 زیارت عاشورا👆👆👆 🎙 با نوای سید مهدی میرداماد برا سلامتی و ظهور امام زمان عج الله نیابت ۱۴معصوم ۱۴ صلوات هدیه کنیم سعی کنیم هرروز زیارت عاشورا بخونیم التماس دعای ویژه برا فرج هدیه به سردار سلیمانی عزیز و یاران باوفایش و شهید عباس کردانی و حاج صالح کردانی پدر شهید 👆👆 وهمه شهدای انقلاب اسلامی ایران و پدر بنده حقیر اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ از خواننده دعا التماس دعا دارم 🤲 دعاگوی شما خوبان هستم و محتاج دعای شماخوبان
معرفی قهرمان پرافتخار 👇👇👇👇
پاسدار شهید محمد وجد گل تپه🌻 تاریخ ولادت :1345/1/2 محل ولادت: مراغه_روستای روشت بزرگ_آذربایجان شرقی شهادت:1362/12/9 محل شهادت :جزیره ی مجنون نام عملیات:خیبر سن:17 وضعیت تاهل: مجرد مزار: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید محمد وجد گل تپه 💐🌿این شهید عزیز در روستایی به نام «روشت بزرگ» از توابع شهرستان «مراغه»ی آذربایجان شرقی به دنیا آمد . پدرش کارمند اداره ی راه و ترابری «تبریز» بود. جهت رفع مشکل رفت و آمد به روستای باویل اسکو» نقل مكان کرده و بعد از سر و سامان دادن خانواده به تبریز آمد. وی در محله های قره داش» و «چوست دوزان منجم ساکن شد. «محمد» در سال ١٣٥٢، وارد مدرسه ی ابتدایی ۲۵ شهریور» محله ی «عمو زین الدین» شد. اواخر دوره ی ابتدایی بود که دوران پر تب و تاب پیروزی انقلاب اسلامی از راه رسید و مدارس به مدت ۳ ماه به تعطیلی کشیده شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از طرف اداره ی راه و ترابری استان آپارتمانی در شهرک امام خمینی (ره) به پدرش داده شد که محلی شد برای رشد و نمو اعتقادی «محمد» و بعدها نیز، عروج او در مدرسه ی شهید «مستشاری ثبت نام کرده و دوره ی راهنمایی را سپری نمود. 🌹🍃در حین تحصیل به همراه چند تن از دوستان و همرزمانش پایگاه مقاومت امام سجاد (ع) شهرک امام را تاسیس نمودند. اولین بار در سال ١٣٦١، به همراه دوستان بسیجی خود در عملیات آزادسازی «خرمشهر» شرکت کرده و در این عملیات مجروح گردید. بعد از مدتی بستری شدن، به «تبریز» اعزام شده و دوران نقاهت خود را به پایان رساند. در سال ١٣٦٢، مجددا به مناطق عملیاتی اعزام شده و موفق به حضور در عملیات «خیبر» گردید. او در همان عملیات به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. در عملیات آزادسازی خرمشهر که زخمی شده بود، دکترها برایش استراحت مطلق داده بودند؛ اما با پای گچی و باندپیچی شده به مسجد میرفت.» «با قد رعنا و بلند با لباس سبز پاسداری، چشمانی نیمه باز تبسمی بر لب و گلوله ای وسط پیشانی آرام و آهسته بر روی خاکریز افتاده بود.» «شب ها در پایگاه میماند همراهش همیشه ساکی بود که هیچ کس از درون آن خبری نداشت وقتی شهید شد، همه فهمیدند که او پاسدار است و داخل ساک لباس پاسداری را نگه میدارد او نمی خواست کسی بفهمد که پاسدار است. 🌺🍃 لباسهایش را در گوشه ای از پادگان عوض میکرد و می رفت.» «مدتی محل برگزاری نماز جمعه میدان راه آهن بود. من و «محمد» از نیروهای حفاظت آنجا که به صورت افتخاری میرفتیم در یکی از این جمعه ها پشت شهید محراب آیت الله مدنی ایستاده بودیم و نماز می خواندیم که من در رکوع از «محمد» شنیدم: انا لله و انا اليه راجعون». بعد از اتمام نماز علت را پرسیدم گفت مگر جز این است که ما همه به سوی پروردگارمان باز خواهیم گشت؟ خبر شهادت را از رزمنده ای که هنگام عملیات، پشت سرش بود شنيدم. محل شهادتش را نشانم دادند. خودم را به آنجا رساندم. «محمد» آرام بر روی خاکریز افتاده بود. رفتیم شناسایی و برگشتیم، ماجرا را به «آقا» «مهدی گزارش دادیم گفتیم تعدادی از شهدا در منطقه مانده اند. «آقا مهدی باکری چند نفر از بچه های تعاون را همراه مان فرستادند و گفتند بروید شهدا را برگردانید.» با هم قرار گذاشته بودیم که بعد از عملیات «خیبر» برگردیم و مادران مان را برای ،زیارت به مشهد مقدس ببریم (( محمد) شهید شد. من برگشتم و مادر «محمد» و خودم را به زیارت امام رضا(ع) بردم.» در پایگاه فعالیت زیادی داشت موتوری تحویلش داده بودند تا کارها و ماموریتهای حوزه و پایگاه را انجام دهد. از حوزه به مسجد می آمد که در راه پدر را میبیند پدر از او می خواهد که تا محله او را نیز سوار کند «محمد» با احترام سرش را پایین می اندازد: شرمنده ام این موتور بیت المال است و فقط برای انجام کارهای پایگاه و ناحیه.» 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خاطرات مادر شهید گل تپه : هر وقت از جبهه به مرخصی می آمد، اول از همه سراغ من می آمدو بلافاصله به دیدار خواهر بزرگش که ازدواج کرده بود می رفت. با توجه به جوان بودنش روح بزرگی داشت. انسان از نگاه کردن به چهره ی وی لذت می برد. بیشتر شب ها رختخوابش خالی می ماند ودر مسجد پایگاه محله فعالیت می‌کرد. 🔸خاطره ی برادر شهید: مبلغ ناچیزی که از کار کردن بدست می آورد بیشتر این مبلغ را صرف خرید جهیزیه برای افراد بی بضاعت می‌نمود. بار اولی که در جبهه مجروح شده بود به اوگفتم برادر جان تو بمان واستراحت کن، من به جبهه بروم (باتوجه به اینکه 2 فرزند کوچک داشتم)، گفت، نه برادر جان بچه‌ها ی تو کوچک هستند و فعلا به حضور پدر نیاز دارند. و خودش درحالی که هنوز زخم هایش التیام نیافته بود به جبهه رفت. 🌷🍃خصوصیات بارز شهید: فردی باتقوا معتقد به نظام وانقلاب وامام ره بود. نماز راخیلی دوست داشت وبا خضوع وخشوع می خواند. اهل مسجد بود، از غیبت دوری کرده و صله رحم به جا می آورد. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــلام دوستان عزیز شهدایی و باوفا عاقبت تون بخیر👋 آرزوی سلامتی و موفقیت و برکت و رزق و روزی حلال معنوی و مادی بینهایت، و عاقبت بخیری دارم برا شما و عزیزان تون تقدیم به بهترین ها پیروز و سر بلند با شید 🌺🌺 هدیه صلوات یادتون نره 🤲 الهی هرحاجتی دارین به حق ناله ها و بی تابی عمه جان تک تک شون براتون مقدر بشه خدایا تورو قسم به اشکها و دل بیقرار عمه جان فرج آقاجان مارا برسان 🤲
به وقت کتاب صوتی تقدیم شما عزیزان 👇👇
26- DA76701.mp3
5.88M
💐 قسمت💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست هدیه به امام زمان عج الله اللهمَّ عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ای با خواندن رمان شهدایی 👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 گفتی:" شبا محمد علی مال تو،روز! مال من! قبول؟" - قبول! نسبت به زمانی که فاطمه بدنیا آمده بود، مادری پخته تر شده بودم.حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود. بعدازتولد محمد علی ،پنچاه روز پیشم ماندی، یعنی پنچاه شب تمام،ماه در آسمان بودونبود، گاه هلال،گاه نیمه،گاه کامل.....امامن تورا همیشه ماه کامل می خواستم.بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت،برای همین سرگردان بودم،نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود.کی برام هستی؟ کی برایم می تابی؟ پنچاه شبانه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بی تاب بودم.زمان کمی بود. بر عکس تولد فاطمه،تولد محمد علی سخت بود. و هم گریه وزاری اش بیشتر، هنوز آثار مجروحیت درتو بود. اگر به طور ناگهانی از زمین بلند می شدی یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی می شدی، ،کمر درد می گرفتی یا پهلویت تیر می کشید، طوری که نمی توانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان وخانواده آرامت می کرد. همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد: " با حاج آقا و دخترا و نوه ام اومدیم تهران وداریم میایم منزل شما." وکلی روحیه گرفتی،همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: " عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!" خندیدی:" حتما عمو،صبح زود راه می افتیم!" زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای رابرای اقامتمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی وگفتی:" صبحونه روهم توراه می خوریم." نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی.آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. این بار چرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی می کردی باشوخی وخنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و می گفتی:" از من فیلم بگیر سمیه. ببین چقدر راننده م! بدون نیاز به پا ماشین می رونم !" رو به‌ لنز گوشی می گفتی:" دوستان تلگرامی، اصلا همکاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام ودوستاتون چی میگن. سرتون رو از تو گوشی در نیارین!" فیلم می گرفتم و می خندیدیم رسیدیم تعمیرگاه، بچه ها خسته شده بودند،محمدعلی گریه می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیر کار گفت سرسیلندرماشین سوخته وبرای فردا حاضرمی شود و باید ماشین راهمان جا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی،آمد. به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلش استراحت، آن ها قرار بود بروند سوریه وخانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی ازمشهد زنگ زد:"اینطرفا نمیاین؟" گفتی:" فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!" گفت:" کار شما دست امام رضا علیه السلام گیره،بیایین خدمت آقا،اذن بگیرین ببینین چطورگره هابازمی شه!" فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه، رو تخت رستوران رو به روی تعمیر گاه نشستیم وتو می رفتی سر به ماشین می زدی وبر می گشتی.هر بارکه می رفتی و می آمدی می گفتی:" بیابریم اتاق بگیریم،این طوری اذیت می شین!" اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح می دادم. دلم نمی خواست از تودور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و بافاطمه بازی کردی. درد را در پهلو و کمرت احساس می کردم.ایستادی به نماز و استخاره کردی:" سمیه این همه خرج ماشین کردیم یه مشهد نریم؟" -ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی! - هرچی لازم داشتیم سر راه می خریم! شبانه راه افتادیم سمت مشهد.در طول راه محمدعلی بدقلقی می کرد،طوری که گاهی مجبور می شدی نگه داری وپیاده شویم تا هوایی بخورد. محمدعلی وفاطمه که خوابیدند، همان طور که می راندی گفتی:" عزیز،دعای ندبه رو برام می خونی؟" خواندم.گفتی:" یه دعای دیگه!"گفتم: " اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتیح شمام، هرچه خواستی بگو رو دروایسی نکن!" خندیدی:" تو که برام می خونی یه جوردیگه کیف می کنم!" نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیر گاه، تعمیر کار گفت:" آرام آرام ببرین تانمایندگی خودش." بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خرابی که باید آرام می راندی، محمدعلی که بداخلاقی می کرد، دردی که گاهی درپشت وکمرت می پیچید،خستگی 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 خستگی خودم و نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم قاسمی . ما را که دید خیلی خوشحال شد:" خدا روشکر . میخواستم برای میلاد امام زمان علیه السلام جشن بگیرم .خوب شد که آمدید!" یک هفته ماندیم مشهد .خانم قاسمی دانا جشن گرفت و تمام دوستانش وخانواده رزمندگان راهم دعوت کرد.بعداز یک هفته به تهران برگشتیم. ماه رمضان از راه رسید ومن نمی توانستم روزه بگیرم،دوست داشتم سحرها بیدار شوم ودر کنار تو بنشینم. دلم می خواست لحظه به لحظه ی بودنت راحس کنم، ولی تو نمی خواستی صدایم بزنی. بی تابی محمدعلی نمی گذاشت خواب پیوسته داشته باشم . دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها او را بغل می کردی واز پیش من می بردی تا راحت بخوابم . طبق روال همیشگی در ماه رمضان،در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم:" آقامصطفی الآن که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما!" آهسته گفتی :" نمی تونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن ومجبور بشم برم!" اخم هایم در هم رفت .بلند گفتی:" شنبه هفته دیگه،همگی برای افطار منزل ما!" اما دو روز مانده بود به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:" سلام عزیز،من دارم میرم!" - کجا؟ - سوریه! ورفتی به همین راحتی .اولین کاری که کردم این بود.که زنگ بزنم مهمانی رو به هم بزنم وبعد نشستم به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد گریه هایش دلم را به آشوب می کشید. لابد قراربود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم. جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندمش ، ولی آرام نمی گرفت. پدرم زنگ زد:" باباجون بلند شو بیا خونه ما." ولی من با دو تا بچه راحتتر بودم که خانه خودمان بمانم .شب های تنهایی وبی خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جابود. اما خودت نبودی. به خودم می گفتم: باید بزرگ بشی، باید طاقت وصبرت را زیاد کنی ،تو حالا مادر دو تا بچه ای. یه هفته شد دو هفته . دوهفته شد سه هفته .سه هفته شدچهار هفته . پس توکجابودی؟ پس چطور من وبا گریه های سوزناک و نفس گیر محمد علی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود . بعداز گذشت یک شب سخت،شبی که محمدعلی نگذاشته بودخوب بخوابم ،تازه پلک هایم روی هم رفته بودکه فاطمه صدایم کرد:" مامان پاشو گرسنمه !" - توی یخچال نون وپنیر هست! - نه تو باید بهم صبحانه بدی! - فاطمه جان بزار بخوابم داداشی تا صبح گریه می کرد! - من گرسنمه! بلند شدم به حال خودم ومحمدعلی وفاطمه وبعد برای کل زندگی ام گریه کردم .بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم گذاشتم جلویش . تا که آمدم بخوابم گفت:" مامان چشماتو باز کن،می ترسم!" - من که اینجام،تلویزیون هم روشنه،بذار بخوابم! تو راباید بیدار باشی، نباید بخوابی ! دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به خصوص که محمد علی افتاده بود به گریه زنگ زدم به تو:" مصطفا کم آوردم.کی میای مصطفی!" - اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دل شوره افتاد بجانم:" چیزی شده؟" - نه بابا ابو علی مجروح شده میاریمش ، تهران! خوش حال شدم به دور و ورخانه نگاه کردم باید می افتادم به نظافت. شروع کردم به خانه تکانی .دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها رو درآوردم وریختم داخل ماشین لباسشویی. پرده ها را بازکردم و شستم. محمدعلی وفاطمه راگذاشتم پیش مامانم ودوان دوان رفتم خرید: قند ، چای، رب، روغن، باید همه چیز توخونه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه یک ادکلن هم برایت خریدم وکادو پیچ کردم، اما یک فکرکوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم ومدام بزرگتر می شد. چطور مصطفی برای هیچ کدام از دوستانش که مجروح شدند نیامده وحالا برای ابوعلی می خواهد بیاید؟ پیام دادم :" آقامصطفی نکنه خوت طوریت شده؟" - نه بابا !فقط ابوعلی مجروح شده. - راستش بگواقامصطفی! 🌷 🔸ادامه دارد ...