eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برشی از کتاب شرح زندگی 📝از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش رو نگاه کند 📸عکس‌های را. می‌گفت:منم دوست دارم بزرگ بشم برم . 📝گاهی تصور می‌کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شده دلم می‌لرزید اشکم درمی‌آمد😢؛ اما با خودم می‌گفتم:نه❌! هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته. 📝راضی نبودم برای همین‌بار اولی که رفت به من نگفت. منِ ساده باورم شد رفته تهران چهل‌وپنج روزه. نمی‌دانم چطور بود که وقتی زنگ می‌زد☎️ کد تهران می‌افتاد؛ برای همین دلم قرص بود. 📝ولی به گفته بود. وقتی داشت برمی‌گشت پدرش گفت: داره از سوریه برمی‌گرده. دهنم باز ماند:ازکجا؟ سوریه؟!😧 📝شهید نشدنش را از چشم من می‌دید. می‌گفت:خمپاره کنار من خورد💥 و نشد🚫. چون تو راضی نیستی من شهید نمی‌شم. 📝شب‌ها نور موبایلش📱 را می‌دیدم که می‌خواند. می‌دیدم که می‌خواند. درِ خانه خدا گریه‌زاری می‌کند😭. قبل‌ترها فکر می‌کردم حاجت دارد می‌خواهد ازدواج💍 کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است؛ دارد.. 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
: 💢ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به و بزرگی را انتخاب کرده‌ ایم✅ 🔰ما فرزندان کسانی هستیم که راه آن‌ها را نمی‌شناسد❌ چرا که آن‌ها به‌وسیله مرگ در مسیر خدا صعود👆 کرده‌اند و به زندگی و نشاط و بشارت دست یافتند؛ زندگی که جز کسی که ابرها از کنار رفتند آن را احساس نمی‌‌کند🚫 از این رو آنچه را که کسی ندیده می‌بیند و آنچه که به قلبـ❤️ کسی خطور به قلب وی خطور می‌کند.  🔰ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع👊 از مرزهای وطن چیزی ندیدند❌ وطنی که ما شرم داریم آنرا رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد؛ ما می‌ایستیم و افتخار می‌کنیم که میوه‌های سال‌ها جهاد با چشمانی باز👀 هستیم، با اختیار و ، چشمانی که با عشق و اراده 🌷 بسته شدند.  🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
💌 پرسید «چیکار کنم شهید بشم؟» دست زدم روی شانه‌اش و با خنده گفتم: «ان شالله ویژه، شهید شی!» 💚💜 مرتب گوشزد می‌کردم که رفیقی از جنس شهدا ❤ داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شهید کاظمی شده بود، تکرار می‌کردم ...و مدام از سیره‌ی شهید کاظمی خاطراتی تعریف می‌کردم. 🍀 گذشت تا اینکه خیلی از بچه‌ها ازدواج کردند. جلسه متاهلین با موضوع خانواده آغاز شد. 💫 همیشه محسن، ابتدای جلسه، حدیث کساء 🍏 می‌خواند. نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد، جلسه را می‌انداخت خانه‌ی خودش. 🌙 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت. دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی شده.🎨 خیلی خوشم آمد. گفت: «خودم این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی خانومم میره بالا، کمتر خسته بشه . . .» 🌸🍃 📙 . روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی. 🔻برای شادی روح شهدا 🍂 🍃🌺 🌺🍂🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 @abbass_kardani
❤️ پرسید «چیڪار ڪنم شهید بشمـــ؟» دست زدمــ روے شانه‌اش و با خنده گفتم: «ان شاءالله ویژه، شهید شے!» مرتب گوشزد می‌ڪردم ڪہ رفیقے از جنس شهدا داشته باشید. این حرف را از زمانے ڪه تازه وارد موسسه ❣شهید ڪاظمی❣ شده بود، تڪرار می‌ڪردم ...و مدام از سیره‌ے شهید ڪاظمی خاطراتی تعریف می‌ڪردم. گذشت تا اینڪه خیلِ از بچه‌ها ازدواج ڪردند. جلسه متاهلین با موضوع خانواده آغاز شد. همیشه [محسن،] ابتدای جلسه، 🌹حدیث کساء🌹 می‌خواند. نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر ڪسی بانے نمی‌شد، جلسه را می‌انداخت خانه‌ی خودش. 🌙 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت. دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی شده. خیلی خوشم آمد. گفت: «خودم این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی خانومم میره بالا، ڪمتر خسته بشه . . .» 🌸🍃 . روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی.🕊 @abbass_kardani🌹
هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می‌خورد، زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست می‌کردم، زنگ می‌زد که: مامان یه برام بخون کارم رو رها می‌کردم و می‌نشستم جَلدی برایش می‌خواندم. می‌خواست زمینی‌را که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه بخرد .چهل سوره‌ی حشر برایش نذر کردم سی‌هشتمی را که خواندم به فروش رفت. وقتی می‌آمد خانه‌مان و می‌دید دارم می‌خوانم، به خانمش می‌گفت: ببین مامانم داره قرآن می‌خونه که نشم خون خودش رو می‌خورد و می‌گفت:همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن می‌گن نه. گریه می‌کرد و می‌گفت: نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟! . راوی :مادر‌شهید 📚 کتاب . 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 🌷💥🌷 @abbass_kardani 🌷💥🌷
"بسم رب الشهداء و الصدیقین" . ◀لایــق شـهــادت . توی این سال ها زیـاد از شـهـادت❤ حرف می زد. . صحنه هایش مثل فیلم 🎥 از جلوی چشمم رد شد. . در اردوی جـهادی دستم رفت لای بـالابر.😖 . محـسن به مـ😁ــزاح گفت: "یه کاری می کنی این عکس . نکبتی ت رو بذارن گوشه ی مـوسسـه ."😑 . گفتم: "نـتـرس دادا! 😅 من لیـاقـت شـهـادت نـدارم😔 ." . خـنـدیـ😂ــد: "مـی دونم . اگه قرار باشه کسی از این جمع . شـهـید بشه، فـقـط مـنم!😊✌ " . . . برشی از کتاب صفحه ی ۱۲۷ ╯
💠☕️ یک فنجان کتاب نمیدانم چرا و چگونه ولی از وقتی پایش به موسسه باز شد روز به روز تیپش تغییر کرد و دیگر این ، آن محسنی نبود که روزهای اول دیده بودمش از حرکات و سکناتش هم می‌فهمیدم که زلفش به گره خورده. چند باری من را با خودش برد سر مزار . دو سه متر قبل تر می‌ایستاد و سلام می داد بعد میرفت می نشست کنار قبر. آخر سر عقب عقب می‌آمد و به نشانه "خداحافظی"، احترام نظامی می گذاشت. 🦋 برشی از کتاب ، ص ۹۹ 💠💠@abbass_kardani💠💠