eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت: شهادت: ❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 اخمے میان ابروانش جاے میگیرد:بہ روت میخندم پررو نشو! بیچارہ با دیدنِ من چقدر حالش گرفتہ شدہ مگہ اینڪہ خودشو قانع ڪنہ من پسرم تو بهم خبر دادے آشنا ماشنا اینجاست با روسرے و مانتو بیا! از خندہ منفجر میشوم،دستانم را روے دهانم میگذارم تا صدایم بلند نشود،خوب میداند چطور حالم را خوب ڪند. حتے بیشتر از مادرم مے شناسدم. خواهرے ڪہ مادرانہ دوستم دارد! با لبخند سرش را بہ سمت در برمیگرداند:زهرا اومد! سرم را برمیگردانم،زهرا نفس نفس زنان درحالے ڪہ چادر سادہ اش را مرتب میڪند بہ سمت ما مے آید. بہ احترامش از پشت میز بلند میشوم،با لبخند دستش را بہ سمتم دراز میڪند. دستش را گرم مے فشارم،بعد از سلام و احوال پرسے پشت میز مے نشینیم. بہ لیوانِ آب پرتقالِ مقابلش نگاہ میڪند و میگوید:ڪارِ نوراس نہ؟ سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:ڪار ڪسے دیگہ ام میتونہ باشہ؟ مے خندد:نہ! نگاهم بہ نورا ڪہ چشم بہ میز دوختہ مے افتد. در فڪر فرو رفتہ. صدایش میڪنم:نورا! سرش را بلند میڪند. دستم را مقابل صورتش تڪان میدهم:چیہ تو فڪرے؟! دستش را زیر چانہ اش میگذارد و میگوید:دارم بہ حالِ این پسرہ فڪ میڪنم! هادے! نے را داخل دهانم میگذارم،ادامہ میدهد:اول ڪہ من اومدم امیدش ناامید شد،حالام زهرا اومد اونم با چادر! دارہ تو دلش میگہ عجب دختریہ تو ڪافے شاپ هیئت راہ انداختہ! آبمیوہ در گلویم مے پرد،شروع میڪنم بہ سرفہ ڪردن. زهرا با نگرانے پشت ڪمرم مے ڪوبد و میگوید:خوبے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. با دست صورتم را مے پوشانم و شروع میڪنم بہ خندیدن. صداے نورا بلند میشود:خب بسہ! حالا فڪ میڪنہ چہ روضہ ے سنگینے دارم برات میخونم. شدت خندہ ام بیشتر میشود،دستانم را از روے صورتم برمیدارم. مطمئنم صورتم سرخ شدہ،نورا رو بہ زهرا میگوید:بار معنوے جلسہ مون بالا بودہ تعجب نڪن! زهرا با ڪنجڪاوے بہ من و نورا نگاہ میڪند و میگوید:چے شدہ بہ منم‌ بگید. نورا دوبارہ مشغول نوشیدن آبمیوہ اش میشود:حالا آبمیوہ تو بخور بهت میگم. میخواهم آبمیوہ ام را بنوشم ڪہ هادے از پشت میز بلند میشود،با لبخند بہ دختر نگاہ میڪند و میگوید:نازے پاشو بریم. یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،لبخند زدن هم بلد است! چہ با ناز هم نازے میگوید! دخترڪ یا همان نازے آرام از پشت میز بلند میشود،با خندہ چیزے میگوید ڪہ نمے شنوم. بہ سمت در خروجے راہ مے افتد. آرام و موزون قدم برمیدارد،مثلِ مانڪنے ڪہ سال هاست آموزش دیدہ! در دلم میگویم نورا راست میگوید من هم بودم او را انتخاب میڪردم. هادے پشتش قدم برمیدارد،در را باز میڪند و باهم خارج میشوند. در دلم خدا را شڪر میڪنم همچین مردے نصیبم نشد! اصلا سازگار نبودیم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد... ﴾﷽﴿ 💠 💠 بعد از نوشیدن آبمیوہ و شوخے هاے نورا باهم از ڪافے شاپ خارج میشویم،همین ڪہ از ڪافے شاپ بیرون مے آییم هادے را میبینم ڪہ ڪنار ماشین شاسے بلندے ایستادہ و با پسر بچہ اے صحبت میڪند. نورا در گوشم زمزمہ میڪند:دامادمون چقد معشوقہ دارہ! با همہ شونم اینجا قرار میذارہ. با خندہ و تحڪم میگویم:نورا! هادے خودش را خم ڪردہ تا قدش بہ پسر بچہ برسد،پسرڪ جعبہ اے مقابلش میگیرد . ڪمے نزدیڪتر ڪہ مے رویم متوجہ میشوم دست فروش است! هادے با اشتیاق چند آدامس از جعبہ اش برمے دارد،چشمش ڪہ لہ من مے افتد لبخندش محو میشود. چیزے بہ پسرڪ میگوید و صاف مے ایستد. لبانش تڪان مے خورند:خانم نیازے! متعجب بہ نورا و زهرا نگاہ میڪنم،نورا اشارہ میڪند:ببین چے میگه" بدون آنڪہ قدمے بہ سمتش بردارم جدے میگویم:بلہ! دستے بہ سرِ پسرڪ میڪشد و چند قدم بہ سمتم مے آید. نزدیڪم ڪہ میرسد،دستانش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد. تمام سعیم را میڪنم تا ڪاملا صاف بایستم قدم بہ او برسد اما تا نزدیڪ شانہ اش بیشتر نیستم. احساس میڪنم از بالا نگاهم میڪند،سپس قدم را با نازے اے ڪہ ڪنارش بود مقایسہ میڪنم،تا نزدیڪ لبِ هادے میشد! چشمانش را بہ ڪتانے هایم مے دوزد:این ڪارا در شان شما نیست! بعد از مڪثِ یڪ ثانیہ اے ادامہ میدهد:مخصوصا با این ظاهر! گیج از حرفے ڪہ زدہ میگویم:متوجہ منظورتون نمیشم! نگاهش را بالا مے آورد،تا چشمانم! اما بہ چشمانم خیرہ نمیشود:همین امروز تو پاساژ و بعدم ڪافے شاپ!البتہ حق میدم اقتضاے سنتونہ! منظورش را میگیرم،میخواهم تیڪہ اے درشت بارش ڪنم ڪہ پشیمان میشوم. آب دهانم را با حرص قورت میدهم،خونسرد میگویم:براتون متاسفم! همین! سپس ازش روے برمیگردانم. پسرِ از خود راضے! نورا و زهرا ڪنجڪاو نگاهم میڪنند،چیزے نمیگویم با هم راہ مے افتیم. میخواهیم از سر ڪوچہ برویم ڪہ نگاهم بہ هادے مے افتد. در این هوا بہ ماشینش تڪیہ دادہ و با لذت با آ
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 همیشه هم با خنده می‌گفت:حسرت یه برادر به دل من موند.من به دایی هام حسودیم میشه.پنج تا برادرن و همه جا پشت هم هستن.اون وقت من چی،تک و تنهام! روی لج و لج بازی،عطیه رو داداش صدا میکرد.کَل کل هایش با این بچه،هیچ وقت تمامی نداشت.یک ساعت با هم خوب بودن،یه ساعت دیگه،تو سر و کله هم می زدن.بعضی وقت ها به عطیه می گفت:داداش!اینا تو رو از پرورشگاه آوردن.اون وقت طفل معصوم،از خودش دفاع می کرد و می‌گفت: _نه،کی میگه؟تو و ساناز شاهد بودین که مامان،من رو از بیمارستان آورد!اتفاقا ساناز پرورشگاهی یه،چون هم آرومه و هم هیچ کی شاهد دنیا آمدنش نبود! ساناز فقط نگاه شون می کرد و می خندید.شیطنت هایی که مجید و بعد هم عطیه داشت،در وجود او نبود. ما هرسال هر طوری که بود یا هر اتفاقی که می افتاد،سعی می کردیم سال تحویل حرم امام رضا باشیم.مجید به چند دفعه ای با ما اومد،ولی بعدش چیزی نمی گفت،که میام یا نمیام.ما توی اون شلوغی مسافرهای شب عید،بلیط میگرفتیم و مشهد،یه جایی رو رزرو می کردیم،که بریم.موقع رفتن،وقتی می خواستیم گاز و برق خونه رو خاموش کنیم و راه بیفتیم،یهوو می گفت من نمیام!هرچی می گفتیم،پسر!ما بلیط گرفتیم،حالا چی کار کنیم؟فایده نداشت. چند روزی که ما نبودیم،پیش برادرهام بود تا برگردیم.هرسال یه قلک می خریدیم،افضل روزانه مشخص کرده بود و یه مقدار پول توی قلک می انداخت.یه بار سه چهار ماهی بود که هرروز پول توی قلک انداخته بودیم.یه روز که گردگیری میکردم،قلک را برداشتم تا زیرش را،یه دستمال نم بکشم،یه وقت دیدم قلک سبکه.جا خوردم.خدایا!ما که هشتاد روزه داریم پول توی این می اندازیم،پس چرا سبکه؟دور قلک سالم بود،ولی دیدم زیرش یه سوراخ کوچیک هست.حدس زدم کار مجید باشه.قلک به دست تا چند دقیقه،از کار این پسر مانده بودم که چطور به فکرش رسیده بود،یواشکی و بی اطلاع ما این کار رو بکنه.بعدِ چند روز متوجه شدیم،پول های قلک رو برمی داشته برای خودش و دوستاش،اسباب بازی و هله هوله می خریده.سال هشتاد،به خاطر همین خاصه خرجی هاش،بیست و چهار هزار تومن به یکی از مغازه های نزدیک خونمون بدهکار بود و آخرش هم پدرش رفت حساب کرد.مجید همه چیزش رو برا رفیق میذاشت.از بچه گی تا وقتی بزرگ شد،این اخلاق رو با خودش داشت.تا سوم راهنمایی که خوند و بعدش ترک تحصیل کرد. با درس میونه ای نداشت.تا بچه بود،هفته ای دو سه تا دعوا داشت،ولی هرچی بزرگتر می شد،دعواهاش هم کمتر بود.بیشتر میونجی میشد و دعواها را حل و فصل می کرد.نه این که دعوا نکنه،نه،کمتر شده بود. 🌷🕊 💥ادامه دارد...