eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت سوزناکتر میشد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد. 🌿جوری شد بود که طعم غذای داشت از یادمون میرفت. داشت یادمون میرفت که چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد. 🌿در آن شرایط که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود 🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های و از همه مهم تر به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار. 🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁 🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند. اما همین که شکم ها شد دهن ها به کار افتاد. من رودروایسی را گذاشتم کنار و به ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: «ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉 🌿بچه ها که داشتند بعد از ناهار میخوردن خندیدن. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش اینا رو از جمع کردن!» زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂 کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش نکرده. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani