🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کاش_سرم_را_برایش_میدادم....
🌷در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش میرفت و دائم دست و پا میزد. رد خون عظیم به چالهای میرسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود. به بالینش رفتم. نمیتوانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد: "علی! خودتی؟" _"خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن." _"علی! خیلی خون از بدنم رفته. میبینی؟ باید برم."
🌷دلداریش میدادم که؛ _"کی گفته تو مىرى؟ باید بمونی." دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: "این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم...." بغض گلویش را میفشرد. غم بزرگی مانع حرفهایش بود. از فرط ناراحتی، فقط اشک میریخت!
🌷_"میدونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم، اما نشد. نمیدونم قبول میکنه یا نه؟" تازه فهمیدم چرا اینقدر ناراحت است . گفتم: "این چه حرفیه، معلومه که قبول میکنه." دوباره دستش را زد داخل چالهای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا: _"نتونستم سرم رو برای حسین (علیه السلام) بدم...." این جمله را تکرار کرد و رفت....
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز عظيم زينعلى
راوى: رزمنده دلاور علی مالکی نژاد
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
قسمت_اول (٢ / ١)
مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!
🌷يك هفته از حمله عراق به ميهن اسلاميمان میگذشت. در آن يك هفته، ما با انجام چندين مأموريت موفقيت آميز، آنچه در دوران آموزشى ياد گرفته بوديم، به صورت عملى تجربه میكرديم، ولى خيلى چيزها كه زمان آموزشى آموخته بوديم، در جنگ قابل پياده كردن نبود. بر عكس، در شرايط مختلف، مواردى را تجربه كرده بوديم كه در آموزش به آن اشاره اى نشده بود.
🌷روز ششم مهر ماه ۵۹، مأموريتى به ما محول شد. در اين مأموريت چهار هواپيماي «اف ـ ۴» براى بمباران پل «الكوت» در برنامه قرار گرفته بودند. اينبار نيز من كابين عقب هواپيماى جناب سروان ياسينى بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما، هم پرواز بودند.
🌷طبق اطلاعات رسيده، اين پل براى دشمن جنبه حياتى داشت و انهدام آن موجب قطع پشتيبانى نيروهاى دشمن در منطقه جنوب میشد. در حقيقت، پل در شهر الكوت واقع شده بود كه جنوب عراق را با شمال آن مرتبط میكرد. به هرحال بعد از انجام توجيه با هواپيماهايى كه به انواع بمب مجهز شده بودند، به پرواز درآمديم.
🌷درحالیکه يكى يكى شهرهاى كوچك و بزرگ خود را پشت سر میگذاشتيم از بالاى اروند رود هم گذشتيم و ارتفاع خود را كم كرديم تا از ديد رادارهاى دشمن پنهان باشيم. وقتى كه نزديك جزيره مجنون رسيديم آرايش خود را تغيير داده، به سوى هدف پيش میرفتيم كه ناگهان تعداد سى، چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاكريز مشاهده كرديم.
🌷جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم:....
ادامه_در_شماره_بعدى....
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#ناهار_به_ياد_ماندنى!!
🌷اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن میشستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار میبردیم و غذا میگرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود!
🌷يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سولهی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم میخواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.۷ از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.)
🌷ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم.
🌷وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم میكرد. برادر عاقلی برنج میريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لولهی آن خورشت میريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت میآمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمیداشتم و روی برنج میريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم!
#راوى: رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفرج
🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#فرماندهی_بنا
#بنای_فرمانده
🌷خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میکند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم.
🌷بعد از این داستان، به مغازه سبزیفروشی رفتند. مدتی در مغازه مشغول بودند که فهمیدم خیلی ناراحت هستند، پرسیدم چی شده؟! گفت: صاحب مغازه سبزیها رو داخل آب گِل میذاره تا وزن سبزی بیشتر بشه، دیگر به اون مغازه نرفتند.
🌷یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج عبدالحسین برونسی
🌷سالروز پروانهای شدن شهید برونسی (۲۳/۱۲/۱۳۶۳) گرامی باد.🌷
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#بهترین_جا_برای_تیر_خوردن!
🌷یکی از بچههای ناب منطقه، شهید بهرام عیسوند رحمانی، معاون گروهان بود؛ هر وقت که صحبت از شهادت میشد، میگفت: «بهترین جا برای تیر خوردن پیشانی است.» این موضوع را از بهرام شنیده بودم، عملیات «والفجر ۸» که شروع شد، بهرام در گروهان دیگری بود؛ بعد از اینکه از اروند عبور کردیم، خط دشمن را شکستیم، تا صبح درگیر بودیم؛ خیلی از بچهها شهید شدند، ترکشی هم به گردن من اصابت کرده بود که باعث شد نتوانم گردنم را حرکت دهم، درد داشتم و آن را باندپیچی کردم.
🌷اوایل صبح شهید جانمحمد جاری را دیدم که گفت: «میدانی بچهها شهید شدند؟» اسامی چند فرمانده گروهان را آورد و بعد گفت بهرام هم شهید شده؛ خیلی ناراحت شدم؛ درد ترکش با شنیدن این خبر بیشتر شد و به اصرار فرمانده به عقب برگشتم. در کنار اروند سوار قایق شدم، دیدم پیکری را میخواهند سوار قایق کنند، جانمحمد گفت: «این شهید را میشناسی؟» گفتم: «کیه؟!» گفت: «بهرام». سر شهید را بلند کردم، صورتش گِلی بود، با آب شستم و دیدم جای تیر روی پیشانی بهرام است.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید بهرام عیسوند رحمانی
📚 کتاب "کوی پروانهها"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#تصمیم_در_سردخانهی_مخصوص_شهدا....
🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانهای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خستهای به دنبال گمشدهاش میگشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه میکرد تا آنکه به بالین فرزند شهیدش رسید....
🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن میگفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من میشود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدمعلی عسگری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#غلطی_که_نتوانستند!!
🌷در تاریخ ۲۱/ ۵/ ۱۳۶۳، روز نگهبانی من بود؛ در حین نگهبانی متوجه شدم که ماشینهای دشمن زیاد رفت و آمد میکنند، به بچهها اعلام کردم که مواظب باشند. به گروهان ادوات که موشک ناو داشتند، تلفن زدیم و قضیه را توضیح دادیم و آنها کشیک میدادند. بعد از چند دقیقه آنها با موشک ناو یکی از ماشینهای فرماندهای از دشمن را زدند و بعد از ۴۵ دقیقه متوجه دور زدن هلیکوپتری در اطراف همان ماشین شدیم.
🌷فهمیدیم که هدفشان بردن جنازه فرماندهشان از داخل ماشین است و بعد از آن دیدیم ۳ هلیکوپتر کبری دشمن قصد حمله به نیروهای ما را دارند. یکی از آنها را روی خاکریز خودشان به وسیله موشک ناو زدیم و ۲ هلیکوپتر دیگر مانند موش فرار کردند و هواپیمایی که زده بودیم، در هوا میسوخت و به سمت پایین سقوط میکرد و پروانههایش در هوا میچرخید.
🌷چند ساعتی هلیکوپتر میسوخت و همه بچهها تماشا میکردیم و لذت میبردیم. دشمن میخواست غلطی بکند ولی نتوانست. امیدوارم که در همه حرکاتمان که هدف اسلام است پیروز شویم و مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بزنیم.
راوی: جانباز سرافراز شهباز کاظمی
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قربانیهای_عید_قربان!
#فقط_این_پنج_نفر!
#تن_برابر_تانك!
🌷در تاریخ ١/۵/١٣۶۷، در جاده اهواز – خرمشهر كه عراقیها آنجا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشكر ده سیدالشهدا درگیر میشوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده كه عبارت تن برابر تانك در اینجا مصداق علنی پیدا میكند، آنهم در صبح روز عید قربان!
🌷قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود ٣٠ رزمنده، سوار بار كامیونی میشوند، به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثیها كه تا آنجا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون، اصابت میكند و خیلی از بچهها زخمی میشوند ولی فقط ۵ سید شهید میشوند.
🌷این از نظر من نكته عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمندهها كسی مثل محسن اسحاقی هم بوده كه دهها تركش میخورد اما به شهادت نمیرسد، گو اینكه فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده كه در آن كامیون نشسته بودند، آنهم به تعداد ۵ نفر!
🌷نام این شهدای خمسه سادات كوثر:
سیدعلیرضا جوزى، سیدداود طباطبایى، سیدصاحب محمدى، سیدمهدی موسوی و سیدحسین حسینی است.
🌷پیکرهای مطهرشان از سر تا کمر چون اجداد طاهرینشان در کربلا بیسر و دست، به گونهای قطعه قطعه میشود که قابل شناسایی و تفکیک نبودند؛ به همین دلیل پس از عقبنشینی دشمن، قطعات مطهر پیکر این پنج شهید توسط دیگر همرزمان در همان محل شهادت به خاک گرم و خونین خوزستان سپرده میشود.
🌷با اتمام جنگ و بازگشت اهالی بومی منطقه که در پی اتفاقاتی با توسل به این قبر مطهر (واقع در سه راه كوشك _ خرمشهر) حاجت میگرفتند، بنا به درخواست اهالی از مسئولان منطقه، هویت این قبور مطهر مشخص شد و در سال ۷۶ با اصرارهایی مبنی بر ساخت مقبره با همت خانواده معظم شهدا و جمعی از همرزمان، بقعه کنونی که دارای پنج ستون است احداث شد. این بقعه در میان اهالی منطقه کوشک به بقعه فاطمیه(س) نام گرفته است و زیارتگاه خیل عظیمی از اهالی است.
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پدر_و_پسر
🌷سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین میخواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب شد. موقع خداحافظی گفت: بچهها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسهای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه 🌷 میگفت. بعد گفت: راستی چند تا بچههای شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده....
🌷رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچهها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرامتر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچهها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) میگفت: آنها چیزهایی دیدند....
🌷آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.)
🌷عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من میرم و شهید میشم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس میپرسیدم: گلی گم کردهام میجویم او را.... یکی میگفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد...
🌷مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند....
🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده
شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰
شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱
یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#و_ما_ادراک_سهراهمرگ؟!
🌷یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروحها را سوار کنیم. مجروحهای بد حال را که غالباً دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام میگفت: زود باشین ... فرصت نیست ... الانه که تانکای عراقی بزنند. ولی ما بدون توجه به حرف او، تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم. حتی...
🌷حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالهی بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود کی وسیلهی دیگری برای بردن مجروحها بیاید. خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، بهزور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم. باقی مجروحها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.
🌷نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هر چه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود. همین که به سهراه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد. در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولهی مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.
🌷به دنبال آن، باران خمپاره و....
یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#و_ما_ادراک_سهراهمرگ؟!
🌷به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمیشد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش میسوختند. صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مرد، اینگونه سوزاننده باشد. به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگه ... جانداره، به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابهی آتشین مرگ کردم.
🌷حالا خودم را روی سینهی سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هقهق بگریم. نه فقط من، همهی بچهها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد! قاطی کردم. هذیان میگفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلاً نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
🌷رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاقات است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا ... اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا میبرم. میگم که من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خرابشده، یه ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت.
🌷شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند ... هیچی.
📚 کتاب "از معراج برگشتگان" قسمت "بازار داغ شهادت"
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#لبخندى_به_روى_مرگ!
🌷ديماه سال ۵۹ بود كه پيكر مجروح يك نوجوان مشهدى را به بيمارستان سرپل ذهاب در پادگان ابوذر آوردند. در دست او يك سر نيزه عراقى فرو رفته بود كه تقريباً مچ او را از ساعد جدا مى كرد. در نبردى تن به تن اين حادثه واقع شده بود.
🌷وقتى دكترها تصميم به قطع دست او گرفتند، فرياد زد: «اگر دستم را قطع كنيد همه شما را میكشم. من دستم را براى جنگ میخواهم!» به هر تقديرى بود دست او پيوند زده شد و او پس از مدت كوتاهى، دوباره به جبهه برگشت.... پانزده روز بعد، در كمال ناباورى جسد غرقه به خون اين نوجوان را به بيمارستان آوردند كه به روى مرگ لبخندى زيبا زده بود.
📚 كتاب "سرودهاى سرخ"، غلامعلى رجايى
❌️❌️ مردانِ مردستان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امداد_غیبی_بهوسیله_دشمن!!
🌷بعد از بيست و چهار ساعت پیادهروی رسیدند پشت مواضع دشمن. عملیات والفجر ۴ بود. حاج علی هم فرماندهی گردان. تعدادی نیروها را جمع کرد و گفت: «ما فقط تا این جا آمده بودیم شناسایی، به بچهها بگید متوسل شوند و فقط ذکر بگند. نمیدونیم مواضع دشمن از اینجا به بعد به چه صورتیه و در کدام ارتفاعات مستقرند.» حاجی حرفش که تمام شد....
🌷حاجی حرفش که تمام شد خودش به تاریکیها پناه برد، زیر درختی نشست و سرش را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. در همین لحظه همهی فضا روشن شد. دشمن منوری شلیک کرده بود. همه نیروها دراز کشیدند روی زمین. حاج علی با دقت همهی منطقه را از نظر گذراند. مواضع دشمن مشخص شد. مسیر حرکت هر گروهان را مشخص کرد. نیم ساعت نگذشته بود که ارتفاعات کانیمانگا و تنگه پنجوین پاکسازی شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ما_اسیر_شدیم....
🌷توی خط فاو بچههای شمالی و اصفهانی در طرفین ما مستقر بودند، در واقع لشکر ۲۵ کربلا و لشکر ۸ نجـف. ما از آنها عقبتر بودیم. ما میخواستیم با این دو لشکر در یک امتداد قرار گیریم؛ برای همین بچهها ۳ تا لودر برده بودند جلو که خاکریز بزنند. عراقیها بو برده بودند، کمین کردند و این بچّههایِ لودری را به اسارت گرفتند. لودرها همان جلو مانده بود. هر شب از تیپ الغدیر یک گروه کامل شامل بیسیمچی و امدادگر و.... میرفتند تا....
🌷تا مواظب لودرها باشند که عراقیها نیایند لودرها را بردارند و بروند. یادم میآید یک شب یک گروه برای محافظت از لودرها به محل مورد نظر رفته بودند که؛ عراقیها حمله کرده بودند و همهی این بچهها را به اسارت در آورده بودند. من پشت بیسیم بودم تا از احوال آنها با خبر شوم. بیسیمچی آن گروه بیسیم زد، با من خدافظی کرد و گفت: «ما اسیر شدیم. حلال کنید. خدافظ.»
#راوی: رزمنده دلاور دکتر حمیدرضا دهقانی تفتی
منبع: خبرگزاری جمهوری اسلامی
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جهنمی_برای_عراقیها....
🌷آتش دشمن بسیار سنگین بود. من مشغول دیدبانی بودم که دو نفر از نیروهای پیاده همان خط پیش من آمدند و گفتند در سمت ما تانکهای دشمن منطقه را ناامن کرده است و از من تقاضا کردند که کاری کنم؛ با اصرار آنها پذیرفتم. آن سمتی را که آنها گفتند را با دوربین رصد کردم و شیاری در بین تپه ۱۱۰ تا ۱۱۲ نظرم را جلب کرد. تانکها به نوبت از پشت تپه خارج شده و شلیک میکردند و دوباره به پشت تپه برمیگشتند. با توپخانه تماس گرفتم و درخواست گلوله کردم. سرهنگ محمدی (فرمانده آتشبار توپخانه) پشت خط بود و خودش تطبیق آتش را بر عهده گرفت و مختصات را گفتم.
🌷نیت حضرت ابوالفضل(ع) کردم که آقا یاری کند و از آتشبار تقاضای یک راکت اولیه کردم. یک موشک کاتیوشا شلیک شد. در همان لحظه تانک در حال شلیک بود که موشک کاتیوشا درست به بُرجک تانک اصابت کرد. با مهماتی که تانک داشت انفجار مَهیبی رخ داد. رزمندگان در خط، بلند تکبیر گفتند. ۴۰ موشک دیگر برای همان نقطه درخواست کردم که به محض اجرا و انفجار موشکها، منطقهای که تانکها در آن مستقر بودند به جهنم عراقیها تبدیل شد. این یک امداد غیبی بود که گلوله مستقیماً به هدف خورد و خط در آن روز و شب امن و امان شد.
#راوی: جانباز سرافراز فیروز احمدی فرمانده دیدبانان گردان بریر(ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰ خاتم(ص) در خصوص عملیات والفجر یک گفت.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#زندگی_زیر_آتش!!
🌷شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همهجا تاریک تاریک. بچهها همه کپ کرده بودند به سینهی خاکریز دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیر داشتند، ریختند تو آسمون. نگاشون میکردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند «القم! القم! ،بپر بالا!»
🌷صالح گفت: «ایرانیند! بازی در آوردند...» عراقی با قنداق تفنگ زد به شانهاش و گفت: «الخفه شو! الید بالا!» نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: «نه مثله اینکه راستی راستی عراقیند» خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه.» یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح روح» دیگری گفت: «اقتلوا کلهم جمیعا!» خلیلیان گفت: «بچهها میخوان شهیدمون کنند.» بعد شهادتینشو خوند. دستامون بالا بود که....
🌷که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا، همه گیج و منگ شده بودیم. نمیدونستیم چیکار بکنیم که یهدفعه صدای حاجی اومد که داد زد: «آقای شهسواری، حجتی! کدوم گوری رفتین؟» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت. رو به حاجی گفت: «بله حاجی بله! ما اینجاییم!» حاجی گفت: «اونجا چیکار میکنید؟» گفت: «چندتا عراقیه مزدور و دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند....
منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خبر_سقوط_ما_را_میداد!
🌷عملیاتی از پایگاه هوایی بوشهر همراه با خلبان سیروس باهری برای زدن اسکله البکر و الامیه انجام دادیم. علت واگذاری این هدفها وجود بالگردهای مسلح و سلاحهایی بود که با آن کشتیهای متعلق به ایران یا آنها که برای ما کالا و نفت جا به جا میکردند را مورد هدف قرار میدادند.... قرار بود در این عملیات از موشک هوا به سطح ماوریک استفاده کنیم. من مدتی روی پروژهای با نام امید که آزمایش نصب و شلیک این نوع موشک از روی بالگرد و در ارتفاع پست بود، کار کرده و تجربه خوبی به دست آورده بودم.
🌷در این پرواز روش قبل را انجام نداده و موشک را از ارتفاع پایین به سمت هدف شلیک کردیم. هدف با دقت مورد اصابت قرار گرفت و موفق شدیم برای مدتی این دو اسکله را ناامن کنیم. در خاتمه عملیات متوجه شدیم هواپیمای میراژی که در آن نزدیکیها پرواز گشتزنی رزمی انجام میداد، به سمت ما آمده و آماده شلیک موشک شده بود. به همین دلیل با سرعت هرچه تمام ارتفاع را کاهش داده و نزدیک سطح آب پرواز کردیم.
🌷در این کش و قوس فرستنده رادیوی هواپیما دچار مشکل شد و دیگر با جایی تماس نداشتیم اما شنیدم خلبان بالگرد نیروی دریایی خبر داد که یک فروند فانتوم خودی در دریا سقوط کرد. در واقع خبر سقوط ما را میداد. بعد از دست و پنجه نرم کردن با خطرات و مشکلات زیاد توانستم به سلامت در پایگاه بنشینم. در اخبار بعدی متوجه شدیم هواپیمایی که در آب سقوط کرده همان میراژی بوده که به تعقیب ما پرداخته بود.
#راوی: خلبان مسعود مافی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سفره_با_برکت!
🌷در چند سال اول اسارت، منابع خبری ما همان روزنامهها و رادیو عراق بود. ما تلویزیون نداشتیم و اجازه نداده بودیم برایمان تلویزیون بیاورند؛ چرا که همهی برنامههای آن مبتذل بود و ما تماشای آن را بر خود حرام کرده بودیم. فقط با مطالعهی روزنامههای عراقی میتوانستیم اطلاعاتی به دست بیاوریم. بعضی از برادران بودند که اخبار رادیو و روزنامه را برای بچهها تفسیر میکردند و حقیقت مطالب را بیرون میکشیدند. بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸، موفق شدیم از عراقیها یک رادیو به غنیمت بگیریم. بچهها تا یک هفته – ده روز از رادیو استفاده نکردند تا اينکه خوب آبها از آسیاب افتاد.
🌷....آن وقت دو نفر به عنوان مسئول رادیو انتخاب شدند. این دو نفر رادیو را میبردند توی حمام و یا استفاده از گوشی، آن را گوش میکردند و اخبار رادیو ایران را تند و تند روی کاغذ مینوشتند. بعد، همان روز، از هر آسایشگاه یک نفر میرفت و اخبار جدید را تحویل میگرفت و در آسایشگاه برای بچهها میخواند. به این ترتیب، همه بچههای اردوگاه در جریان اخبار سیاسی و نظامی قرار میگرفتند. بچهها اسم این رادیو را گذاشته بودند: «سفره حضرت ابوالفضل». سفره با برکتی بود که همه اسرا از آن به بهترین وجه ممکن استفاده میکردند. مسئولان رادیو حتی زحمت میکشیدند و سخنرانیهای حضرت امام، استاد مطهری و.... را روی کاغذ پیاده میکردند.
#راوی: آزاده سرافراز محمود گتوندی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اعلامیهاش_را_خودش_نوشت!
🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همهی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطیام شیخ یونس رفتم. بعد از احوالپرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیهای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را میداد....
🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت.
🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلولههای نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازهی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیهای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#مرا_رو_به_قبله_خاک_کنید....
🌷در لحظات اولیه مرحله سوم عملیات بیت المقدس یکی از بچههای گردان مجروح شد. در تاریکی شب فریاد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاک کنید تا دم آخر سلامی و نمازی داشته باشم.» اما در میان آن آتش هیچکس نمیایستاد. نیروها باید از معبر مین میگذشتند، نمیدانم چه شد که بیاختیار ایستادم. بدن بسیجی مجروح را به سمت قبله بازگرداندم.
🌷تمام توانش را جمع کرد و به صورت مقطع و بریده بریده شروع به صحبت نمود: «السلام...علیک...یا...ابا.....عبدالله....السلام....علی....ک...یابن...ر...سو...ل....» کلمه آخر را نتوانست ادا کند. آرام و ساکت رو به قبله خوابید، چشمانش را برای همیشه بست. بغضی تلخ در جانم نشست. جوان به خیل عاشقان اباعبدالله پیوست.
📚 کتاب "روایت حماسه"
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۴ / ۲)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆