┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
سردار شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا🌻
تاریخ ولادت: 1348/2/15
محل ولادت: کرمان_ رفسنجان
تاریخ شهادت: 1394/1/31
محل شهادت: سوریه_ منطقه درعا
مزار: گلزار شهدای کرمان
یادشهداکمترازشهادت نیست
امنیت اتفاقی نیست
مدیون قطره قطره خون شهدائیم
قدر دان خون شهدا باشیم
ادامه دهنده راه شان باشیم
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
♨️🌟♨️🌟♨️🌟♨️
🔰زندگینامه شهید مدافع حرم شهید حاج حسین بادپا.. شهیدی که به او گفته بودند تو شهید نمی شوی و انگار سعادت شهادت نداشت!
•|☀️🌷🍃|•
💐🍃شهیدحسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.
🌹🍃اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.
حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریتهای جنوبشرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.
🌷🍃شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.
با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.
💠روایت چرایی کسب فیض شهادت توسط حاج حسین بادپا💠
🌻🍃یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.
آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد!
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام.
همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم.
اما چه شد که اینگونه شد
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچهها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد مطلبی بود که میبایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچههای اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میلهای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میکردند.
حسین بادپا یکی از این نگهبانها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف میکرد که: « دفترچهای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میکردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»
آن شب خیلی خسته بودم، خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند میشوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شدهام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچهها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچهها تا میله، فاصله چندانی نبود.
سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .
گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمیشوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو میگویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت میدانی.
گفتم: من نمیدانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیاش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی میگذاشتی و مینوشتی که خواب بودم.
گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمیشوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمیتوانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.
ادامه👇
🌿🌷🌤
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بودهام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر میکردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمیبردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی دا صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟
گفتم: راجع به مطلب آن روز میخواستم صحبت کنم. گفت : چی میخواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست میگفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟
گفتم: آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه میخواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدهای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمیشوی.
گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم میدهی نمیشود بگویم. گفتم: حالا که قسم دادهام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار میکنی میگویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زندهایم.گفتم: هر چه تو بگویی.
گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت میکردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمیشوم.
#شهید_حاج_حسین_بادپا