┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
📝دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی:
✅عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود، ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمالِ مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
✅اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
✍🏼قاسم سلیمانی،
١٣٩۵/٨/١٠، حلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_شناسی
🌷مجاهدت شهید
نیلفروشان
از نوجوانی تا شهادت🌷
🔷ما را با ترور، تحریم و
شهادت تهدید نکنید.
🔷این لباس سبز پاسداری
لباس کفن ماست و ما
پیشمرگان ملت هستیم.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخلص تمام خانوم های چادری
بفرست برای خانمهای چادری😍😍
سلامتی تک تک بانوان چادری و زهرایی سرزمینم صلوات
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
مداحی آنلاین - عنایت امام رضا - شیخ احمد کافی.mp3
3.3M
حکایت تکان دهنده از حضرت امام رضا(ع)
حجتالاسلام👇
#شیخ_احمد_کافی🎙
#سخنرانی🔊
💗#رمان_ابوحلما💗
💗 #قسمت_سوم💗
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان ؟
آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...
-نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده
+ماماااان
-باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
-پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم
-علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
-چی رو عزیزم؟
+خیلی گلییییی
-برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هردوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
- برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
-وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد و بعد دکمه آیفون را زد. مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد. دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت و آهسته گفت:
سلام
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت: سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت: شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت: بفرمایید...میگم حالا چطورن؟میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران🌧 شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت :
خب اینم به فال خیر میگیریم.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و
صورتش گل انداخت.
🍁نویسنده:بانو سین.کاف🍁
💗#رمان_ابوحلما💗
💗 #قسمت_چهارم💗
مادر حلما سینی چای را آورد و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد. مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت: داییه حلماساداته
این را گفت و دکمه آیفون را زد.
بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد. و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها:
سلام حاج حسین گل ...
به آقا محمد
حدودا ده بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما گفت:
آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟
این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر....
مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت: چرا الان باشه داداش
بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد. در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد.
حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:چطورم؟
و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید:
چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا پا صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته؟ ماماااان!
مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت: تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن
حلما لبخندی زد و گفت: نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته
-کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟
+اذیت نکن مامان
-درو که باز کنی دقیقا روبه روته
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
-خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
-استرس نداشته باش مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو
مادرش که بیرون رفت. چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت و از اتاق بیرون رفت.
نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند. دایی اش میخواست با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند.
در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند. بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه🍒 تعارف کرد.
🍁نویسنده؛ بانو سین. کاف🍁
part-6.mp3
25.7M
کتاب_صوتی
همه_سیزده_سالگی_ام
خاطرات_اسارت
مهدی_طحانیان
💐 قسمت #ششم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یاد شهداکمتراز شهادت نیست
🔴 آیا می دانستید
اصطلاح «چوبکاری نفرمایید» زمانی به کار می رود که، شخصی مورد محبت و اظهار لطف بی اندازه قرار گیرد تا حدی که موجب شرمساری و خجالت او شود و شخص در مقام احترام به طرف مقابل که به او نیکی و محبت کرده است، این عبارت را می گوید.
حال ببینیم این چوبکاری چیست؟ در گذشته یکی از راه های مجازات گناهکاران این بود که، متهم را با چوب می زدند. اگر حکم فرد اعدام بود با چوبهای ضخیم آنقدر به شکم متهم ضربه می زدند تا در اثر خونریزی داخلی بمیرد، در غیر این صورت متهم بر اساس میزان گناهاش فلک شده و چوب را به کف پاهایش می زدند.
معمولا ترکه ی مجازات از چوب آلبالو، انار و... بود، این روش مجازات بسیار محبوب بود، چون چوب به آسانی و در همه جا یافت می شده وتهیه ی آن خرج چندانی نیز نداشت.
اما از آنجاییکه متهم معمولا در انظار عمومی چوب می خورد و اگر شخص آبروداری بود که مثلا به علت عدم توانایی در پرداخت قرضش این مجازات برایش تعیین شده بود، این نحوه برخورد با او موجب شرمساری و خجالت او می شد.
اصطلاح «چوبکاری نفرمایید» در واقع به معنای این بوده که مرا با چوب مجازات نکنید که موجب شرمساری من نشود، در اثر گذر زمان و اینکه دیگر مجازات چوب زدن وجود ندارد، نحوه کاربرد این عبارت عوض شده است.
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇👇
شـــــــــهید حسین مشتاقی هستند
عاشق و خادم مسجد بود، تمام وقتهای آزادش را در آنجا می گذراند، به ایام محرم که نزدیک میشدیم، برای رفتن به مسجد بال درمیآورد، مسجد را آماده ایام عزا میکردند، در و دیوار آنجا را سیاه پوش، آبدارخانه را تمیز و وسایل پذیرایی را مهیا میکرد، هیچ وقت نمیگذاشت بزرگترها به آبدارخانه بیایند و ظرف بشورند. یکی از آقایان می گفت: وقتی چای خوردم، دیگه همه ظرف ها جمع شده بود، استکانم گرفتم و رفتم آبدارخانه بشورمش ولی حسین آقا اومد، منو بغل کرد و کنار کشید، گفت تا ما هستیم، شما نباید این کارو بکنید.
به بزرگترها احترام می گذاشت، به کوچکترها محبت میکرد، مسجدی ها میگفتند که هر چندبار که درخواست چای میدادیم، حسین آقا با روی خوش برای ما میآورد، خانم ها به من میگویند، ما انگار هنوز حسین آقا را میبینیم، که در یک دستش، سینی استکانهاست و در دست دیگرش کتری و از آبدارخانه بیرون میآید تا از ما پذیرایی کند.
🌷 شهید حسین مشتاقی🌷
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حزبالله تصاویری از موشک نصر ۱ منتشر کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥محلی که پیکر آقا سید رو پیداکردن ...
روحش شاد یادش گرامی باذکر صلوات