💠 غیبت کسی که راضی به آن است
💬 سوال: اگر کسی به ما گفته باشد هر چه #پشت_سر من غیبت کنید اشکال ندارد، در این شرایط غیبت حرام است؟
✅ پاسخ:حتی در فرض سؤال، غیبت حرام است. [1]
🔴 تذکر: غیبت کردن موجب آبروریزی #مومن است. هیچ کس حق ندارد با #آبروی مومن بازی کند؛ هر چند #راضی به این امر باشد. پس بیاییم #عیبی را که خدا پوشانده ، آشکار نکنیم، حتی اگرمطمئن هستیم صاحب عیب ناراحت نمی شود.
📚 [1].پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir
#احکام
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
شهید والامقام مرتضی رفیعی دستجردی🌻
تاریخ ولادت : ۱۳۲۸/۱/۱۵
محل ولادت: استان اصفهان_شهرستان برخوار_شهر دستگرد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷
محل شهادت: پس از به اسارت درآمدن در سال ۱۳۵۹،و تحمل رنج و شکنجه در زندان اردوگاه رمادی به شهادت رسید.
بازگشت پیکر شهید: پیکر پاک این شهبد ۲۵ سال بعد از شهادت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳ به میهن اسلامی بازگشت
مزار: گلزار شهدای بهشت عباس_دستگرد اصفهان
یادشهداکمترازشهادت نیست
امنیت اتفاقی نیست
مدیون قطره قطره خون شهدائیم
قدر دان خون شهدا باشیم
ادامه دهنده راه شان باشیم
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
🔰شرح مختصری از زندگینامه شهید مرتضی رفیعی دستجردی
🌸🍃شهید مرتضی رفیعی دستجردی در سال ۱۳۲۸ در شهر برخوار اصفهان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.
🌻🌱این شهید عزیز دارای شخصیتی مهربان،با اخلاق،متواضع،امانت دار،مخلص و مردمی بود.
💐✨ایشان عضو بسیج سپاه پاسداران خرمشهر و همچنین از کارکنان سازمان بنادر و دریا نوردی و از فعالان مبارزه با رژیم ستمشاهی بودند.
🕊در سال ۱۳۵۹ در جنگ تحمیلی با جنگ تن به تن با دشمن بعثی در میدان راه آهن خرمشهر در حالی که مهماتش تمام شده بود توسط دشمن محاصره و به اسارت گرفته و مفقودالاثر گردید و هیچ اثری از ایشان نبود تا اینکه بعد از جنگ نام ایشان جزء اسرای زندان الرمادی بغداد اعلام شد.
در گزارشی که از زندان رمادی ( محل شهادت ایشان ) به دست آمده تاریخ شهادت این بزرگوار سال ۱۳۶۷ ذکر شده است.
شهید بزرگوار پس از ۸ سال اسارت ( از سال ۵۹ تا ۶۷ )،و تحمل سالها رنج و شکنجه در زندان در اردوگاه رمادی به شهادت رسیدند.
بالاخره با پیگیری های فراوان گروه تحقیق و تفحص شهدای جنگ تحمیلی،در سال ۱۳۹۲ بعد از ۲۵ سال موفق به کشف پیکر این شهید عزیز در خاک عراق شدند.
🌺🌿نحوه شناسایی شهید رفیعی دستجردی
به گفته ی همسر شهید،شهید رفیعی دستجردی وصیت نامه و پلاک نداشتند و با آزمایش DNA شناسایی می شوند.
🕊🌹مراسم تشییع پیکر پاک و مطهر شهید مرتضی رفیعی از شهدای دوران دفاع مقدس در روز ۹۲/۷/۲ بر روی دست های مردم شهید پرور شهر اصفهان برگزار و در روز ۹۲/۷/۳ مراسم تشییع و خاکسپاری در شهر دستگرد برخوار ( بهشت عباس ) انجام شد.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
💐🌿ماجرای نحوه ی آشنایی خانم سنایی معرف شهید والا مقام شهید مرتضی رفیعی دستجردی
من اصلا این شهید بزرگوار را نمیشناختم طی ماجرایی که برای شما تعریف میکنم با ایشان آشنا شدم👇👇👇
🌾💫🌾💫🌾💫🌾
سال ۹۲ بود.
حدود ۶ ماه افسردگی شدید داشتم و هر کاری می کردم خوب نمی شدم.به خدا می گفتم قرآن می خونم آروم نمیشم.نماز میخونم آروم نمیشم.گلستان شهدا میرم آروم نمیشم. این چیزها همیشه آرومم می کرد ولی الان هیچ چیز آروم و خوشحالم نمی کنه.حتی مهمونی و ارتباط با آدمها آرومم نمی کنه. همش گریه می کردم و حالم بد بود.
به خدا می گفتم روحم مرده،جسمم را هم ببر.
می گفتم این مرده ی متحرک را ببر.خیلی آرزوی مرگ می کردم.
۲۹ شهریور ( ۱۴ ذی القعده )،شب جمعه بود که با حال بد افسردگی خوابیدم.
یه دفعه دیدم روحم تو یه بیابان خیلی بزرگ هست و یه تعدادی روح دیگه هم اونجا بود.
یه صدایی ( انگار یه ۷،۸ تا دختر یا فرشته ) می گفتن فرصت شما تمام شده و دیگه هیچ کاری نمیشه کرد.
من اصلا یادم نبود که خودم آرزوی مرگ می کردم.
می گفتم اینجا کجاست.
یعنی من مُردم؟ آخه چرا؟!
من جوانم سالمم چرا باید بمیرم؟!
اصلا نمی توانستم مرگ را بپذیرم و به خدا التماس می کردم که من نمی خواهم بمیرم، من میخواهم برگردم،من دستم خیلی خالیه، من برای اینجا هنوز کاری نکردم و همین طور التماس می کردم که خدایا من می خواهم برگردم ولی بی فایده بود.
مرتب صدا میومد که فرصت شما تمام شده و دیگه هیچ کاری نمیشه کرد.
روح های دیگه مثل من نبودن،هیچ کاری نمی کردن،فقط همه به آسمون نگاه می کردن و منتظر بودن ببینن چه اتفاقی میفته.
من هم بعد از کلی التماس وقتی دیدم هیچ فایده ای نداره،نا امید شدم و مثل روح های دیگه به آسمون نگاه می کردم و منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میفته؟!
بعد یه دفعه یادم اومد که تو دنیا همیشه حاجت مهم داشتم تو سجده دعا می کردم چون نزدیک ترین حالت بنده به خدا سجده هست.
خودم را روی خاک اون بیابون انداختم و در حالت سجده به خدا التماس می کردم که خدایا من نمی خواهم بمیرم.
تو رو خدا بذار برگردم. خیلی التماس کردم ولی بی فایده بود.
یه مضطر واقعی بودم که هیچ کاری نمیتونه بکنه.اصلا حال خوبی نداشتم.دلم می خواست برگردم ولی اون صدا مرتب میومد که فرصت شما تمام شده و هیچ کاری نمیشه کرد.
دوباره مثل روح های دیگه به آسمون نگاه می کردم.
باورم شده بود که مُردم و دیگه نمیشه کاری کرد.
بعد یه دفعه دیدم ۴ شهید از بین ما روح ها دارن حرکت می کنند.
روح های دیگه هیچ عکس العملی نداشتن و فقط به آسمون نگاه می کردن ولی من کلی خوشحال و امیدوار شدم.
گفت:«حتما شهدا برام کاری میکنن.رفتم پیش شهدا.
من فقط چهره یکی از آنها را می دیدم و با همان شهید حرف میزدم.
شهدا ایستاده بودن و من کنار پاهای اون شهیدی که چهره اش را می دیدم روی خاک بیابون نشسته بودم و التماس می کردم که من نمی خواهم بمیرم؛تو رو خدا یه کاری بکنید من برگردم.
همان شهیدی که جلوتر از بقیه بود و من چهره اش را می دیدم گفت من برات دعا می کنم ولی قبول کردنش با خود خداست.
اینو گفت و رفتن.
من گفتم:«وای رفتن.هیچ کاری نکردن.من هنوز اینجام.به شدت ناراحت بودم.دیگه کاملا ناامید و مضطر بودم.
کاملا باورم شده بود که مُردم و هیچ کاری نمیشه کرد.
دوباره مثل روح های دیگه به آسمون نگاه می کردم و منتظر بودم که چه اتفاقی قراره بیفته؟!
یه دفعه دیدم طوفان و گردباد شد و زمین بیابان در حال خراب شدن هست.
این اتفاق از ما روح ها فاصله داشت و به سمت ما می آمد.
من به شدت وحشت زده نگاه می کردم که داره چه اتفاقی میفته؟!!
✍ ادامه👇👇
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
اگه این داستان خواب بود باید با این همه وحشت از خواب بیدار می شدم ولی خواب نبود و همه چی کاملا واقعی بود.
این طوفان و خراب شدن زمین بیابان همین طور به من نزدیک و نزدیک تر می شد و ترس و وحشت من بیشتر می شد.
تا اینکه رسید به یک میلی متری پاهای من و یه دفعه تموم شد.
من نگاه کردم همه روح ها رفته بودن و فقط من تو اون بیابون بودم.
یه دفعه صدایی اومد که به تو فرصت دوباره داده شد.
تا این صدا را شنیدم یه دفعه دیدم تو بیابون نیستم و تو سالن خونمون ایستادم.
به سمت اتاقم نگاه می کردم.
می دونستم جسمم تو اتاقه.
آروم آروم اومدم کنار جسمم و به جسمم نگاه می کردم.
گفتم:« وای اینو ببین مثل مرده ها می مونه.
بعد پایم را به پای جسمم زدم و حس کردم پایم به سنگ خورد.
گفتم:« وای مثل سنگ شده.
گفتم:« من باید به جسمم برگردم تا زنده بشه.
آروم روی جسمم خوابیدم و وقتی درون جسمم رفتم یه دفعه چشم هامو باز کردم و بیدار شدم.
مادرم می گفت:« کلی وقته دارم برای نماز صدات می کنم چرا بلند نمیشی نماز بخونی؟ من کلی گریه می کردم و سجده شکر و می گفتم:« من مُردم و به دعای یه شهید برگشتم. خانوادم می خندیدن و می گفتن خواب دیدی و باور نمی کردن واقعی باشه.
همش می گفتم:«چرا اسم شهید را نپرسیدم. چرا شهید خودش را معرفی نکرد؟!!
خیلی دلم می خواست بدونم به دعای چه کسی برگشتم.
بعد از ۲،۳ روز خیلی اتفاقی متوجه شدم اصفهان شهید می آورند.
کلی کار داشتم و تصمیم نداشتم برای تشییع شهدا بروم.
دنبال کارهایم بودم ولی یه حس خیلی عجیبی داشتم،انگار یه نیرویی منو به سمت تشییع شهدا می کشوند.
کاملا این نیرو و کشش را حس می کردم و می گفتم خدایا قراره اتفاقی بیفته؟!
چرا اختیار دست و پاهام دست خودم نیست و میخوان برن به سمت تشییع شهدا؟؟
بالاخره تسلیم شدم و گفتم باشه هرجا می خواهید منو ببرید.
رفتم برای تشییع شهدا.
وقتی شهدا را آوردن دیدم ۴ شهید هستن که یکیشون اسم داره و بقیه گمنام هستن.
نا خود آگاه یاد اون بیابون افتادم که ۴ شهید بودن و من فقط چهره یکی از اون ها را دیدم. مثل بارون گریه می کردم و می گفتم غیرممکنه،مگه میشه همون شهیدها باشن. جمعیت زیاد بود و نتونستم عکس شهید را ببینم.
فقط اسمش را به خاطر سپردم.
بعد فهمیدم گلستان شهدای اصفهان خاکش نکردن و بردنش دستگرد برای خاکسپاری.
گفتم:« خوب پس دیگه عکسش را هم نمی بینم و من که دستگرد نمی روم.
یه حدود ۲ ماهی گذشته بود که یه دفعه به ذهنم اومد که اسم شهید را تو اینترنت می زنم،شاید عکسش را بیاره.
به خودم می گفتم:« امکان نداره همون شهیدی که من دیدم باشه.
تا اسم را زدم عکس اومد و من تقریبا یک ربع جلو کامپیوتر خشکم زده بود و گریه می کردم. باورکردنی نبود ولی دقیقا خود شهیدی بود که برام دعا کرده بود.
یه چیز جالب دیگه ای که وجود داره ما آدما تو دنیا و زندگی دنیا سنگین هستیم ولی اون دنیا بی نهایت سبک هستیم.
من وقتی برگشتم مثل آدمی که تازه متولد شده باشه و اصلا دنیایی و سنگین نباشه بودم. بی نهایت سبک بودم.
این قدر این حس جالب و قشنگ بود که داستانم را برای هرکس تعریف می کردم می گفتم:« امیدوارم بمیرید و برگردید و حس قشنگ من را بفهمید.
زندگی در دنیا کم کم من را سنگین و دنیایی کرد.
می تونم بگم تقریبا بعد از یکسال،دیگه کاملا حس سبکی و اون حس قشنگ از بین رفت.
اسم شهید عزیزی که به دعایش برگشتم: شهید مرتضی رفیعی دستجردی هست.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی از اعضای محترم
حاجت روا و عاقبت بخیر بشین
اللهمَّ عجل لولیک الفرج