48.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍گریه های شهید حاج قاسم سلیمانی برای شهادت شهید حاج مهدی کازرونی...
شهید_مهدی_کازرونی
شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
73.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مستند مقام محمود به یاد برادران شهید حاج علی و حسین محمدی پور...
شهید_حاج_علی_محمدی_پور
شهید_حسین_محمدی_پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله العالی یکی از وظایف بزرگ ما این است که شناسنامههای شهر خودمان را به جوانهایمان بشناسانیم حقیقتا زبان انسان قاصره درباره عظمت و ارزش شهیدان بخواهد چیزی بگه...
🌹سالروز شهادت شهید منصور ایرانمنش آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۹ شماره ۳۰...
🌹سالروز شهادت شهید محمد مهدی سخی آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۸ شماره ۳۰...
🌹سالروز شهادت شهید حاج محمد مهدی کازرونی آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۰ شماره ۴۰...
🌹سالروز شهادت شهید حسین برفنجک آدرس مزار یادبود شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ شماره ۴۵...
🌹سالروز شهادت شهید حمید نصری آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۷ شماره ۳۱...
🌹سالروز شهادت شهید سید مصطفی رضوانی نژاد آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۸ شماره ۲۹...
🌹سالروز شهادت شهید عباس ایرانمنش آدرس مزار مطهر شهید گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۹ شماره ۳۱...
#گلزار_شهدای_کرمان
✍سالروز شهادت سردار شهید حاج محمد مهدی کازرونی هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات...
💢سخنان شهید حاج قاسم سلیمانی در اجتماع رزمندگان لشكر ۴۱ ثارالله در كرمان...
💢معلوم نيست منِ سليمانی تا آخر در اين راه باشم...
🔸بايد از خدا بخواهيم در اين جايگاهی كه هستيم به ما رحم كند معلوم نيست منِ سليمانی تا آخر باشم و اينكه آرزوی عاقبت به خير می كنيم برای همين است همه ما رزمندگان دفاع مقدس تصاوير زيبايی در چشمان مان ثبت است كه مربوط به شهيدان است.
🔹شايد مخابراتی های لشكر بيشتر بدانند و هنوز صدای علی ماهانی علی حاجبی صدای اتحادی تاجيک ميرحسينی و همه شهدا در گوششان باشد.
🔸امروز چقدر از اين تصاوير از ذهن ما پاک شده و چه چيزهايی جايگزين آن شده است هركدام در خلوت خود بهتر می دانيم چه بر سرمان آمده است.
🔹بايد به خودمان بياييم كه چه عاقبتی را دنبال می كنيم اگر ما آرزومنديم كه به دوستان شهيدمان ملحق شويم بايد مصداق تعبير شهيد بزرگ مهدی كازرونی باشيم كه فرمود كاری كنيد كه وقتی كسی شما را ملاقات می كند احساس كند كه يک شهيد را ملاقات كرده است.
🔸اما اگر به دنبال راه ديگری به جز حق هستيم و تظاهر می كنيم بدانيم كه اين زيركی ها نمی ماند و هيچكس زيرک تر و مكارتر از معاويه نبود اما الان از او چه مانده است.
🌹آدرس مزار مطهر شهید حاج محمد مهدی کازرونی گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۰ شماره ۴۰...
#شهید_مهدی_کازرونی
قرب به اهل بیت 29.mp3
9.51M
✘ مگر امام، حجت کامل خدا نیست و قابلیت تغییر قلبها را ندارد؟
پس چرا به نصرت و یاری ما برای ظهور نیاز دارد؟
مجموعه قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۲۹
استاد_شجاعی #دکتر_رفیعی
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_نهم💗
با صوت قشنگ قــ📖ــرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید:
اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتــــ🛵ـــورتو ک...
-ماشیــ🚗ـــن بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت.
دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسـک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید
ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه،
پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت.
یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد.
آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خــ🐻ــرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_دهم💗
-چرا چیزی نمیگی
+نمیدونم چی بگم
-تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی
+ خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن
-میخوای کمکشون کنی؟
+به اون بچه ها؟
ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم...
-حلما جان
+جانم
-اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن
حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست!
همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد:
+سلام مامان❣
×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟
+وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم🤦🏻♀
×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان
+نه خب الان بریم خونه فعلا...
×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم
+با...شه خداحافظ✋🏻
محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟
×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید
-جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم
×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم
-خیر باشه، چشم
×چشمت روشن پسرم پس منتظرم...خداحافظ✋🏻
-یا علی✋🏻
حلما اخمی کرد و گفت:
+چرا قبول کردی؟
محمد تلفن حلما را دستش داد و درحالی که بلند میشد گفت: مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو
🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد....
part-9.mp3
26.25M
کتاب_صوتی
همه_سیزده_سالگی_ام
خاطرات_اسارت
مهدی_طحانیان
💐 قسمت #نهم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یاد شهداکمتراز شهادت نیست