#طنز_جبهه 8⃣1⃣
💠ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ
🔹ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
🔸ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ .
🔹ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .
🔸ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
🔹ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . »
🔸ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه 9⃣1⃣
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد : آهــــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات❤️
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
#طنز_ جبهه0⃣2⃣
💠 حاجی بزن دنده دو😁
🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند
🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید.
🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو
😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه 9⃣1⃣
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد : آهــــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات❤️
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_ جبهه0⃣2⃣
💠 حاجی بزن دنده دو😁
🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند
🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید.
🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو
😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه1⃣2⃣
🔹يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...
🔸شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟
🔹بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!
🔸فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!!
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
#طنز جبهه2⃣2⃣
😜مـیرم حــلیـم بـخـرم😜
🔹آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.
هر چى به بابا ، نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.
حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.
🔸مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه.
آخر سر كفرى شد و فریاد زد : «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود».
آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى.
🌷☘🌷☘
🔹دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد : «آهاى نورعلى ، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش درییاید!»
🔸قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن.
یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت!
🔹نورعلى حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم.
🌷☘🌷☘
🔸به خاطر این كه تو ده ، مدرسه راهنمایی نبود ، بابام من و برادركوچكم را كه كلاس اول راهنمایى بود ، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.
🔹چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.
🔸رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
🔹روزى كه قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر كوچکم گفتم : «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم».
قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم.
🌷☘🌷☘
🔸درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
🔹در زدم ، برادركوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت.
🔸داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «نورعلى بیا كه احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جاماند!
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه 3⃣2⃣
🔹 بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم .
🔸یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟
تو که چیزیت نشده بابا !!!
🔹تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟!
🔸تو فقط یک پایت قطع شده !
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!!
🔹بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه4⃣2⃣
یکبار سعید از بچهها خیلی کار کشید.
فرمانده دسته بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابی کتکش زدند.😂
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمی کمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی
آن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.😅
همه بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابند. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برای
نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح! 😜😜
#شهید_تفحص
#شهید_سعید_شاهدے
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
#طنز_جبهه5⃣2⃣
💠 وای به حال بنی صدر
🔸 پدر و مادرم میگفتند بچه ای و نمیذاشتند برم جبهه.
🔹یک روز شنیدم بسیج اعزام نیرو داره. 👌
🔸لباس های (صغری) خواهرم رو روی لباس هام پوشیدم و سطل آب رو برداشتم و به بهانه ی آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون ... 😉✌️
🔹 پدرم که گوسفند ها رو از صحرا میاورد داد زد : صغرا کجا !؟
برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب رو بلند کردم که یعنی می رم آب بیارم.
🔸خلاصه رفتم و از جبهه لباس هارو با یک نامه پست کردم. 😊
🔹 یک بار پدرم آمده بود شهر و از پادگان تلفن کرد جبهه
👈 با خنده می گفت : (بنی صدر)وای به حالت اگه دستم بهت نرسه 😂😄
#لبخند_بزن_بسیجی😁
@abbass_kardani✅
🌹🍃🌹🍃
#طنز_جبهه6⃣2⃣
🍹 شربت صلواتی 🍹
دو تا از بچهها اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های میخندیدند
گفتم: این کیه؟
گفتند: عراقیه
گفتم: چطوری اسیرش کردید؟
میخندیدند!!!
گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود
تشنگی فشار آورده بهش
با لباس بسیجیهای خودمان اومده بود ایستگاه #صلواتی
میخواسته شربت بگیره، #پول داده و اینطوری لو رفته
و هنوز میخندیدند….😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😀
🌹🍃🌹🍃
#طنز_جبهه7⃣2⃣
💠 شهدا نورانیَن
🔹يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
🔸بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
🔹بابا اين آقا سلموني نميره اين قدر ريش داره ؟
🔹بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟
🔸بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟😒
🔹تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود😑
به شب گفته بود در نیا من هستم😐
🔸پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟😳
🔹گفتم چرا پسرم!
🔸پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟😳
🔹منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟😒😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃