eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ مواقعی که تهران بودم،با بچه های پایگاه بسیج دارالسلام که مربوط به مسجد محله میشد و حوالی میدان منیریه بود،رده ها و دوره های مختلف را یا شرکت میکردم و چیز تازه ای یاد میگرفتم و چیزهایی که بلد بودم را آموزش میدادم.دنبال راه حلی برای بیشتر خلوت کردن با شهدا میگشتم، یک راه خاص. چیزی جز زدن عکس های شهدا به دیوار،کتاب خواندن،باید راهی پیدا میکردم که بتوانم خودم را به آن ها نزدیک کنم.تمرین صبوری و سکوتی که لازم داشتم را می‌توانستم با این حس قرابت به شهدا انجام دهم.یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم.پنج شنبه ها صبح زود،بعداز نماز،بهشت زهرا.🌸قطعه شهدا بهترین محل بود.با اینکه صبح زود میرفتم،ولی همیشه چند پدرومادر شهید بین مزارها نشسته بودند.آن ها را که میدیدم ،بیشتر درک میکردم که عشق تنها چیزی است که با رفتن و نبودن،کم رنگ و فراموش نمی‌شود.سعی میکردم خلوتشان را به هم نزنم.😔همیشه اول به سراغ نظرکرده های حضرت زهرا س میرفتم.آن ها که حتی از جا ماندن اسمشان هم گذشتند. برای بیشتر شدن رفاقتم با شهدا،باهم قرار گذاشتیم،من خاک از مزار آن ها بگیرم و آن ها غبار از دل من.می نشینم کنارشان باهم حرف میزنیم،من سنگ مزارشان را پاک میکنم ،رنگ نوشته ها و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگ تر میکنم.آن ها هم در عالم رفاقت سنگ تمام می‌گذارند و برایم مسیر را مشخص می‌کنند که عاقبتم ختم به خیر شود.🙏🙏 از وقتی به تهران آمده بودیم،رابطه من و صابر نزدیک تر شده بود.خانه خاله ام شهرک شهید محلاتی بود و خانه ما حوالی میدان منیریه.همین هم باعث شد من با دوست های صابر آشنا شوم.بین دوستان صابر اول با رضا آشنا شدم.صابر برای من گقته بود،؛چندماهی است که در برنامه های مسجد امیرالمؤمنین ع شهید محلاتی با رضا دوست شده. یکی از اصرارهای صابر آشنا شدن من با رضا بود و بالاخره هم موفق شد. اویل پاییز بود.صابر به من زنگ زد،گفت:رسول بیا،جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بریم دور بزنیم.فکر میکردم مثل همیشه صابر می‌آید همین جا درمحل دوری میزنیم،یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود،با شلوار کتان،دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم.وسط راه بودم که صدای مداحی به گوشم خورد.صدای مداحی مربوط به بیت الزهرا بود.پیرمردی جلوی در بیت الزهرا ایستاده بود.به سمت پیرمرد رفتم و گفتم،سلام حاجی جان.مراسم از چه ساعتی شروع میشه؟پیرمرد یک مشت اسپند دستش بود،همه را ریخت روی زغال های سرخی که داخل یک منقل کوچک طلایی کم کم داشتن رخت خاکستر می پوشیدن. پیرمرد گفت:سلام بابا جونم .دهه ی سوم محرم ،یعنی از امشب تا شب اول ماه صفر.بعد از نماز مغرب و عشاء..بفرمایید داخل. تشکر حاج آیا.حتما یک شب میام زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ باقیمانده کوچه را سریع تر آمدم،رسیدم جلوی مهدیه،دیدم یک پیکان پارک کرده،صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند،صابر به من گفت:بیا بریم رضا و ببین.امشب با دوتا از دوستان اومده.صابر دست من را کشید و گفت:من رضا و جلوی مسجد دیدم.گفتم :میخوام برم پیش پسرخالم،با من اومد.بیا دیگه. دستم را از دست صابر کشیدم گفتم ؛باشه بریم.راننده رضا بود.در برخورد اول پسری لاغر با صورتی کشیده و نسبتا سبزه. صابر نشست جلو ،من در عقب را باز کردم،نشستم کنار پسری که خودش را میثم معرفی کرد.پسری از سمت چپ میثم سرش را خم کرد ،گفت :منم علی هستم. آن شب رفتیم شهرک محلاتی و بعد از چند ساعتی دومرتبه با ماشین رضا برگشتم خانه خودمان.این اتفاق ساده،شروع آشنایی و رفاقت من با بچه های شهرک محلاتی شد. از آن هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه با علی و میثم می آمدند دنبال من تاباهم به حرم امام رحمة الله علیه یا حضرت عبدالعظیم حسنی برویم. روح الله اکثر اوقات نبود ،این ارتباط ها برای پرکردن تنهایی من خوب بود.هرچند که هنوز به شدت دل تنگ فرید و دوستانم بودم. صابر خیلی خوب این تنهایی من را فهمیده بود،برای همین خیلی برای برقراری ارتباط با دوستانش تلاش می‌کرد.وقتی وارد جمعی میشدم،سعی نمیکردم جلب توجه کنم یا کاری کنم که خیلی مطرح شوم.به قول بچه ها خیلی خشک و جدی بودم.بعدها که با رضا صمیمی تر شدم ،به من گفت:رسول تو خیلی آدم معمولی هستی.یک مذهبی که در برخورد اول جذاب نیست.تنها چیزی که بخوام برای کسی ازت تعریف کنم، اینه که وقتی میخندی اشک از چشمات راه میفته.یکم که از آشنایی میگذره،رفیق خوبی برای آدم میشی.این تعریف رضا برایم جالب بود.☺️ فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه به شهرک شهید محلاتی میرفتم. ماه های پاییز و زمستان با تمام بارش و سرمایی که داشت،فصل گرمی برای آشنایی من با رضا،میثم،علی و چندنفر دیگر از بچه های شهرک شد.هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم.سالی که پیش روی من بود،با سروسامان گرفتن وضعیت کاری ام می‌توانست مهم ترین سال زندگی ام رقم بخورد..اواخر اسفند ماه بود.صابر به من خبر داد:رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مسجد صاحب کوثر هستند،هماهنگ کرده برای سفر جنوب،تو هم بیا باهم بریم. از شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم.باهم برای رفتن به این سفر هماهنگ کردیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ مترو دروازه دولت نزدیک ترین آدرس به مدرسه بود.پشت مترو باهم قرار گذاشتیم. بچه های دانشگاه شریف متصدی کار بودند.همه اخلاق رجب را به‌خوبی می‌دانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست می‌گذاشتیم، خط قرمز رجب می‌شد و مخالفت می‌کرد. خیلی مراقب حرف‌هایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد می‌زنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمی‌دانست خانه است. از پله‌ها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی می‌خوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت. چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا می‌خوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمی‌داری زن؟! می‌خوای اسیر دست این ساواکی‌ها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!» - تو رو خدا بذار من برم. - نمی‌ذارم! بشین تو خونه‌ت! خودم را انداختم زمین. پاچه‌ی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمی‌داد. بریده‌بریده حرفم را زدم: «رجب! بچه‌هام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماس‌هایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمی‌شد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پله‌ها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفش‌هایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایت‌بار پنجاه ساله رژیم پهلوی می‌باشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحله‌ای را به ملت تبریک می‌گویم و بیانیه‌ای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِل‌وِله‌ای به پا کرد. کارهایشان با اینکه خیلی تلاش کرده بودند،نظم خوبی نداشت.بعد از کلی معطلی سوار اتوبوس شدیم.بیشتر مسیر را خواب بودیم. وضعیت اسکان و بهداشت در پایین ترین حد خودش بود.رفتیم مسجد خرمشهر،آب برای وضو گرفتن نبود.صابر هم شروع کرد به عکس گرفتن.به صابر نگاه کردم و گفتم:الان چی برات جالبه تلق تلق عکس میندازی؟ صابر هم جواب داد:قیافه و استیل تو.رسول یکم بخند .خیالت راحت آب پیدا میشه،عکاس خوش اخلاق مثل من پیدا نمیشه.خوبی بی نظم بودن کاروان این بود که من،رضا و صابر فرصت کردیم یک چرخی در شهرهای اطراف بزنیم.یک روز رفتیم شوش،یک روز هم به شرهانی رفتیم. منطقه ای که تازه کار تفحص شهدا شروع شده بود،خاک دست نخورده ای که سال ها در دل خودش مردان بی ادعایی را داشت که برترین مدالی که به سینه داشتند،گمنامی بود.این قصه که حضرت زهرا س برای تک تک آن ها مادری میکنند،به نظرم نقطه اوج عاقبت به خیری آن ها بود.بچه های تفحص با حساسیت زیادی کار میکردند،یک گروه چهارتا پنج نفره که طلوع صبح با سلام و صلوات کار خودشان را شروع می‌کردند.وقتی از دور به کار آن ها نگاه میکردیم ،به یقین می‌رسیدیم که به دنبال اجزائ گنج باارزشی به اسم غیرت هستند. آن قدر دوروبرشان گشتم تا توانستم با پسری که از همه شوخ تر بود و لهجه یزدی اش شوخی هایش را دل چسب تر میکرد،آشنا شوم.محمد حسین محمدخانی (عمار حلب)بچه تهران.مادروپدرش ساکن شهرک محلاتی بودند.دانشگاه آزاد یزد درس می‌خواند.با خنده میگفت:اومدیم چندتا عکس یادگاری بگیریم و بریم.دست رفاقت که با محمدحسین دادم،ازاو خواستم من را هم به جمع خودشان راه بدهد.با یکی دونفر از مسئولین و بچه های گروه حرف زد. گفت:رسول داداش بیا،بچه ها قبول کردند که با ما می آی پای کار.کلی ذوق کردم .بچه ها می‌خواستند برگردند تهران،من به رضا و صابر گفتم که علاوه بر سال تحویل، چندروزی از تعطیلات میخواهم اینجا باشم. هردو با دلخوری خداحافظی کردند و به تهران برگشتند.ساک لباسم را دادم به صابر که با خودش به تهران ببرد.من ماندم با یک دست لباس و یک جفت دم پایی و از همه مهم تر کلی شوق برای کار تفحص☺️ زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ روز اول قبل از شروع کار،محمدحسین یکی دو نکته مهم را خیلی خلاصه و مفید برایم توضیح داد.محمد حسین که صورتش کمی آفتاب سوخته شده بود،با ترکه ای که دستش بود،روی خاک را خط خطی می‌کرد و گفت:رسول جان کار را گروهی پیش می‌بریم، معبری که توش قدم برمی‌داریم، پاک سازی شده.پشت سر هم و جا پای هم قدم برمی‌داریم.یه نقشه برای کار داریم،از روی نشونه هایی که دادند و حدودی که مشخص کردند،تفحص را انجام میدیم. اما رسول حواست به دلت باشه. آدرس و نشانی اصلی دست خود شهداست.خودشون بخوان ما میتونیم کار رو پیش ببریم. نگاهی به او کردم و گفتم:خیالت راحت،حواسم هست. محمدحسين دستش را به سمت من آورد و گفت:پس داداش خوش اومدی،بسم الله. نماز صبح را با بچه های تفحص خواندیم و وارد معبر شدیم.محمد حسین گفت:یکی دو روزی هست که دست خالی برمیگردیم.بچه ها صلوات خاصه حضرت زهرا س را بفرستیم .امروز بی بی جان نظری به ما داشته باشند.زمزمه صلوات حضرت کم کم با بغض همراه شد.رگه اشک روی صورتمان راه خودش را باز کرد.پیرمردی که حاجی صدایش میکردند و سر ستون راه میرفت،اشاره کرد و گفت:بیایید اینجا.برای چند لحظه نفسم سنگین شد.شروع کردیم به پس زدن خاک.حاجی زانو زد و با دست شروع کرد به کنار زدن خاک.بعداز چند دقیقه یک گودال درست شد،من و محمدحسين و یکی از بچه ها کنار حاجی زانو زدیم.فقط از شهدا خواستم که اگر این رفاقت را قبول دارند،رد و نشانه ای به من نشان بدهند. صدای صلوات که بلند شد،در دست حاجی یک تکه استخوان بود،😭حاجی استخوان را نزدیک صورتش آورد و بوسید.خیالمان راحت شد که نشانی را درست آمده ایم،یکی دو ساعتی طول کشید تا از همان محل،پیکر دو شهید تفحص شد.تا آخر تعطیلات در شرهانی ماندم.حال دلم خیلی خوب بود.به مادرهای شهدایی فکر می‌کردم که این روزها به جای مزار شهدای گمنام، سر مزار بچه های خودشان سفره دل باز می‌کنند.محمدحسین مداح هم بود.گاهی روضه یا شعری می‌خواند. روز آخر قبل از خداحافظی با محمدحسين یک قرار گذاشتیم، اگر شب جمعه ای ساکن و زائر حرم ارباب شدیم.رفاقت زمینی مان را به یاد داشته باشیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ موفق طی کردن مراحل گزینش دانشگاه امام حسین ع خبر قبول شدن و ثبت نامم بهترین اتفاقی بود که برگ های مشوق های من بودند که با شنیدن خبر پذیرشم خیلی خوشحال شدند.یک دوره کوتاه آموزش عمومی داشتیم. یک گروه سی نفره که بین آن ها با میثم کهن دل،ابوالفضل راه چمنی ،خلیل عقیل زاد،حسین براتی و.....زودتر آشنا شدم. برنامه هماهنگ به همه ما داده بودند که صبح زود برای اعزام در محل شروع دوره،داخل محوطه دانشکده باید حاضر باشیم.هنوز هیچ شناختی از یکدیگر نداشتیم،.اولین صف و ستون که بسته شد،بچه ها خودشان را معرفی کردند.با تذکر مسئول ارشد باید اسامی و محل ایستادن نفرات قبل و بعد خودمان را یاد میگرفتیم تا همیشه جای ثابت داشته باشیم.قرار شد با اتوبوس به محل آموزش برویم.داخل اتوبوس بی حال نشسته بودم که حسین آمد کنار دستم نشست و شروع کرد به معرفی خودش،من هم خیلی سرسری جواب دادم.حسین به من گفت:رسول چرا اون روز این قدر استیل بچه های حفاظت را گرفته بودی؟اون روز خیلی خورد توی ذوقم.از بس برخوردت سردو یخ بود. خندیدم و گفتم:آخه روز اول چی میگفتم؟ کلاس ها و دوره های ما داخل دانشگاه امام حسین ع شروع شده بود.کلی کلاس تئوری و عملی که از صبح تا غروب،تمام وقت مارا پر می‌کرد.دوماه از مرخصی خبری نبود.سخت تر از این دوری،فشاری بود که زمان کار عملی روی ما بود.غروب که می‌شد، قیافه هایمان دیدنی بود،یکی پاهایش را ماساژ میداد،یکی به زخم ها و تاول های دست و پایش پماد میزد.گاهی بچه ها بعد نماز از فرصت استفاده می‌کردند و گوشه نمازخانه یک چرتی می‌زدند.کم کم من با حسین و عقیل بیشتر آشنا شدم.َحسین و عقیل بیشتر آشنا شدم. علاقه زیادی به گرافیک داشت.روحیه هنری اش برایم جالب بود و با این روحیه وارد کار نظامی شده بود. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد، برای مراسم افتتاحیه آمادهدشدیم،هم زمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که باهم آشنا شدیم.شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعمهایی بود که به دل می‌نشست. راپل یکی از برنامه های مراسم بود.من هم رفتم ثبت نام کردم. تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند. گره ها که بسته شد و روی طناب جاگیر شدم،با استیل هلی برد پایین آمدم، سریع وارونه شدم.سرم به سمت زمین بود،دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین می آمدم.جمله آخر آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد . (گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید) حدود نیم متری با زمین فاصله داشتم.با محکم کردن طنابی که در دستم داشتم،ترمز کردم.پاهایم که به زمین رسید ،قرص و محکم با کمترین لرزش سرجای خودم ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت:(گل کاشتی پسر عالی بود). آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جابجایی خانه و آمدن ما به شهرک محلاتی بود. باید میرفتیم داخل یک آپارتمان، آن هم طبقه چهارم.گاهی به شوخی میگفتم (رسما اومدیم تو بغل خدا). زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد، برای مراسم افتتاحیه آمادهدشدیم،هم زمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که باهم آشنا شدیم.شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعمهایی بود که به دل می‌نشست. راپل یکی از برنامه های مراسم بود.من هم رفتم ثبت نام کردم. تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند. گره ها که بسته شد و روی طناب جاگیر شدم،با استیل هلی برد پایین آمدم، سریع وارونه شدم.سرم به سمت زمین بود،دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین می آمدم.جمله آخر آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد . (گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید) حدود نیم متری با زمین فاصله داشتم.با محکم کردن طنابی که در دستم داشتم،ترمز کردم.پاهایم که به زمین رسید ،قرص و محکم با کمترین لرزش سرجای خودم ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت:(گل کاشتی پسر عالی بود). آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جابجایی خانه و آمدن ما به شهرک محلاتی بود. باید میرفتیم داخل یک آپارتمان، آن هم طبقه چهارم.گاهی به شوخی میگفتم (رسما اومدیم تو بغل خدا). زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ به واسطه صابر و رضا کم کم با بچه های بیشتری آشنا شدم. یخ دوستی بین من و امین با شوخی های امین باز شد‌.این اخلاقش را دوست داشتم،اگر هم کسی با او شوخی می‌کرد، ناراحت نمیشد. دوره تخصصی تخریب را دانشگاه تازه تمام کرده بودم.احمد به عنوان مسئول عملیات حوزه به من پیشنهادداد که بیا به عنوان مربی تخریب اصول اولیه و عمومی، این تخصص را داخل پایگاه بسیج آموزش بده.آموزش راپل را خودم پیشنهاد دادم.بالای شهرک محلاتی پارک جنگلی بود ،ارتفاع این منبع از سطح زمین بهترین محل برای آموزش راپل بود.همین آموزش راپل اولین بهانه برای شروع دوستی با مهدی بود.با احمد،رضا، امین و مهدی برای آموزش قرار گذاشته بودیم. کوتاه‌ترین زمانی که برای مرخصی یا استراحت داشتم،حتما خودم را به جمع دوستان می‌رساندم.ما برای تحکیم این رفاقت و ادامه پیداکردنش باهم یک قرار گذاشتیم و آن اینکه در جمع از چیزهایی که به اعتقادات یا رابطه مان صدمه میزند،واقعا پرهیز کنیم. روی بحث نامحرم،به صفر و حداقل رساندن غیبت،رعایت حریم شخصی و خانوادگی بچه ها اصول ساده ای بود که رعایتش حتی خیال خانواده را راحت کرده بود. همه ما مجرد بودیم. پدرومادر هرکدام از ما که به سفر میرفت،همگی به خانه شان میرفتیم.برای خودمان یک کد درست کرده بودیم،می‌گفتیم خانه فلانی چال شده.و البته آخرین روز خانه را تمیز و مرتب تحویل مادرها می‌دادیم. مادر خرج این دورهمی ها امین و رضا بودند.آشپزخانه هم کامل به امین سپرده می شد. یک پک کامل از فیلم های اکشن،جنگلی و گاهی وحشتناک هم داشتیم که به روز کردن این فیلم ها به عهده من و یکی از بچه ها بود.خرید تنقلات و میوه هم نسبت بودجه ای که داشتیم به یکی از بچه ها سپرده میشد .جالب بود ،گاهی برای یک عصرانه ساده، هرکدام چیزی تهیه میکردیم،یک نفر تخم مرغ،نفربعدی گوجه فرنگی یا سوسیس و یک نفر هم نان میخرید. صمیمیت و رفاقت بین ما با سفرهایی که رفتیم،بیشتر شد.اولین بار باهم قرار گذاشتیم به شهرکرد برویم.هماهنگی محل اسکان بستگی به موقعیت پدرها داشت.جا که مشخص شد ،راهی شدیم. به سمت خانه ای که گرفته بودیم ،رفتیم.همه خستگی مأموریت، رانندگی و طولانی شدن راه با خوردن شام برطرف شد.امین روی هیزم برای ما استانبولی درست کرده بود.عطر و طعم خوبی داشت.درب پشتی به زاینده رود باز می‌شد.واقعا موقعیت خانه جای خیلی قشنگی بود.برای وعده ناهار ماهی خریدیم.قرار شد من و امین ماهی ها را داخل آب رودخانه پاک کنیم. خنده های از ته دل ما بیشتر از ماهی خوردن برای ما لذت داشت.رضا هم از هر فرصتی برای عکاسی استفاده می‌کرد.نگاه به آن عکسها همیشه منحنی خنده را روی صورت همه ما نقاشی می‌کند. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ سه روز در شهرکرد بودیم.مسیر برگشت یک توقف کوتاه اصفهان داشتیم.سرظهر رسیدیم.هوا خیلی گرم بود.برای خوردن ناهار و سوغاتی خریدن به میدان نقش جهان رفتیم.برای رفع خستگی و فرار از گرما،گوشه ای زیر سایه آفتاب گیر مغازه ها نشستیم.نگاهم به بچه هایی افتاد که برای آب بازی داخل حوض بزرگ وسط میدان رفته بودند.به امین گفتم:یک راه حل برای خنک شدن پیدا کردم بریم؟پنج شش نفری رفتیم داخل حوض وسط میدان نقش جهان.بچه ها از دیدن ما سر ذوق آمده بودند و بیشتر مشغول آب بازی شدند.چند توریستی که از کنار ما رد شدند هم شروع کردند به عکاسی. اولین سفر ما با یک زیارت شیرین و پابوسی کریمه اهل بیت،حضرت معصومه س تمام شد.نصیحت مامان درست بود.دوستی ها در سفر محک می‌خورد. همراهی ،معرفت و خلق خوش بهترین سوغاتی بود که از بچه ها داشتم.این سوغات گره رفاقت را بین ما محکم تر کرد و من شاکر به درگاه خدا بودم. تعدادی از بچه های دوره قبل برای گذراندن دوره تخصصی زبان عربی و تکمیل دوره مربی گری به دانشگاه امام حسین ع آمده بودند و این فرصت خوبی بود که از آن ها فوت و فن کار را یاد بگیرم.شروع دوره های مربی گری یکی از بهترین دوره ها برای من بود.محمودرضا بیضایی و حسن غفاری دوره مربی گری سلاح را داشتند و تمام ریزه کاری ها را با سخاوت آموزش دادند.اکبر شهریاری دوره مربی گری تاکتیک را داشت.بهترین نکات را در مورد استتار،اختفاء و آشنایی با عوارض زمین،کار با قطب نما و....در کنار دست شهریاری یاد گرفتم. آشنایی با حسین به من کمک می‌کرد طرح های بهتری را کار کنم .کارم وقتی به چشم آمد که حامد از ما خواست یک جزوه طرح درس برای ورودی های جدید تهیه کنیم.‌ تحولات مختلف سیاسی،قد علم کردن جناح های سیاسی،آخرین روزهای سال را با کلی تحلیل و تفکر چپ و راست،به سال جدید سپرد. سال جدید با پیام نوروزی رهبری و صحبت های روز اول فروردین ایشان در حرم مطهر امام رضا ع برای همه ما مسیر و نقشه راهی را مشخص کرد که باید با بصیرت داخل آن قدم می‌گذاشتیم. امسال را باید به قول بزرگ ترها با حواس جمع پیش می بردیم.بالا بردن سطح بینش و آگاهی،یکی از مهم ترین وظایف ما بود. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ با مهدی و امین ،علی و صابر قرار گذاشتیم برای تعطیلات به کرمانشاه برویم. امین با خانواده اش هماهنگ کرد.قرار شد برای اسکان به خانه بابابزرگ امین برویم.خانواده امین با مهربانی برای اینکه ما راحت باشیم،خانه عمو یا دایی امین را به ما دادند.انجا کسی نبود،وقتی تنها شدیم،صدای خنده و شوخی مان تا آسمان میرفت. خوبی جمع ما این بود که بچه ها ظرفیت شوخی داشتند و سریع یک طرح و نقشه جدید برای نفر بعدی اجرا می کردیم مادر امین پیشنهاد داد برای روز آخر باهم به خارج از شهر برویم.دو ماشین شدیم و راه افتادیم.خانواده برای خرید رفتند .ماهم رفتیم داخل یک پارک زیر انداز پهن کردیم.باکمک و سلیقه امین سفره را پهن کردیم و وسایل ناهار را آماده چیدیم. قبل از ناهار من،علی،امین،علی و مهدی رفتیم سراغ تاب و سرسره.شب آخر قرار گذاشتیم که باهم برویم فست فود بخوریم. تب و تاب انتخابات از همان روزهای اول سال،همه شهرها راگرفته بود.معرفی کاندیدا،جناح بندی ها را مشخص تر کرد. از گوشه و کنار اخبار تحرک های گروه های ضد انقلابی شنیده می‌شد همین امر باعث شد که روزهای منتهی به اخذ رأی و حوادث بعدازآن،مادر آماده باش باشیم.رودرروی کسانی قرار میگرفتیم که در اولین تعریف باهم هم شهری،همسایه،هم محلی و حتی هم مسجدی بودیم.مکر دشمن بی صدا مثل موریانه به جان ملتی افتاده بود که در بحران،زلزله و جنگ،همه یکپارچه کنار هم بودیم و حالا....😔 صحنه های تلخی برای همیشه در ذهنم حک شد.دشمن با یک برنامه ریزی دقیق داشت جلو می آمد تا به ریشه باورهای انقلاب بزند. کم کم کار به سنگ ،چوب،درگیری و آتش زدن رسیده بود.دستور برای ما مدارا بود.وظیفه ما ممانعت از فعالیت سرشاخه ها بود.جالب بود؛در شهر خودمان،بر سرمان سنگ و چوب می‌زدند.کافی بود یک بچه حزب اللهی بماند وسط جمعیت، آن طرفی ها چندنفری می‌ریختند روی سرش و کتکش می‌زدند.یکی از بچه ها میگفت:باور خیلی از قصه ها برایم دور از ذهن بود.دیدن این صحنه ها این باور تلخ را به جانم ریخت که گاهی آدم ها عقده هایی دارند که فقط منتظر یک فرصت برای پنجه کشیدن به صورت برادر،دوست و هم شهری خودشان هستند. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ روزها تبدیل به هفته و ماه شد.به محرم نزدیک شدیم،تنش ها بیشتر شدو نقطه اوج این تنش ها دهه اول محرم بود.کار از تجمع و گفتن چهار تا حرف گذشته بود.ردیف شیشه مغازه ها و بانک ها که شکسته میشد،تل آتش هایی که گوشه خیابان ها درست میشد و رد پای دشمن که هرروز بیشتر میشد،این اتفاقات را به سمت یک اغتشاش می‌برد.مهم ترین دستور حفظ جان و مال مردم عا ی ،شناخت و دست گیری سرشاخه ها و هدایت جامعه به سمت آرامش و امنیت بود.تمام نیروها با تمام توان آمادگی داشتند که برای حفظ نظام کار کنند.مثل همیشه هرکسی بسیجی تر،آماده تر بود.شروع ماه محرم،وزیدن نسیم شور و شعور حسینی به بهبود شرایط کمک کرد.عاقل ترها فهمیدند تا وقتی حسین به کوفه نرسیده باشد، مسلم ولایت دارد،اما خیلی ها هم برای شنیدن صدای ضرب سکه از پشت ولایت کنار رفتند.حمایت و اطاعت از ولایت ،اولین و مهم ترین وظیفه قلبی همه ما بود. محمد حسین‌ به من زنگ زد،گفت رسول تهدید کردند که داخل هیئت هابمب بگذارند.یا علی می آیید اینجا؟بعد از تماس محمد حسین سریع با علی هماهنگ کردم،رفتیم هیئت ریحانه.مسجد گیاهی پر از جمعیت بود.به علی گفتم؛همه جا رو حتی سطل های زباله را باید بگردیم.صدای مداحی محمد حسین می آمد.دل تو دلم نبود که بروم کنار دست محمد حسین بایستم و شروع کنم به سینه زنی، اما باید بیرون می‌ماندیم. روز چهارم ماه محرم بود که احمد، صابر،دایی مسعود و رضا گفتند:بریم مشهد.روز هشتم از مشهد برگشتیم و نماز صبح روز تاسوعا را در صنف خواندیم. مراسم که تمام شد ،به خانه آمدیم.هنوز وارد خانه نشده بودم که از محل کار تماس گرفتند و گفتند : به خاطر ادامه پیدا کردن اغتشاش و وضعیتی که پیش آمده آماده باش هستیم.درگیری ها به نقطه خودش میرسد،ولی باور اینکه درست روزهای تاسوعا و عاشورا عده ای در خیابان های تهران اقداماتی مثل آتش زدن اماکن عمومی و حسینیه ها،کتک زدن و برهنه کردن نیروهای بسیجی اهانت به مقدسات، کف و سوت زدن را انجام بدهند ،تا وقتی به چشم ندیدم،برایم راحت نبود. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ این روزها درگیری ها بیشتر شد.با امین و مهدی هماهنگ کردم که سمت میدان هفت تیر برویم.با موتور به سمت جمعیت رفتیم.اولین سنگ که به سمتم امد،طعم تلخی به دلم ریخت.با امین و مهدی زدیم به دل جمعیت.درگیر شدیم.آن ها با سنگ،چوب و خلاصه هر چه داشتند ،می زدند. تکنیک های دفاع شخصی اینجا خیلی به درد ما میخورد،ما به سمت کسی حمله نکردیم.ولی برای دفاع از خودمان جواب مشت آن ها را با یکی دو ضربه حسابی دادیم. به مهدی گفتم:این جوری فایده نداره.ما باید بگردیم لیدرهای اینا رو پیدا کنیم.سریع چشم چرخاندم به مهدی گفتم :بدو بریم روی پل عابر،من از یه طرف میرم ،تو از طرف دیگه.اشاره کرد بیا نزدیک.با دو خودمان را به بالای پل رساندیم. کسی که به او مشکوک بودیم،درست روبروی من داشت،جلو می آمد.مهدی هم از پشت سر به او نزدیک شد. قبل از هرحرکتی دست بند را روی دست هایش زدم.سه نفری به سمت بچه های نیروی انتظامی رفتیم. تحویلش دادیم و برگشتیم سمت میدان هفت تیر. غروب قبل از اینکه برویم هیئت ریحانه،با احمد و امین رفتیم سمت خیابان دولت.حاج حسم هم آنجا بود.یک لحظه مثل فیلم های کارتنی ،اطراف ما گرد و غبار شد.فکر کنم ده نفر به یک نفر ما را می‌زدند.خدا به خیر کرد که هادی با یکی دوتا از بچه هایش،به داد ما رسید.شب ها همه مسجد گیاهی جمع می‌شدیم. بعد نماز دور هم نشسته بودیم و در مورد اتفاقات روز حرف میزدیم. شب تاسوعا من،امین و علی باهم رفتیم جماران.ما وسط سخنرانی رسیدیم. حرف های زاویه داری زده میشد که بیشتر به نیت مهیج کردن مردم بود.جمعیت کم کم مسیر جماران به سمت خیابان اصلی را پایین می آمدند.حال و هوای شعارها نشان می‌داد که بعضی دغدغه رای و نظر مردم‌را ندارند .آن ها آمده بودند که به شیشه بزنند .محاسبات خاص خودشان را کرده بودند و حاضر بودند برای به کرسی نشاندن حرفشان حسابی هزینه کنند .فقط یک چیزی را حساب نکرده بودند و آن اینکه ریشه این نظام در عاشورا است. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ با تمام شدن غائله انتخابات ،با ثبات بیشتری پیگیر کار و ادامه تحصیل شدم.داشتن استادی مثل حاج اسماعیل واقعا علاقه من را به تاکتیک چند برابر بیشتر از تخصص ها کرده بود.تمام بچه های یگان حداقل یکی از دوره های تاکتیک را با حاج اسماعیل گذرانده بودند.زمان اعلام نیاز بنا به شرایطی که وجود داشت و انتخاب مسئول رده بالاترم‌،وارد یگان تخریب شدم.حاج محمد مسئول و فرمانده مابود. نخبه هایی مثل رضا و محرم در آن مجموعه کار می‌کردند که واقعا در کنار همکاری،کلی ریزه کاری های مربوط به چک و خنثی را از این دو نفر یاد گرفتم.علاوه بر آن مهارت طراحی،ساخت و خنثی کردن تله های انفجاری از مواردی بود که با کار کردن با گروه حاج محمد به او رسیده بودم. نخبه هایی مثل رضا و محرم در آن مجموعه کار می‌کردند که واقعا در کنار همکاری،کلی ریزه کاری های مربوط به خنثی را از این دو نفر یاد گرفتم.نکته جالب اینکه بابا از نیروهای گردان تخریب لشگر سیدالشهدا بود و انگار این علاقه به صورت ارثی به من منتقل شده بود. همیشه موقع کار حاج محمد میگفت:صبرو حوصله مهم ترین اصل در این کاره و همیشه اولین اشتباه میتونه آخرین تجربه کاری شما باشه. بزرگترین حسن مجموعه کاری ما این بود که ماباید در چند زمینه مختلف صاحب مهارت و امتیاز می‌شدیم تا توانایی کار در شرایط سخت را داشته باشیم.به لحاظ سنی من از حاج محمد،محرم و رضا کوچک تر بودم،اما فکر می‌کنم با روح الله هم سن بودیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ با پیش آمدن بحث بهار عربی و متشنج شدن اوضاع کشورهای همسایه،کار ماهم وارد فاز جدیدی شد و آن بالا بردن قدرت تحلیل مسائل منطقه بود.در این بین اوضاع داخلی کشور سوریه در کنار تاثیرات اوضاع منطقه با شرایطی که سوال برانگیز بود،متشنج شد‌.بحث حفظ و حراست مقدسات دینی از جمله حرم حضرت زینب س و حرم حضرت رقیه س، دفاع از مظلوم ،حفظ خط مقابله با اسرائیل و مهار کردن دشمن در بیرون از مرزهای کشور و از طرفی سوابق کمک های کشور سوریه در طی دوران دفاع مقدس و پایه گذاری صنعت موشکی کشور با بهره برداری از فرصت پیش آمده و تعهد دو کشور مبنی بر کمک در شرایط بحران و جنگ،برش های پازلی بود که لزوم حضور ما در کشور سوریه را تعریف میکرد.درست زمانی که ما از غائله فتنه ۸۸ فارغ شده بودیم ،زنگ خطر فتنه ای به مراتب وسیع تر از جریانات داخلی در کشور سوریه نواخته شد. اولین گروهی که از ایران اعزام شدند،وظیفه داشتند تا با حفظ این اصل که اجازه حضور فیزیکی نداریم،ثبات و آرامش را در شهرهای مهم مثل دمشق و حلب برقرار کنیم. اوایل دی ماه که مصادف با اوایل ماه صفر بود ،گروه بعدی انتخاب و اعزام شدیم.در این گروه من و محرم ترک هم بودیم.بارها با سخت ترین شرایط دست و پنجه نرم کردیم.محرم در مقری که داشتیم بحث آموزش دوره های رزم انفرادی ،تخریب و ....را آموزش میداد.یک روز بعد از کلاس ها از محرم‌خواستم که جزوه مربوط به تخریبش را به من به صورت امانت بدهد و در اولین فرصت از روی این جزوه کپی بگیرم.شب داخل مقرمان بودیم.من،سیدعلی و محرم کنار هم نشسته بودیم که محرم گفت؛(شهادت در غربت رنگ و بوی خاص خودش رو داره).من و سید علی حرفش را تایید کردیم و زیر همان سقف آسمان باهم قول و قراری گذاشتیم🖤.روز بیست و پنجم ماه صفر و درست در آخرین روز ماموریتمان محرم شهید شد زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ در آخرین روز ماموریتمان محرم شهید شد.بنا بر شرایط موجود خبر شهادت و محل شهادت محرم جزبه خانواده و تعداد محدودی از دوستان اعلام نشد و به قول قدیمی ترها آستین بر دهان گذاشتیم و آرام گریه کردیم تا این خبر به گوش نااهلان نرسد. روز مراسم محرم من به واسطه حسین با محمد آشنا شدم. محمد شاگرد اول دوره ها بود،سعی میکرد ،نشان بدهد که خیلی راغب به آشنایی و دوستی با کسی نیست.بعدها محمد گفت؛(توی رفاقت چون خیلی مشتی پایه هستی،من خیلی دوست داشتم باهات رفاقت کنم). جزوه محرم تنها یادگاری روزهای سخت و غریبانه حضور ما در سوریه،دست من امانت ماند.هروقت دل تنگ محرم میشدم،سرمزارش میرفتم و به خاطر نشانه ای که به من امانت داده بود،از او تشکر میکردم.یک بار وقتی با حاج محمد برای زیارت مزار محرم رفتیم،از حاج محمد خواستم اگر من شهید شدم،بالای سر محرم که یک جای خالی وجود داشت،به خاک بسپارند. به شوخی به حاج محمد گفتم؛اینجا خوش نقشه است و دسترسی به پارکینگ هم راحته،حاج محمد خندید و گفت:اگه هم من شهید شدم،تو برای من همین کار را انجام بده. بعداز شهادت محرم تصمیم گرفتم دوره های آموزشم را با بالاترین درجه طی کنم.هم دوره و هم سرویسی حامد شدم.سر کلاس های غواصی عمق و تاکتیک بیشتر به چشم اساتید آمدم و این را از تعریف های حامد فهمیدم. حس میکردم مدیریت نظامی،یعنی تسلط کامل داشتن روی مباحث علمی،عملی و این تسلط با تحقیق و تمرین امکان پذیر بود.بین کارهایم برنامه ریزی کردم و به کلاس تراشکاری رفتم.حامد از وقتی باخبر شد تا اولین نمونه کار تراشکاری ام را دید،هزار بار تاکید میکرد،رسول مراقب خودت باش.گاهی به حرفش گوش میکردم و گاهی هم کار خودم را میکردم. محل کار از هرفرصتی استفاده میکردم تا از حامد کار یاد بگیرم. من و حامد از بچگی به واسطه همکاربودن پدرهامان باهم دوست بودیم،اما همکار شدن خود ما باهم و هم سرویس شدنمان به تحکیم این دوستی و تبدیلش به رفاقت بیشتر کمک کرد.من و حامد چند ماموریت داخلی باهم بودیم.گاهی خیلی ظریف و به قول بچه ها زیر پوستی درس اخلاق می داد. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ مسیر برگشت یکی از همین ماموریت ها اصطلاحا از بالا شهر به پایین شهر آمدیم.حامد بین راه شروع کرد به طرح موضوع. از امکانات آدم های مرفه تا سختی های قشر ضعیف جامعه حرف زد.آخرش هم گفت:فردای قیامت اگه ناشکری کرده باشیم، خدا همین بچه های مرفه و بی درد را میبره بهشت،چون تکلیفی نداشتند.من و تو هم باید بمونیم توی صف.کمی با هم حرف زدیم تا به مقر اصلی رسیدیم.وقت ناهار گذشته بود.من و حامد یک سفره کوچک جلوی تلویزیون پهن کردیم و شروع کردیم به ناهار خوردن.برنامه ورزشی در حال پخش بود.قهرمان یکی از رشته های ورزشی را نشان می‌داد.یکی از بچه ها گفت:این بنده خدا تو رفاه کامل زندگی میکنه ...)به حامد گفتم؛من حاضرم به خاطر این برم تو صف بهشت،بنده خدا از استیلش مشخصه حوصله توی صف بودن را نداره.حامد نگاهی به کرد و گفت:رسول شوخی کردم.همان طور که به صورتش نگاه کردم،خندیدم و گفتم:حامد تنها راهی که نباید توی صف بمونیم و بتونیم سریع رد بشیم، شهادته،شهادت.💚 همیشه سعی می‌کردم حرمت رفاقتم را حفظ کنم.در مورد ماموریت های خارج از کشور نه من سوال میکردم و نه حامد توضیح می‌داد تا اینکه هماهنگی های لازم برای رفتن من همراه با گروه حامد به سوریه انجام شد.کلا ده یا دوازده نفر بودیم و این فرصت حضور و جهاد آن هم در ماه مبارک رمضان،برایم خیلی باارزش بود.نزدیک به شب های قدر بودیم که تاریخ اعزام ما را مشخص کردند.یکی دو روز فرصت داشتم که مقدمات سفر را آماده کنم.فقط بحث مطرح کردن ماموریتم با خانواده می ماند.از طرفی به ما تاکید کرده بودند که در این مورد صحبتی نکنیم،سفرهای قبل، من در خانه نکرده بودم و فقط گفته بودم جایی برای زیارت و کار میروم.از طرفی به خاطر موقعیت قبلی کار روح الله و آشنایی اش با سیستم، این بحث در خانه ما حل شده بود و خانواده خیلی اهل سوال کردن و پیگیری نبودند.گاهی که به جای جواب دادن در مورد کارم سکوت میکردم،مامان به خوبی می دانست که امکان توضیح دادنش را ندارم.با لبخندی می گفت:به سلامتی،ان شاءالله که خیر باشه. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ شب که رسیدم خانه با روح الله صحبت کردم و قرار شد برای مطرح کردنش به من کمک کند،چون فرصت کم بود ،تصمیم گرفتیم سر سفره سحری مطرحش کنیم. سفره سحری که پهن شد،به بهانه کمک کردن به آشپزخانه رفتم. مامان گفت:تمام شب بیدار بودی،مگه صبح سر کار نمیری؟ _مرخصی دارم،باید یکم کارهای عقب افتاده را انجام بدم. سر سفره روح الله گفت؛اگر پوتین یا لباس با دوخت خوب میخوای،یه سر به مغازه مهدی بزن.مامان نگاهی به من کرد و گفت:قراره بری ماموریت؟قبل از اینکه جوابی دهم،روح الله نگاهی به من و مامان کرد و گفت:بله،قراره بره مأموریت. بابا لیوان آب را زمین گذاشت و گفت:دسته ساکت را دادم تعمیر کنند.امروز میرم ببینم اگه آماده شده بگیرم بیارم،کی راهی میشی؟ همین امروز و فردا.اگه هم آماده نبود ،مشکلی نیست .کوله روح الله را میبرم. روح الله با خنده گفت:اگه سالم بیاریش که دیگه اصلا مشکلی نیست.مسیر حرف با همین شوخی روح الله عوض شد.خیالم راحت شد که بحث رفتن را مطرح کردم و چیزی هم در مورد کجا و چطور رفتنش نگفتم. صبح با حسین تماس گرفتم .قرار گذاشتیم به فروشگاهی که روح الله معرفی کرده بود،سری بزنیم.قصه رفاقت من و حسین از دوره آموزشی دانشگاه ادامه پیدا کرد و حالا به جای همکار باهم رفیق بودیم.از همه چیز زندگی هم خبر داشتیم.مشکلاتی بود که تمام تلاشمان را میکردیم تا به یکدیگر کمک کنیم.هرجایی که می‌توانستیم کنار هم بودیم.گاهی من میرفتم شهر ری،حسین ،امیر ،هادی و محمد را می دیدم. آن روز با موتور رفتیم گمرک برای خرید و بعد کلی چرخ زدیم و برای هم درد و دل کردیم.وقتی رسیدم خانه ،دیدم مامان تمام وسایلی که لازم داشتم کنار کوله روح الله گذاشته است. آن شب با رضا،صابر و مهدی و امین رفتیم مجلس آقای مجتهدی.،وقتی برگشتیم یک سر رفتیم مقبره شهدا.من باید حتما از شهدا که وساطت این کار و کردند تشکر میکردم. بعد از نماز صبح آماده شدم،مامان که سینی آب و قرآن را در دست گرفت،نگاهم به صورتش افتاد مثل همیشه برق مهربانی در چشمهایش نشست.بغض در گلویش را پشت یک لبخند کم رنگ پنهان کرد و گفت:در پناه خدا.رفتی حرم التماس دعا.😭 فکر کنم این یک قانون کلی در تمام دنیاست که هیچ وقت نمی‌شود چیزی را از مادرها پنهان کرد.انگار از همه چیز خبر ندارند ،ولی همیشه از نگاه و از کارهای بچه هایشان همه چیز را می فهمند.بابام کوله ام را تا چلوی آسانسور آورد،وقتی دستش را برای خداحافظی در دستم گرفتم،خدا را هزار مرتبه شکر کردم که حلال ترین لقمه های دنیا از خط همین چین و چروک دست هایش به سر سفره ما آورده است. روح الله موقع خداحافظی، صورتش که به صورتم نزدیک شد ،کنار گوشم گفت:مراقب خودت باش زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ فصل هشتم:ابوحسنا دفترم را بستم و کناری گذاشتم، سعی کردم بیشتر چیزهایی که یادم آمد را بنویسم و این نوشتن در این روزهای سخت،به من کمک کرد تا تمام کسانی که واقعا از ته دل دوستشان دارم را در ذهنم مرور کنم و با همین بهانه از دل تنگی های اینجا گذر کردم. غربت،سختی کار،پیچیده بودن سیستم جنگ شهری،دیدن زن و بچه های آواره در خیابان ها و آتش جنگی که از طرف اسرائیل و آمریکا به دامن اعتقادات این مردم افتاده است،خیلی تلخ بود.اواخر شهریور بود و هوا رو به خنکی میرفت ،با حامد برای رفتن به حرم هماهنگ کردم،یک ساعتی وقت داشتم تا خودم را به ماشین های سرویس حرم برسانم. به حامد نگاهی کردم و گفتم:حامد یک اسم جهادی برای خودت انتخاب کن.حامد خندید و گفت :اسم جهادی برای چی؟همین خوبه.نگاهی به او کردم و گفتم:یک چیزی که اینجا بچه ها صدات بزنند.میدونی حامد،من حسنا را خیلی دوست دارم،اسمت را بذار ابوحسنا.حامد سری تکان داد و گفت:از دست تو،باشه،هرچی تو بگی ابوحسنا. از جا بلند شدم .رو به حامد و محسن دستی تکان دادم و گفتم :من رفتم ابوحسنا،تماس اول را من میگیرم.از خیابان که رد شدم ،روبروی ساختمان خودمان مکث کوتاهی کردم، می‌دانستم الان در تیررس نگاه حامد هستم،کمی جلوتر رفتم و زنگ زدم حامد،گوشی را برداشت و گفت:همه چیز خوبه؟من هم گفتم :ابوحسنا همه چیز ردیفه.پیش خودم گفتم :چه اسم قشنگی انتخاب کردم.باهر بار صدازدن،تصویر صورت زیبای حسنا،دختر حامد جلوی چشمهایم می‌آید. به ایستگاه که رسیدم ،تعدادی زن و بچه منتظر ایستاده بودند.به بچه هایی که دست در دست مادرهایشان داده بودند،نگاه کردم. خنده این بچه ها الان باید همه فضا را پر میکرد،ترس ،اضطراب،گرد غبار ناشی از جنگ داخلی،تنها رنگی بود که به صورت معصوم این بچه ها نشسته بود.شهر به لحاظ امنیت در نقطه صفر بود.گروه های مخالف دولت مرکزی،مسلح در شهر حضور داشتند. پرچم سیاه داعش و سبز ارتش آزاد (احرار شام)بالای خیلی از ساختمان ها زا سردرآن ها اعم از دولتی،غیر دولتی و حتی خانه ها زده شده بود.نوع بافت مذهبی و تبلیغ گسترده مخالفین باعث شده بود،.اوایل مردم این گروه‌ها را تایید و گاهی همراهی کنند،اما با ورودشان به شهر دمشق به عنوان مرکز قدرت و جنایاتی که انجام دادند،برای خیلی ها این رویا رنگ باخت.اهل تسنن،علوی ها،ارامنه و دروزی ها تا قبل از این بحران کنار هم زندگی راحتی داشتند.اما این روزها تشخیص دشمن از دوست خیلی سخت شده و عمق فاجعه وقتی مشخص میشه که این جنگ به اسم اسلام و مسلمان ها در حال معرفی در دنياست. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ گوشی ام زنگ خورد ،قبل از اینکه فرصت جواب دادن داشته باشم،صدای انفجار بلند شد.صدای جیغ و فریاد زن ها و بچه هایی که داخل ماشین بودند،بلند شد.همه می‌خواستند از ماشین پیدا شوند.من به کمک مرد دیگری که داخل ماشین بود،از آن ها خواستیم که نترسند و برای پیاده شدن عجله نکنند ،اما کسی گوش نمی‌داد.از لرزش گوشی در دستم متوجه شدم که بچه ها دو مرتبه تماس گرفتند.گوشی را جواب دادم و گفتم:یک ماشین نزدیک ما منفجر شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم :خوبم،جای نگرانی نیست. هنوز حرفم با محسن تمام نشده بود که دیدم یک بچه حدودا پنج ساله محکم پای من را گرفته،خم شدم و بغلش کردم.قلبش مثل گنجشکی که ترسیده باشد،به تندی میزد.محکم بغلش کردم و به سینه خودم چسباندمش و نوازشش کردم..آرام در گوشش گفتم:نترس همه چیز تموم میشه.حالا تپش قلبش منظم تر شده بود.زنی سراسیمه و گریه کنان به سمت ما آمد. مشخص بود مادر این پسربچه باشد.خودش را به بچه رساند و محکم در بغل گرفت.راننده سوار ماشین شد،من هم به همراه بقیه مسافرها سوار شدیم.راننده همینطور که زیر لب غر میزد،باقیمانده مسیر را سریع تر رفت.پیاده که شدم ،اول به بچه ها خبر دادم و بعد به سمت حرم حضرت زینب س راه افتادم وارد که شدم.بعد. سلام به بی بی جانم گفتم:قربان صلابت و صبرتان خانم جان، شما به دل اهل کاروان آرامش دادید و پناه بچه ها بودید.حال و هوای چشم های من حسابی بارانی شد.به برکت همین توسل،قبل از ورود به حرم آرامش پیدا کردم.در حال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی سرشانه ام میزند،سرم را بالا آوردم، چشم های ریز سیدعلی را از پشت قاب درشت عینکش دیدم.سیدعلی خندید و گفت:به به سلام،رسیدن به خیر،خوبیه حرم عمه جانم اینه که آدم اشناهاش را پیدا میکنه.سرم را تکان دادم و گفتم:خوبی؟تو اینجا چی کار میکنی.؟کنارم نشست و. گفت:اومدم زیارت.از او خواستم برایم روضه بخواند.چقدر آن روز روضه به دلم نشست.با سیدعلی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. شکر خدا نزدیک به دوماه و نیم وظیفه حفظ امنیت را به خوبی انجام دادیم.به ما پایان ماموریت را اعلام کردند. حس عجیبی داشتم ،ذوق برگشتن به خانه و دیدن خانواده و دوستانم از یک طرف و بغض دور شدن از حرم،آن هم در شرایط سخت و حساس نیز از یک طرف.با ابوحسنا قرار گذاشتیم که بعد از یک استراحت دو مرتبه برگردیم و با این قرار،دلمان آرام شد.نیروی جایگزین ما در خانه مستقر شد و دو روز آخر را به مقر اصلی مان آمدیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ فصل نهم(رفاقت)🌸 به قول رضا،خیلی ها هستند که در ارتباط با آدم ها ادای دوستی درمیارند و معلوم نیست این آدم ها دنبال چه چیزی هستند؟این ها از دوستی به دنبال منفعتند.این نوع دوستی ختم به رفاقت نمیشه.این حرف رضا برای من مهم بود و همیشه تلاش میکردم برای برقرار کردن ارتباط،قبل از هرچیزی خودم باشم. یکی دو برنامه خاص داشتم که اکثر دوستان از این برنامه ها خبر داشتند ،یکی از این برنامه ها مربوط به روزهای پنجشنبه من بود که با دوستانم بودم.بچه های شهرک محلاتی یا بچه های شهر ری .برای همین به قول دوستان به راحتی قابل ردیابی بودم و آمارم را می‌گرفتند.اولین پنجشنبه باحسین تماس گرفتم .باهم قرار گذاشتیم به زیارت حضرت عبدالعظیم برویم. بعداز ظهر صابر زنگ زد و گفت:رسول پیش حسین هستی؟گفتم بله .فکر کنم یکی دوساعت دیگه برگردم. کاری داری؟ میخوام با هم بریم شمال،بچه ها قبل از ما رفتند،من منتظر شدم تو بیای.بچه ها نکائ منتظر ما هستند.از حسین خواستم که همراهم بیاد ولی قبول نکرد.امدم خانه سریع وسایلامو جمع کردم،با صابر راه افتادیم.به سمت روستایی رفتیم که در آنجا خانه گرفته بودند.وقتی رسیدیم من خیلی خسته بودم،واقعا از خستگی چشمام باز نمیشد.سهم یا اصلاحا(دونگم)را به امین دادم و رفتم خوابیدم.رضا،صابر و احمد روی شوخی و شیطنت ،من را با رخت خواب بلند کردند و به دیوار زدند و گفتند:رسول نور خان دونگ را بده.آن قدر این کار را کردند که بیدار شدم.اولش واقعا عصبانی شدم، ولی وقتی خنده رو صورت بچه ها دیدم،شروع کردم به خندیدن.رضا خندید و گفت دلمون برایت تنگ شده،اومدیم سفر کنار هم باشیم،برای همین خواستیم اذیتت کنیم.مهدی آمد کنارم نشست و گفت:رسول عاشق این خنده هاتم،به خصوص وقتی همراه خنده گریه میکنی. مهدی راست میگه،وقتی میخندیدم،اشک از چشمانم راه می‌افتاد. برای دوستانم این اتفاق جالب بود. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ تمام شب تا وقت صبح نشستیم پای تعریف کردن و خندیدن.رضا شروع کرد از جن و پری حرف زدن،در مورد احضار روح و چیزهایی که شنیده بود،امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرف های رضا را زیاد کردند. مهدی بنده خدا کمی ترسید و چندبار گفت:این بحث و تموم کنید. همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت.فردای آن روز باهم قرار گذاشتیم که مهدی را اذیت کنیم.تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران برویم. بعد از شام،موقع برگشت،رضا گفت:یک مقوای سفید بزرگ بخرید،من میخوام روح احضار کنم.مهدی گفت:آقا بی خیال این بحث بشید.اما بچه ها گفتند،ما دوست داریم احضار روح را ببینیم.بین راه،نزدیک یک قبرستانی که پایین روستا بود،امین توقف کرد و پیاده شد.مهدی گفت:تو این تاریکی برای چی تو قبرستون وایسادی؟امین خونسرد گفت.برم یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح.مهدی رفت دست امین را کشید ،و گفت:خاک قبرستون نمیخواد.احضار روح ،پری برای چی آخه؟امین سوار شد راه افتادیم. وقتی پیاده شدیم، بیرون از خانه ایستادیم و به صابر گفتیم برو داخل خانه زیرانداز بیار.هنوز چندثانیه از رسیدن صابر به خانه نرسیده بود که دیدیم صدای دادو هوار صابر بلند شد،تا نزدیک ما دوید.طوری داد و بیداد کرد که همه ی جا خوردیم.رفتیم داخل خانه ،دیدیم پنجره ها باز و تمام خانه زیرورو شده.رضا خیلی جدی نگاهی به همه جا انداخت و گفت:نگاه کنید ،ببینید دزد اومده؟چرخی زدیم و گفتیم،همه جا به هم خورده،ولی چیزی نبردند.رضا سرش را تکان داد و گفت:جن اومده اینجا و به هم ریخته.. صابر گفت :این قدر از دیشب تا حالا گفتید که اومدند سراغمون.رضا گفت:کاری نداره،الان احضارشون میکنم،امین گفت؛برم خاک قبرستون بیارم؟گفتم .،نه بابا بشینیم با همین چیزهایی که هست،احضارشون کنیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ من،رضا و احمد نشستیم،رضا مقوا را پهن کرد و گفت:موقع کار کسی حرف نزنه،ناراحت میشن.مهدی بنده خدا رنگش مثل گچ شد.میگفت:آقا بیخیال بشید.نمیخواد احضارشون کنید،من خودم همه جا را مرتب میکنم.بچه ها میگفتند:باید احضار بشن،ببینیم چرا اینجوری کردند؟پنجره را نبستم و باهرصدای زوزه سگ که از بیرون می امد،رضا میگفت:روح تفلیس الان اینجاست.مهدی بنده خدا به تنش لرزه افتاد.رضا هم از فرصت استفاده کرد و نعلبکی را روی حرف کشید و به جن بد و بی راه گفت.مهدی حالش بد شد،احمد که خیلی مهدی را دوست داشت،طاقت نیاورد که بیشتر از این مهدی را برسانیم.رفت کنارش نشست و گفت:داداش شوخی کردیم.مهدی گفت:تموم خونه را به هم ریختند،ما همه پیش هم بودیم.احمد گفت،صابر و رسول غروب دیرتر از ما از خونه بیرون اومدند و همه جا را به هم ریختند.رضا نگاهی به صابر کرد و گفت:انصافا گل کاشتی.یه لحظه باور کردم کسی جز تو و رسول خونه را به هم ریخته باشه. با حرف های احمد،مهدی آرام شد و ما زدیم زیر خنده.احمد خندید و گفت:رضا اسم تفلیس و از کجا آوردی؟رضا خندید و گفت،خواستم جن خارجی احضار کنم با کلاس باشه.تا نماز صبح در مورد این موضوع گفتیم و خندیدیم و آن شب يكي از به یاد ماندنی ترین شب های دوران رفاقت ما شد.همه قشنگی قصه که باعث شد در دفترم ثبتش کنم،این بود که شوخی یا حرفی میزدیم،حریم همدیگر را حفظ میکردیم.ساعت ها دور هم بودیم،اما اگر اسم کسی می‌آمد که در جمع ما نبود ،سریع می‌گفتیم ولش کنید،در مورد خودمان حرف بزنیم یا کلا حرف را عوض میکردیم. همه ما به تیپ و شکل ظاهری مان اهمیت می‌دادیم و به قول بچه ها مارک می پوشیدیم ،اما از عرف خارج نمی‌شدیم.ولی مراقب بودیم حیایی که بینمان هست،از بین نرود.برای نماز همه اهل نماز بودیم وسعی میکردیم اول وقت نماز بخوانیم.یکی از دلایلی تا اذان صبح بیدار می ماندیم،این بود که نمی‌خواستیم نمازمان قضا شود.وقتی که کنار هم بودیم،خیلی به ما خوش می‌گذشت و از گناه به شدت پرهیز میکردیم.به قول احمد،خلاف سنگین ما قلیان کشیدن بود و گاهی هم یک نخ سیگار شریکی می‌کشیدیم و از نصفه دور می انداختیم،این هم برای اون شر و شوری بود که تو دوره جوانی داشتیم.یک رنگ بودن بچه ها بزرگ ترین حسن جمع ما بود.تقید همگی ما به نماز زیاد بود و دوستی میگفت:قرار باشه دستمون را بگیرند،به خاطر همین نماز نگاهمون میکنن،هیئت، مسافرت،قهوه خانه یا کوه رفتن ،فرقی نداشت.بچه ها باهم یک رنگ و زلال بودیم. به من ثابت شده بود در عالم رفاقت،با هم صادق هستیم.من تک تک آن ها را دوست داشتم و سعی می‌کردم برایشان رفیق خوبی باشم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ فصل دهم(آموزش) بعداز فرصت استراحتی که پیدا کردم به محل کار رفتم و یکی از مهم ترین چیزهایی که پیگیری کردم،بحث تجهیز کارگاه تخریب بود.به حاج محمد گفتم:ما کارگاه مجهز داشته باشیم ،هم برای کار راحتیم ،هم زمان آموزش دستمون بازتره.رضا از این فکر استقبال کرد.به من کمک کرد یکی دوبار برای گرفتن یک اتاق در مقر،با سید تماس گرفتم. ولی آخرین جواب این بود که،باید بیایی و با توجه به موقعیت جدید مقر،جای خودت را مشخص کنی. کار در منطقه سخت شده بود.مسلحین با پیشرفت هایی که داشتند،توانستند حلب را محاصره کنند.چون جنگ ذره به ذره خاک را درگیر کرده بود.آن هابه خاطر آشنا بودن به خاک،داشتن توان مالی و تجهیزات نظامی پیشرفته،روستاهای مسیرشان را یا با تهاجم نظامی ویران،یا با توان مالی،بزرگان قبایل را تطمیع و یا با ایجاد رعب و وحشت مجبور به سکوت ‌و اعلام بی طرفی کرده بودند.در حقیقت از همه آنچه داشتند،استفاده کرده بودند تا حلب برسند. عبور مسلحین به صورت لکه ای بود و گاهی در یک منطقه کوچک فقط چند خانه را به اشغال خودشان درآورده بودند.فاصله نیروهای ما و دشمن دربعضی نقاط به کمتر از چندصد متر میرسید.رشد و نفوذ دشمن در قالب داعش،جبهه النصره،احرار شام و هرگروه دیگری زنگ خطری برای امنیت منطقه بود.گزارش تحرکات سیاسی منطقه و پیشروی های نظامی نشان می‌داد با پشتیبانی گسترده اسرائیل، هدف نهایی کشور ماست و همین امر حساسیت کار را بیشتر کرده بود. اسمم را برای اولین اعزام دادم و از حاج محمد خواستم که با اعلام نیاز من موافقت کند.با رضا و یونس بیشترین تمرکز را روی بحث آموزش گذاشتیم. نیروهای بومی یا هیچ شناختی به اصول جنگیدن نداشتند،یا اگر هم کمترین آشنایی را داشتند ،توان مقابله را در خود نمیدند.با کمترین حمله،روستا و محل زندگی خودشان را تخلیه می‌کردند و این کار،جای پای بیشتری به دشمن می داد.این آموزش ها می توانست به تک تک آن ها این اعتماد به نفس را بدهد که خود شما باید از خاک و ناموستان دفاع کنید.گروه اعزام مشخص شد و خدارو شکر اسم من نیز در لیست بود.هم زمان،روح الله و یکی دونفر از دوستانش در شمال بودند‌تمام تلاشم را کردم تا هماهنگ کنم و برای یک فاصله کوتاه به دیدن روح الله بروم.همین فرصت طلایی باعث شد بتوانم یک دل سیر برادرم را ببینم و با انرژی بیشتری به ماموریت بروم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ بچه ها دشمن را حسابی پس زده بودند و این بار با خیال راحت تری می‌توانستیم داخل صحن راه برویم.یاد محرم افتادم،گوشه ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم.به سجده که رفتم.شکر خدا را بجا آوردم که یک بار دیگر فرصت حضور پیدا کردم.بعد از نماز همراه بچه ها به سمت فرودگاه آمدیم و با اولین پرواز به سمت حلب راهی شدیم.وضعیت پروازهای نظامی مشخص بود.باید همه مثل قوطی ساردین کنار هم می‌نشستیم. علیرضا خندید و گفت:لای در باز بشه و نفر اول سر بخوره، بقیه هم دنبالش رفتیم پایین.بعد هم نگاهی به من کرد و گفت:بهتره برای آموزش اسم جهادی انتخاب کنیم،این طوری بین بچه های بومی و حزب الله، مارا به اسم جهادی می‌شناسند. طول پرواز حدودا یک ساعت بود.وقتی پیاده شدیم،محسن با خنده گفت:یک ساعته رسیدیم،اما دوساعت زمان می‌بره بدنمون به حالت اولش برگرده.با دو ماشین تویوتا از طریق جاده نیرب به سمت آکادمی رفتیم.راننده ما یکی از بچه های حزب الله بود که دست و پا شکسته فارسی را یاد گرفته بود.برای ما گفت:تازه منطقه آرام شده و روزهای قبل خیلی سرشون شلوغ بوده. یکی دوروز داخل آکادمی بودم.دنبال یکی از بچه‌های خودمان میگشتم که پای کار باشد و بتوانم فعالیت بیشتری داشته باشم تا اینکه یک روز داخل محوطه شنیدم که کسی من را به اسم صدا می‌کند.نگاه کردم،دیدم یحیی است.از دیدنش خوشحال شدم.یحیی گفت:قسمتی از کار منطقه‌ را دست گرفتم ،برای سرکشی به اینجا اومدم.با شنیدن اسم خلیل و تبحرش در تخریب ،منتظر موندم تا ببینم این خلیل کیه؟ با یحیی هماهنگ کردم که صبح برای آشنایی و شناسایی بیشتر منطقه من را همراهی کند. تمام مسیر یحیی شروع کرد به شوخی کردن.واقعا به منطقه مسلط بود.اگر منطقه را یک دایره بزرگ تصور میکردیم،فقط نقطه مرکزی و یک راه باریک دست نیروهای ما بود.یکی از حد فاصل های ما،باغ زیتون بود.من و یحیی به راحتی وارد این محدوده شدیم.یحیی با شناختی که داشت،مسیری را انتخاب کرد که درست از بین مسلحین عبور کردیم.به شوخی گفتم:ماالان پشت به خودی و رو به دشمنیم،الان مسلحین ما رو می‌زنند. برگردیم هم خودی ها ما رو می‌زنند. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ یحیی این خاطره را تعریف کرد که (بعد آزادی و پاک سازی یک منطقه، داشتم گشت میزدم که یک خودرو بدون سرنشین دیدم.نزدیکش شدم ،همه چیز را چک کردم.دیدم تله نیست، خواستم در ماشین را باز کنم،یک گلوله کنارم خورد.سریع موضع گرفتم و خودم رو به ماشین خودم رسوندم،پیش خودم گفتم:مسلحین تو خونه روبرویی هستند.سریع رفتم به موقعیتی که داشتم و به بچه ها گرای خونه رو دادم.دیدم یکی از بچه ها خندید و گفت؛اونجا دست ماست.بچه های خودمون داشتن میزدن.وقتی پشت بی سیم مشخصات دادن بهشون،گفتم تویی و دیگه شلیک نکردن. برای همین ما برگردیم هم شاید دوستان بزنند. بعداز یک سه راهی وارد جاده شدیم و به سمت ذهبیه رفتیم.از تل نبی ادریس که رد شدیم،یحیی در مورد پیدا شدن دست میثم(شهید علی کنعانی)بیست روز بعداز شهادت و دفن آن در همین تل نبی ادریس صحبت کرد.یحیی وجب به وجب منطقه و پراکندگی دشمن را به خوبی می شناخت.از روستا ها که رد می‌شدیم ساختمان های مدارس و مساجد ویران شده بود.در کنار تمام این ویرانی ها تنها تصویر زیبا،صورت بچه های معصومی بود که به دنبال ماشین ها برای گرفتن غذا می‌دویدند. به یک سه راهی رسیدیم.بعداز سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم.زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طرف جاده بود.به ترکان که رسیدیم ،یحیی خاطرات زیادی از امیرعلیزاده و علی کنعانی تعریف کرد و گفت؛یک صوت از امیر علیزاده دارم که بعد معرفی خودش میگوید:من از خدا میخوام من رو از یاران مخلص و حقیقی امام زمانم قرار بده.امیر خیلی روحیات خاصی داشت.آخرین روز به من گفت:این کلید اتاق منه،هرچی دارم جمع کن بفرست تهران.من هم به شوخی گفتم:به من چه ربطی داره،خودت کارتو بکن.امیر لبخندی زد و گفت:کار دیگه. داخل ماشین به من گفت:یحیی من درباره کارمون یه تفآل به قرآن زدم،میدونی چی اومد؟_نه. _آیه چهارده سوره توبه بعد هم آیه را که درست شرایط مابود ،برایم خواند. یحیی بغض کرد.از لرزیدن صدایش میشد فهمید چقد شهادت امیر علیزاده برایش سخت بوده نگاهی کرد و گفت:خیلی سخته دو تا رفیقت را توی یک روز و یک لحظه از دست بدی زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...