eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
24.9هزار ویدیو
126 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 مےگفت : تو سوريه وقت خواب ندارم وقتى هم مى خواهم بخوابم از شدت خستگى نمى توانم بخوابم،انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند!
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روح خدا آمد 🔹️پس از ۱۵ سال دوری از وطن، ساعت ۹:۲۷ صبح پنج‌شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ امام خمینی به آغوش میهن برگشت.
🌹جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ إنَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقاً 🔹۱۲بهمن سالروز بازگشت امام خمینی (ره) به میهن و آغاز دهه فجر مبارکباد 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه کانال و تبلیغ کنید😍 ممنونم از حمایت تک تک شما عزیزان الهی شفاعت و دعای شهدا بدرقه زندگیتون باشه 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
به وقت کتاب صوتی تقدیم شما عزیزان 👇👇👇
27- DA76699.mp3
5.64M
💐 قسمت💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست اللهمَّ عجل لولیک الفرج هدیه به امام زمان عج الله
لحظه ای با خواندن رمان شهدایی 👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت :«فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.» دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. در حالی که سبزی خُرد می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم:«دوباره مصطفی مجروح شده!» به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامانم گفتم:«خداروشکر، حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت. با تو تماس گرفتم:«چه ساعتی می رسی؟» _خونه نمیام، مستقیم ما رو می برن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود . باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم ، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم . همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها می کردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم و شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ظرف آب میوه (سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم. چرا گُم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _سالمی آقا مصطفی؟ _آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست. _اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟ _چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلاً مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت:«بعد از ظهر عملت می کنم.» دستورات لازم را به پرستار داد. دکتر که رفت گفتی:«حالا برو سمیه!» گفتم:«میمونم تا عملت کنند!» _بچه کوچیک داری، برو! _بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! _برو خونه اینجا مرد هست، نمی تونی راحت باشی! _مرد من که تو باشی هستم و راحتم! مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک می شد. مامان می گفت:«منم می مونم!» او را با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آن ها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر می خواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل. _سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید! آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم. _عملش تمام شده و بردنش! _کی؟ _یه ساعت قبل! _ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل! _از ساعت پنج از کار افتاده! به اتاق آمدیم. در حال خوردن شام بودی. ناراحت شدم:«خوش انصاف من پایین جگرم در اومد، اون وقت تو اینجا نشستی شام می خوری!» خندیدی:«حالا که می بینی سالمم! صبحم مرخصم و خودم میام!» _میام که با هم بریم خونه! _عزیز خواهش می کنم نیا! لااقل تا یازده صبح نیا! این بار را می خواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم. 🌷 🔸ادامه دارد...