eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24.1هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم 🔹در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به‌تنهایی و پیاده سفر می‌كرد در عبور از كوهستان سنگ گران‌قیمتی را پیدا كرد. 🔸روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. 🔹مسافر سنگ گران‌قیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد. 🔸مرد مسافر به‌سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. 🔹او می دانست آن سنگ آن‌قدر ارزش دارد كه می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی‌دردسر و پرنعمتی را داشته باشد. 🔸چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی‌گذاشت و مرتب با خود می‌گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می‌خواستم بیش از این به من می‌داد. 🔹بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد. 🔸سنگ گران‌قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می‌دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمی‌گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزش‌تر باشد. 🔹بانوى خردمند گفت: از من چه می‌خواهی؟ 🔸مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم‌پوشی كنی! 🔹زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می‌گویند افراد، ثروتمند یا فقیرند به‌خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. 🔸ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍ راز زندگی 🔹پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. 🔸چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می‌دانم که شما خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، می‌خواهم راز زندگی را از زبان خودتان بشنوم. 🔹پیرمرد پاسخ داد: من سرد و گرم زندگی را چشیده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می‌شود. 1⃣ اولین کلمه اندیشیدن است؛ یعنی همیشه به ارزش‌هایی فکر کن که دلت می‌خواهد زندگی را بر پایه آن بسازی. 2⃣ دومین کلمه باورداشتن است؛ یعنی وقتی همه آن ارزش‌ها را مشخص کردی خودت را باور کن. 3⃣ سومین کلمه در سر داشتن رویا است؛ یعنی رؤیای رسیدن به خواسته‌هایت را در سر داشته باش. 4⃣ چهارمین و آخرین کلمه شهامت است؛ یعنی وقتی که خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت پی بردی، حال نوبت به آن می‌رسد که با شهامت، رویایت را به واقعیت تبدیل کنی. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔴 در کار خیر با خدا معامله کن ✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. 🔸تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند. 🔹آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت. 🔸تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. 🔹پس به‌دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟ 🔸شخص گفت: برای هرچه آمده بودم بی‌فایده بود. 🔹تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. 🔸آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه‌زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ 🔹تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش‌حساب است. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ ✍ مراقب باش حرف‌هایت فتنه و درگیری ایجاد نکند 🔹ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد: چرا ریش خود بلند کرده‌ای و مردم را با ریش خود گمراه می‌کنی؟! 🔸ملا سکوت کرد. سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد. 🔹ملا گفت: بیایید شما را موعظه‌ای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده. چون به‌هم آیند، از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی! 🔸اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن ماده‌ای بر آن می‌فرستد که مولودش علم و حکمت می‌شود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز ماده‌ای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستن‌کردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍ هرگز با خودت قهر نکن 🔹به عارفی خبر دادند که یکى از شاگردان قدیمی‌اش در شهرى دور، از طریق معرفت دور شده و راه ولگردى را پیشه کرده است. 🔸عارف چندین‌هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمى رسید. بدون اینکه استراحتى کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعت‌ها جست‌وجو او را در یک محل نامناسب یافت. 🔹مقابلش ایستاد، سرى تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه مى‌کنى دوست قدیمى؟ 🔸شاگرد لبخند تلخى زد و شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درس‌هاى شما را نداشتم استاد! حق من خیلى بدتر از این‌هاست! شما این همه راه آمده‌اید تا به من چه بگویید؟ 🔹عارف تبسمى کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو مى‌دانم. آمده‌ام تا درس امروزت را بدهم و بروم. 🔸شاگرد مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان استادش دوخت و پرسید: یعنى این همه راه را به‌خاطر من آمده‌اید؟ 🔹عارف با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلى بیشتر از این‌هاست. درس امروز این است: «هرگز با خودت قهر مکن.» هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنى. و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنى. 🔸به‌محض اینکه خودت با خودت قهر کنى، دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بى‌اعتنا مى‌شوى و هر نوع بى‌حرمتى به جسم و روح خودت را مى‌پذیرى. 🔹همیشه با خودت آشتى باش و همیشه براى جبران خطاها به خودت فرصت بده. تکرار مى‌کنم؛ خودت آخرین نفرى باش که در این دنیا با خودت قهر مى‌کنى. درس امروز من همین است. 🔸استاد پیشانى شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتى کند به‌سمت دهکده‌اش بازگشت. 🔹چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمى‌اش وارد مدرسه شده و سراغش را مى‌گیرد. 🔸استاد به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسى تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است. 🔹عارف تبسمى کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتى کرده‌اى، یاد بگیر که از خودت «طرفدارى» کنى. به هیچ‌کس اجازه نده تو را با یادآورى گذشته‌ات وادار به سرافکندگى کند. 🔸همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن. هرگز مگذار دیگران وادارت سازند دفاع از خودت را فراموش کنى و به تو توهین کنند. 🔹خودت اولین نفرى باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع مى‌کنى. درس امروزت همین است. ‌استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن 🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و… 🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ 🔹و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 🔸مادربزرگ: روغن چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه! 🔸مادربزرگ: و حالا دو تا تخم‌مرغ؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! 🔸مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به‌هم می‌خورد. 🔸مادربزرگ: بله، همه این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. اما وقتی به‌درستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. 🔹خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به‌درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. 🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ ایمان، اعتماد، امید 1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع  شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. 🔰این یعنی ایمان... 2️⃣ كودک یک‌ساله‌اى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت می‌كنيد او می‌خندد زيرا می‌داند او را خواهيد گرفت. 🔰اين يعنى اعتماد... 3️⃣ هر شب ما به رختخواب می‌رويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمی‌خيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک می‌كنيم. 🔰 اين يعنى اميد... 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ سخت‌ترین آزمون قضاوت 🔹در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهده‌دار پست‌های مهم قضایی در دادگاه‌های نظامی ارتش شوند. 🔸در این آزمون، من و 25 نفر دیگر رتبه‌های بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم. 🔹دوره تحصیلی، یک‌ساله بود و همه با جدیت دروس را می‌خواندیم. 🔸یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به‌محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد، مرا البته با احترام، دستگیر کردند و با خود به نقطه نامعلومی بردند و داخل سلول انفرادی انداختند. 🔹هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت: من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! 🔸اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد. 🔹از زندانبان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد. 🔸آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید. 🔹صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان به‌همراه همان لباس شخصی به‌دنبال من آمدند. مرا یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند. 🔸افکار مختلف و آزاردهنده لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. 🔹وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام هم‌کلاسی‌های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی بسیار نگران بودند. 🔸ناگهان همهمه‌ای به‌پا شد. در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شد. ما همگی بلند شدیم و ادای احترام کردیم. 🔹رئیس دانشگاه با خوش‌رویی تمام با تک تک ما دست داد. معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود. 🔸سپس این‌چنین به ما پاسخ داد: هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به‌عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید. 🔹و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کنید و بی‌جهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! 🔸در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم. ◽زیر پایت چون ندانی، حال مور ◽همچو حال توست، زیر پای فیل استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ به‌دنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد 🔹مرد مؤمنی که خیاط است، درآمدی در حد کفاف زندگی‌اش حق تعالی به او بخشیده است. 🔸فرزندانش اصرار دارند وامی با بهره زیاد بگیرد و حیاط خانه‌شان را تعمیر کند، اما پدر حاضر به گرفتن ربا نیست. 🔹دختر جوان او که در آستانه ازدواج است بهانه می‌کند که وقتی خواستگاری برای او بیاید، از حیاط خانه‌شان خجالت می‌کشد. 🔸پدر که گوشش به این حرفا سنگین است، شبی زمستانی که در منزل نشسته بود دو دختر و یک پسر و همسرش را دور خود جمع کرد. 🔹از تک‌تک آنان سؤال کرد که چقدر دوستش دارند. 🔸همگی گفتند: به اندازه دنیا! 🔹پدر گفت: چرا همگی اندازه دنیا گفتید؟ 🔸گفتند: از دنیا بزرگ‌تر برای نشان‌دادن عشق خود پیدا نکردیم. 🔹پدر گفت: اگر از من بپرسید، من می‌گویم اندازه آخرت شما را دوست دارم که بزرگ‌تر و ماندنی‌تر و نعماتش وسیع‌تر است. 🔸برای همین اگر شما هم مرا به‌اندازه آخرت دوست داشتید راضی نمی‌شدید مال حرامی را در زندگی‌مان وارد کنم، که این مال هم دنیا و آخرت مرا بسوزاند و هم دنیا و آخرت شما را. 🔹فرزندانم، در دوستی خود در دنیا به‌دنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد، نه اندازه دنیایتان را. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ 🔴شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت، از کفت بیرون کند ✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ می‌توانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ می‌کرد. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: می‌توانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمی‌توانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه می‌اندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ. ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰﯼ نمی‌خوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم.ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمی‌دﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به‌جا نمی‌آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ از عالم قبر چه خبر؟ 🔹همسر شیخی از او پرسید: پس از مرگ چه بلایی به سرمان می‌آورند؟ 🔸شیخ پاسخ داد: هنوز نمرده‌ام و از آن دنیا بی‌خبر هستم، ولی امشب برایت خبر می‌آورم. 🔹یک‌راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم‌های شیخ غلبه می‌کرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود. 🔸چند نفری با اسب و قاطر به‌سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند می‌آیند. 🔹وحشت‌زده از قبر بیرون پرید. بیرون‌پریدن او همان و رم‌کردن اسب‌ها و قاطرها همان‌! 🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند. 🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت. 🔸همسرش پرسید: از عالم قبر چه خبر؟! 🔹گفت: خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند! 🔻واقعیت همین است: ◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛ ◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛ ◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛ ◽اگر جنس نامرغوب را به‌جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛ ◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛ ◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛ 🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد! 💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به‌خیر کن. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔆لطفا تظاهر نکنید مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پايينی داشت، ترفيع شغلی يافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت می كرد. سرش را تكان می داد و می گفت: «مهم نيست، من می‌توانم از عهده‌اش برآيم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!» ما انسان ها گاهی به چيزی كه نيستيم تظاهر می‌كنيم. قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتی به طور كاذب هستيم؟ همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است... پس لطفا تظاهر نکنید! استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ 🔴دوربین‌های فیلمبرداری زندگی 🔹هیچ می‌دانید که در هر لحظه و هر زمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند؟ 🎥 دوربین اول: خدا أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَری؛ آیا انسان نمی‌داند که خدا او را نگاه می‌کند؟(علق:14) 🎥 دوربین دوم: ملائک مقرب خدا مايَلْفِظُ‌مِنْ‌قَوْلٍ إِلاَّلَدَيْهِ‌رَقيبٌ‌عَتيد؛ از شما حرکتی سرنمی‌زند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند.(قاف:18) 🎥 دوربین سوم: زمین يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آن روز زمین هر چیزی که دیده را بیان می‌کند.(زلزال:4) 🎥 دوربین چهارم: اعضا و جوارح ما تُكَلِّمُناأَيْدِيهِمْ‌َتَشْهَدُأَرْجُلُهُمْ‌كانُوايَكْسِبُون؛ در آن روز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند. (یس: 65) استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید 🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت می‌ترسید و نمی‌توانست به خارپشت نزدیک شود. 🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه می‌خورد. 🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت: پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمی‌تواند تو را صید کند. 🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته، اما پوشش من نیز نقطه‌ضعفی دارد. 🔹هنگامی که بدنم را جمع می‌کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می‌شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد. 🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه‌ضعف خارپشت بود. 🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد. 🔸کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می‌توانم به تو خیانت کنم؟ 🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد. 🔸زمانی که روباه می‌خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: شنیده‌ام که تو می‌خواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو می‌گویم و تو می‌توانی خارپشت را بگیری. 🔹روباه با شنیدن حرف‌های کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند. 🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می‌کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟! 🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ تمام مصائب ما در زندگی از بی‌اعتمادی به خداوند است نه بی‌اعتقادی 🔹همه ما به خدا اعتقاد داریم، ولی همه ما اعتماد نداریم. 🔸شیطان می‌گوید: «باید داشته باشی که بدهی.» اما خدا می‌گوید: «باید بدهی که داشته باشی.» 🔹خداوند دعای کسانی را اجابت می‌کند و جواب می‌دهد که به وعده صدق او اعتماد کنند، نه فقط اعتقاد داشته باشند. تمام مصائب ما در زندگی از بی‌اعتمادی به خداوند است نه بی‌اعتقادی. 🔸اعتماد به خداوند است که اعتقاد به او را در قلب تثبیت می‌کند، و اعتقادی که با اعتماد در قلب تثبیت نشود لرزان است و با کوچک‌ترین باد در مشکلات می‌پَرد. 🔹سعادت، هدیه خداوند به کسانی است که به وعده‌های صدق او اعتماد کرده و در آتش الهی وارد شده‌اند. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
حواستان به آدم‌ هاى آرامِ زندگيتان باشد! آدم‌ هايى كه از صبح تا شب هزار بار خودخورى می‌ كنند كه مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده، مزاحمِ كارتان شوند! آدم‌ هايى كه وقتى تنهاترين هستيد، فرقِ بينِ "ترک كردن" و "درک كردن" را تشخيص می‌ دهند آدم‌ هايى كه "دمِ دستى" نيستند، كه يك روز با شما، يك روز با دوستِ شما، و يک روز با دهها نفر مثلِ شما باشند! آدم‌ هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى نمى‌ خواهند بيشترين انتظار شان، چند دقيقه وقت ِخاليست كه برايشان كنار بگذارى، تا كنارت بنشينند و يادآورى كنند يك نفر هست كه به بودنت نياز دارد... قدر آدم‌هاى آرامِ زندگيتان را بدانيد قبل از آن‌كه ناگهانى رفتنشان، شما را به آشوبى هميشگى بكشاند. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ ✍ قانون کامیون حمل زباله روزی سوار یک تاکسی شدم و به سمت فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می‌کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشینِ دیگر، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد سر ما فریاد زدن. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. بنابراین، از او پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشینتان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!" در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می‌گویم: "قانون کامیون حمل زباله." او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون‌های حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم و ناامیدی (زباله) اطراف می‌شوند. وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار می‌شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می‌کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. زباله‌های آنها را نگیرید و به افراد دیگر‌ی در سرکار، منزل یا توی خیابان‌ها پخش نکنید. حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی‌دهند که کامیون‌های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند. افرادی که با شما خوب رفتار می‌کنند را دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید. ‌ استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز 🔹بزرگمردی را در شهر تمکّن و بهره زیادی از دنیا خداوند عنایت کرده بود. 🔸از ابتدای روز تا پایان شب مردم به درب خانه او برای رفع مشکلشان مراجعه می‌کردند و مرد کمک حالشان بود. 🔹مرد را پسری نورَس و جاهل بود که روزی بر پدر خرده گرفت و گفت: در تعجبم تو خلقی را خدمت می‌کنی که روزی تو را اگر حاجتی به آنان واقع شود، کسی از آنان مشکل تو نگشاید، حتی اگر این حاجت تو کشیدن خاری از پایت باشد که در وسع و توانِ آنان است. 🔸پدر گفت: فرزندم! در عنایت خدا بر پدرت همین بس که بندگان خویش برای رفع حاجت به‌سمت خانه من روانه می‌سازد. و من شگفتم از اندیشۀ تو که منتظر روزی هستی که پدرت را بر این خلق حاجتی پیش آید. 🔹خداوند بزرگ‌ترین حاجت مرا اجابت نموده که مرا برای حاجتی روانه درب خانه این مخلوق تاکنون نکرده است. 🔸اگر در خانه خویش بنشینی و حاجتی از خلق بگشایی بسی بر تو سودمندتر از آن است که تو را حاجتی خلق کند و روانه درب خانۀ خلق خود سازد. 💢پس فرزندم بدان که برنده این آزمون الهی پدر توست و نه دیگران! استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
✨﷽✨ 🔴حواسمان به فرشته‌ و شیطان درونمان باشد ✍حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.نقاش به جست‌وجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد، چون فرشته‌ای برایش قابل رؤیت نبود. کودکی خوش‌چهره و معصوم را پیدا کرد و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند.نقاش به جاهای بسیاری می‌رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه کرد، اما تصویر موردنظرش را نمی‌یافت چون همه بندگان خدا بودند، هرچند اشتباهی کردہ بودند. سال‌ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر موردنظر را بیابد. پس از ۴۰ سال که حاکم احساس کرد دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است، به نقاش گفت:هر طور شده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جست‌وجو پرداخت تا مجرمی زشت‌چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه‌ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشی‌اش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول کرد. متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می‌چکد. از او علت آن را پرسید؟مجرم گفت:من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل کرده است. 🔰خداوند همه ما را همانند فرشته‌ای معصوم آفرید اما... استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔆 ✍ فرزندان، میهمانان زندگی‌ات هستند 🔹ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ‌ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ 🔸ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! 🔹ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ 🔸ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ می‌گذاری. ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می‌پرسی. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺍول ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی‌روی. ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می‌پرسی. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می‌کنی. ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی‌کنی. 🔹ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. 🔸ﮐﺎﻓﯽﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ، ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ. 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده 🔹پسر جوانی آن‌قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🔸دختر جوان هم حرفش را زد: همون‌طور که خودت می‌دونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمین‌گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببری‌اش خانه سالمندان. 🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. 🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد. 🔹پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببری‌اش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🔸زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ روی به‌سوی تو کنم با چه رو؟ 🔹چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. 🔸از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. 🔹باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. دید نزدیک است كه بیفتد و دست‌وپایش بشكند. مستاصل شد. 🔸صورتش را رو به بالا کرد و گفت: ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم. 🔹قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. 🔸بعد گفت: ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن‌وبچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم. 🔹قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید، گفت: ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌كنم، در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم. 🔸وقتی كمی پایین‌تر آمد، گفت: بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به‌عنوان دستمزد. 🔹وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت: چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد. 💢 در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ بندگی راستین 🔹جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. 🔸مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی‌اش را دید و او را جوانی ساده و خوش‌قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند که تو بنده‌ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. 🔹جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به‌طوری که اندک‌اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. 🔸روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده‌ای با اخلاص از بندگان خداست. 🔹در همان‌جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. 🔸جوان فرصتی برای فکرکردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. 🔹همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. 🔸ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست‌وجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. 🔹بعد از مدت‌ها جست‌وجو او را یافت. 🔸به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن‌گونه بی‌قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ 🔹جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به‌خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم؟ استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔅 ✍️ زندگی شبیه یک داستان است 🔹زندگی شاید شبیه به یک داستان است. گاهی زندگی داستان کوتاهی‌ست که سال‌ها خوانده می‌شود و همه از خواندنش لذت می‌برند چون پر از حرف و درس است. هرچند که گاهی داستان‌های کوتاه هیچ حرفی برای گفتن ندارند به‌جز «به دنیا آمد... از دنیا رفت». 🔹گاهی زندگی داستان بلندی‌ست که بیهوده ادامه پیدا کرده تا یک پایان خوب برای آن پیدا شود که نمی‌شود. 🔸هر انسانی نویسنده داستان زندگی خودش است. به دنیا می‌آید و شروع می‌کند به نوشتن داستان. 🔹وسط نوشتن (وسط زندگی) کم‌حوصله می‌شود، عصبی می‌شود، شاد می‌شود، عاشق می‌شود، خوب و بد را می‌بیند و اگر خوش‌شانس باشد و فرصتش تمام نشود کم‌کم داستان زندگی را یاد می‌گیرد. 🔸گاهی شرایط زندگی و اجتماع نمی‌گذارد آنچه را دوست دارد بنویسد و زندگی کند، پس شروع می‌کند به حذف‌کردن، به سانسورکردن فصل‌هایی از داستان زندگی. 🔹گاهی کسانی وارد داستان زندگی‌مان می‌شوند که مسیر داستان را عوض می‌کنند. قلم را دست می‌گیرند و آن‌ها داستان زندگی‌مان را می‌نویسند. 🔸یادمان باشد قلم زندگی‌مان را دست چه کسانی می‌دهیم. 🔹کاش برای داستان زندگی‌مان یک پایان خوب پیدا کنیم و پایان داستان همانی باشد که‌ به‌خاطر‌ آن شروع به نوشتن داستان کردیم. استاد قرائتی 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆