eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
434 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ... - مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالا ها سایه ات روی سرمون باشه ... بی بی پرید وسط حرفش ... - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ...منم که عاشق خورشت کدو ... و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ... - به به ... آسیه خانم ... ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من روڪشید کنار .. - مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذانیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ... - منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الان خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب24 ساعته می خوان .. و توی دلم گفتم ... - مهمتر از همه ... خدا هست ... - این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ... این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ... - خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تلا‌شم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر میشد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گِره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین وآسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش...مدیریتشون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 5/19 شده بود ... یه بچه بی سرپرست .. ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که میکنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
²پاࢪت ࢪماݩ‌ 😍 تقدیم نگاهتوݩ🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص): اگر می‌توانید هر روز را نوروز کنید؛ یعنی در راه خدا به یکدیگر هدیه دهید و با یکدیگر پیوند داشته باشید. 🌹 🔹 👥 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
. این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست... https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
💔 حاج‌قاسم‌سݪیمانۍ: حواسٺاڹ‌‌باشـد ! همہ‌ۍِمآدیࢪیازودمۍرویم آنچھ‌میماندعمݪِ‌مآسټ ...🍃 ماراغمِ‌هجراڹِ‌ٺو، بدواقعہ‌اۍبود...:) ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
🌈 بزࢪگ فڪࢪ ڪنـ بزࢪگ عمــل ڪنـ بزࢪگ زندگے ڪنـ🍀 نتیجہ هم بزࢪگ میشہ... https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
آسيد حسن‌ نصرالله: ما دولت که هیچ، قریه که هیچ، مزرعه که هیچ، حتی طویله‌ای به اسم اسرائیل را هم به رسميت نمی‌شناسیم . https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | این که میگویند رئیس جمهور قدرت اجرایی ندارد صحیح نیست. عمده مدیریت‌های کشور در دست رئیس دولت است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | اختلاف سلیقه‌ها نباید باعث خدشه دار شدن وحدت ملی بشود
14000101_40570_1281k.mp3
13.9M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب خطاب به ملت ایران. ۱۴۰۰/۱/۱ 💻 @Khamenei_ir
قطعه‌ای از بهشت
#به‌وقتِ‌اربعینِ‌دوسال‌پیش..
هیچ‌وقت‌یادم‌نمیره وقتی‌یکی‌یکی‌این‌کلیپارو ازکربلا‌وراهِ‌اربعینُ‌..میفرستادن؛ چه‌حالےداشتم .. !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
○•🌱‌♥️⠀ خودت گفتے وعده در بهاراسٺ بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ 💚 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
بــسم‌ ࢪب‌ شھدا‌ و‌ الصدیقیݩ🥀 عماد مغنیہ در ۷ دسامبࢪ ۱۹۶۲ در محلھ شیاح بیࢪوت پایتخت لبناݩ بہ دنیا آمد. پدࢪش «شیخ جواد مغنیہ» از علماے بࢪجستہ شیعہ لبناݩ بود. «جھاد» و «فؤاد» دو بࢪادࢪ وے بعدها در دࢪگیر؁ هاے لبناݩ و اسࢪاییل ڪشتہ شدند.🥀 خانواده‌اش پس از مدتے از بیࢪوت بہ صوࢪ در جنوب لبناݩ مھاجࢪت ڪردند و در آنجا عماد تحصیلات متوسطہ و دبیࢪستاݩ خود را گذراند. آغاز جنگ داخلے لبناݩ در ۱۹۷۵، عماد ۱۳سالھ جذب مبارزان فلسطینے اردوگاه‌های جنوب لبناݩ شده حتے آموزشہاے سلاح ھای سبڪ را هم دوره دید. چند سال بعد پس از آن وارد دانشگاه آمریڪایے بیࢪوت (AUB) شد. او در آغاز دهہ ۸۰ میلادی به «نیروی ۱۷» شاخه نظامے الفتح یاسرعرفات سازمان آزادی‌بخش فلسطیݩ پیوست که نیرویے ویژه بود و براے حفاظت از اشخاصے مانند ابوعمار، ابو جھاد و ابود ایاد تشڪیل شده‌بود. اما در پۍ اشغال بیروت در سال ۱۹۸۲ از سوے اسرائیل، فعالان جنبش آزادی‌بخش فلسطین از لبنان خارج شدند.  پس از محاصࢪه ۳ ماهہ بیروت که مبارزان فلسطینے از لبنان خارج شدند، عماد مغنیه سرخورده از مبارزه آنان، در لبنان ماند و با دوستان همفڪࢪش گروه ڪوچك سازمان جھاد اسلامے (لبنان) را تأسیس کرد و در دهہ ۸۰ میلادی به شیوه اطلاعاتے امنیتے خاص خودش بہ مبارزه با نیروهای غربے حاضر پرداخت. عماد مغنیہ صاحب ۸ فرزند است. او در ساݪ ۱۳۸۶ بہ فیض شھادت نایل شد🖤 🥀 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
🖇❤️ یه‌نَفر بِهم مے‌گُفت: یه جَوون اَگه میخاد یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...🌸 اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه... یِه هَمچین جَوونے میتونه بِشه شَهیدحُجَجے یه هَمچین جَوونے... میتونِه اِمام‌زَمانِش رو بِبینه یه‌ هَمچین جَوونے میتونِه به حَیات بِرِسه... https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
[☘🍃] آࢪزویٺ ࢪا بࢪآوࢪده میڪند خدایے ڪہ بࢪای  خنداندن گلے آسماݩ را مے گࢪیاند ● ● https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
📚 بࢪیم بࢪای ²پاࢪت از ࢪماݩ
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...و  بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کال از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی .. همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858