eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
432 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون‌مهدوے🙂✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون بخیـࢪ🙂✋🏻
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌13✨ #شوخ‌طبعی 🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستان‌شهید همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقاي
🌹 :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ‌طبعي‌ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه‌ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكي از رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده‌هاي بچه‌ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه‌ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت‌هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه‌ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر ميگشتيم. در راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا س‌بر ميگشت. همينطور که موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده‌ي خدا توي اردوها و برنامه‌ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه‌هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد. هادي يڪباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده‌ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت14✨ #شوخ‌طبعی🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. د
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجي‌ها برنامه‌ي ايست و بازرسي را فعال كنند. بچه‌هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتی برنامه‌ي ايست و بازرسي را آغاز كردند. با يكي ديگر از بسيجي‌ها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند. اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم‌كنار بقيه‌ي نيروها اطراف ميدان محالتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد! بعد هم يكدفعه دنده‌عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي فرار كند. به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده‌هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خالف ظاهرش بنبست ميباشد . اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.من و چند نفر از بچه‌هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه‌ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم. وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است! نكته‌ي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. طرفي هادي مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالاے سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... بچه‌هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند. يك بسته‌ي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كالنتري 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه‌اش ترياك است. ماشين و متهم و مواد مخدر به كالنتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پالكارد تشكر از سوي مسئول كلانترے جلوي درب مسجد نصب شده بود. در آن پالكارد از همه‌ي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود. 🌹✨
•🍃♥️• هر که گرفتاری شدید داشت؛ روزی هزار مرتبه استغفار کند...!💕🌸 صحیفه‌مهدیه،ص۱۰۴📚 •♥️• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡ @abdozahra_69
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ݜہٵدٺ سێد ٵݪسٵڄدێن ٵݦٵݦ ڇہٵࢪݦ ݜێعێٵن ، ݐࢪڇݦدٵࢪ ڪࢪݕݪٵ ۅ نہڞٺ عٵݜۅࢪٵ ٺسݪێٺ ݕٵد🖤🏴 •♥️• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡ @abdozahra_69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـَن بہ دُنبـال ت‌ـو با عقࢪبـہ میچࢪخـم💕🌸 💕🌸 💕🌸 •♥️• ↷ #ʝøɪɴ↭ 「°.• ♡ @abdozahra_69