eitaa logo
•نـ✨ور•
337 دنبال‌کننده
981 عکس
15 ویدیو
4 فایل
﷽ . 📚رمـان هـای رایـحه حـضور و عـزیـز نـاتمـام مـن و نیلوفر مرداب . . http://payamenashenas.ir/Nooor . . https://instagram.com/s.lotfiii_?utm_source=qr&igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg%3D%3D
مشاهده در ایتا
دانلود
Hamed Zamani _ Velvele (UpMusic).mp3
11.78M
ربیع تووووون مبارررررک😍😍
•نـ✨ور•
ربیع تووووون مبارررررک😍😍
😍😍 لبخند های عمیقققق😍 شاد باشید و شادشان کنید😉
هدایت شده از مـج‌ــنوݩ
حالا ڪه خدا رو شڪر هم محرم "حسین"و دیدیم هم اربعینشُ خوندن دورڪعت نماز شڪر بهمون واجب ...درسٺ؟!:)
از من نپرس: دوستَم داری؟! دوستَت داشتَم و دارَم...🍃 ✍️نزار قبانے
• گاهےازحڪمَتش‌ناࢪاضےوگاهے خوشحآل‌وشاڪࢪ ! خدآڪہ‌همان‌خُداست؛ ڪاش‌مااِنقدࢪگآهےبہ‌گاهےنمیشدیم . . ؛!🌱』_ 💚
|پاییز سال های قبل از انقلاب| نیمه شب، سوزِ سرد آبان ماه میان درخت انارِ حیاط مے چرخید و محمد بیدار بود .. بدون اینکه دمے پلک روی هم بگذارد، خیالِ پری دخت خواب را از چشمانش گرفته بود !  چشمان درشت مشکے رنگِ پری دخت از مقابل نگاهش محو نمیشد و او از زورِ حیا و عذاب وجدان  تمام شب را با همان پیراهن نازڪ در حیاط بود..به قصد پلیور چهار خانه سورمه ای اش را تن نمے کرد .. عشقِ پری دخت ،او را با خود هم سر جنگ انداخته بود ! خودش را سرزنش مے کرد و لرز تنش خبر مے داد از سرمای هوا ! دخترڪ  آن روز ها خبر نداشت که شورِ نگاهش دل پسر عمه اش را لرزانده و او هر شب تا سپیده دم درد مے کشید و با نفْسش مے جنگید .. ۰۰۰۰ ♡1360/08/20♡ پری دخت با حیرانے دفتر محمدش را بست و نگاهش کرد : آخ پری دخت تصدقت ..تو از کِے انقدر عاشق بودی ؟! بمیرم برای حال آن شب هایت لبخندی کمرنگ چهره محمد را پوشاند و خدا نکنه ای نجوا کرد : نمیخواهے ادامه دهی؟ دستے به نوازش به جلد دفتر کشید : قلبم تاب نمے آورد محمد ! بعد مکثے گفت : مے شود تو بخوانے؟ با ناز ادامه داد :  تا آن روزی بخوان که انار دستم دادی ! فقط به خان جون بسپار برایم آب قند تدارڪ ببیند _ همین ناز و ادا هات پسرِ خلف حاج حسین رو عاشق کرد ! لبخند پری دخت محو شد : من اهل ادا و اطوار نبودم ...محمد من هیچ وقت سیاست و دلبری بلد نبودم ! محمد انگشت های کشیده اش را میان دستانش فشار داد: ناز و دلبری میون چشات بود ...موروثے بود اصلا ! تو هیچ وقت اهل تظاهر نبودی! خب تا کجای دست نوشته هایم خواندی؟ ..
🍃🌸 ۰۰۰۰ 1359/08/21 اواخر آبان ماه بود ،یڪ روز قبل از تولد تو ! هر چند این تاریخ ،تولد تو در این دنیا بود نه در حیات من! شاید هم ؛تو خیلے قبل تر از این تاریخ به جانِ من نشسته بودی خیلے قبل تر از آبان ماه سرد سال چهل و دو ! انگار من تو را از عهد قدیم دوست داشتم ! وظیفه مردانه ام اجازه نمیدهد حتے در این دفتر و دور از چشم همه ، قبل محرمیت تو را به نام کوچک بخوانم! تو برایم همان نعمت آبانے ... همان دخت پاییزی که دلم را سخت به چشمانش گره زده ام  ! خب داشتم از آبانِ سال پنجاه و نه مے گفتم .. از پاییزی که تو هفده ساله مے شدی .. آبانے که تهران آشوب بود ..جنگ چند روزه هنوز ادامه داشت و اخبار ناگواری از جنوب مے رسید من هم باید مے رفتم اما اول باید پرونده تو را مے بستم .. پرونده تویے که بے خبر از تمامِ من بودی و من با خبر از تڪ تڪ احوالاتت! بیست و یڪم آبان بود ، یڪ روز قبل تولد تو.. روز اعزامِ من گره خورده بود به تولدت ! هنوز صدای اذان صبح بلند نشده بود که از اتاق خارج شدم .. امشب هم نخوابیدم .. کنار حوض بزرگ آبے رنگ وسط باغ نشستم و خیره شدم به گلدان های شمعدانے کنار حوض نور ماه میانِ آب با لطافت مے رقصید و دل من هم همراه آب به تلاطم افتاده بود.. تلاطم نبودن تو ..ندیدن تو ..به دست نیاوردن تو ! خیالم راحت نبود ..تو که به من دل نداده بودی .. دستم را میان آب بردم و برای صلاه آماده شدم .. آب سردِ حوض که به تنم خورد ، لرزیدم مے دانستم تمام این لرزیدن هم تقصیر پاییز و آب سرد نبود من لرزم گرفته بود چون داشتم مے رفتم و هنوز از دل تو خبر نداشتم من مے لرزیدم که نکند تو را از دست بدهم ؟! هوهوی باد میان درختان باغ مے چرخید و من باز مے لرزیدم انگار تب عشق گرفته بودم ..تبِ عشق و لرزِ نبودن ! مسح پا را که کشیدم ، سرم را بلند کردم و به پنجره اتاق تو چشم دوختم .. شیشه های رنگے اش همرنگ دنیای دخترانه تو بود ، همان قدر لطیف، همان قدر سرزنده! الله اکبر که از گلدسته های مسجد محله بلند شد؛ ناگهان چراغ اتاقت روشن شد و من سر به زیر شدم که نکند پشت پنجره بیایے و از پس پرده های فیروزه ای رنگت مرا ببینے زیر لب استغفاری نجوا کردم و به طرف ایوان کوچک اتاقم برگشتم سجاده را گشودم و به نماز ایستادم ، سلام نماز را که دادم عطر یاس بلند شد ! و من با تعجب به دنبال صاحب عطر گشتم و تو را دیدم ،  با چادر سفیدت که گل های ریز صورتے داشت ، کنار حوض بودی ، عطر یاس از چادرت بلند شده بود .. من همیشه به چادر مامان محبوبه ام دخیل میبستم و حال، دلم مے خواست همچو پسر بچه ای که مادرش  را گم کرده ، دستم را گره بزنم به شکوفه های چادرت ! درونم صدایے آمد که محمد! اگر گفت نه و قسمت دیگری شد چه میکنے ؟ سیب گلویم لرزید و متورم شدن استخوان های گردنم را حس کردم .. بغض تا حنجره ام بالا آمد و من خیره تسبیح شاه مقصود میان سجاده شدم ...اگر نمیشد...
•نـ✨ور•
﷽ #نعمت‌آبانے #انارِ‌پاییزی #به‌قلم‌سنا‌لطفے #بخش‌اول |پاییز سال های قبل از انقلاب| نیمه شب، س
🍃🌸 ۰۰۰۰ 1359/08/21 اواخر آبان ماه بود ،یڪ روز قبل از تولد تو ! هر چند این تاریخ ،تولد تو در این دنیا بود نه در حیات من! شاید هم ؛تو خیلے قبل تر از این تاریخ به جانِ من نشسته بودی خیلے قبل تر از آبان ماه سرد سال چهل و دو ! انگار من تو را از عهد قدیم دوست داشتم ! وظیفه مردانه ام اجازه نمیدهد حتے در این دفتر و دور از چشم همه ، قبل محرمیت تو را به نام کوچک بخوانم! تو برایم همان نعمت آبانے ... همان دخت پاییزی که دلم را سخت به چشمانش گره زده ام  ! خب داشتم از آبانِ سال پنجاه و نه مے گفتم .. از پاییزی که تو هفده ساله مے شدی .. آبانے که تهران آشوب بود ..جنگ چند روزه هنوز ادامه داشت و اخبار ناگواری از جنوب مے رسید من هم باید مے رفتم اما اول باید پرونده تو را مے بستم .. پرونده تویے که بے خبر از تمامِ من بودی و من با خبر از تڪ تڪ احوالاتت! بیست و یڪم آبان بود ، یڪ روز قبل تولد تو.. روز اعزامِ من گره خورده بود به تولدت ! هنوز صدای اذان صبح بلند نشده بود که از اتاق خارج شدم .. امشب هم نخوابیدم .. کنار حوض بزرگ آبے رنگ وسط باغ نشستم و خیره شدم به گلدان های شمعدانے کنار حوض نور ماه میانِ آب با لطافت مے رقصید و دل من هم همراه آب به تلاطم افتاده بود.. تلاطم نبودن تو ..ندیدن تو ..به دست نیاوردن تو ! خیالم راحت نبود ..تو که به من دل نداده بودی .. دستم را میان آب بردم و برای صلاه آماده شدم .. آب سردِ حوض که به تنم خورد ، لرزیدم مے دانستم تمام این لرزیدن هم تقصیر پاییز و آب سرد نبود من لرزم گرفته بود چون داشتم مے رفتم و هنوز از دل تو خبر نداشتم من مے لرزیدم که نکند تو را از دست بدهم ؟! هوهوی باد میان درختان باغ مے چرخید و من باز مے لرزیدم انگار تب عشق گرفته بودم ..تبِ عشق و لرزِ نبودن ! مسح پا را که کشیدم ، سرم را بلند کردم و به پنجره اتاق تو چشم دوختم .. شیشه های رنگے اش همرنگ دنیای دخترانه تو بود ، همان قدر لطیف، همان قدر سرزنده! الله اکبر که از گلدسته های مسجد محله بلند شد؛ ناگهان چراغ اتاقت روشن شد و من سر به زیر شدم که نکند پشت پنجره بیایے و از پس پرده های فیروزه ای رنگت مرا ببینے زیر لب استغفاری نجوا کردم و به طرف ایوان کوچک اتاقم برگشتم سجاده را گشودم و به نماز ایستادم ، سلام نماز را که دادم عطر یاس بلند شد ! و من با تعجب به دنبال صاحب عطر گشتم و تو را دیدم ،  با چادر سفیدت که گل های ریز صورتے داشت ، کنار حوض بودی ، عطر یاس از چادرت بلند شده بود .. من همیشه به چادر مامان محبوبه ام دخیل میبستم و حال، دلم مے خواست همچو پسر بچه ای که مادرش  را گم کرده ، دستم را گره بزنم به شکوفه های چادرت ! درونم صدایے آمد که محمد! اگر گفت نه و قسمت دیگری شد چه میکنے ؟ سیب گلویم لرزید و متورم شدن استخوان های گردنم را حس کردم .. بغض تا حنجره ام بالا آمد و من خیره تسبیح شاه مقصود میان سجاده شدم ...اگر نمیشد...
•نـ✨ور•
🍃🌸 #به‌قلم‌سنا‌لطفے #بخش‌دوم ۰۰۰۰ 1359/08/21 اواخر آبان ماه بود ،یڪ روز قبل از تولد تو ! هر چند
🍃🌸 آرام شروع به نجوا کردم :  من دوست دارم او همیشه در آرامش باشد و کسے دنیای لطیفش را بهم نزند ،  من میخواهم همیشه طعم محبت را بچشد ! حال اگر کسے پیدا میشد که مے توانست بهتر از من این کار ها را برایش انجام دهد !.. پلڪ هایم را روی هم فشار دادم ، عطر یاست کنار درخت انار جا مانده بود ! محمدی که انقدر درمانده به آسمان شب نگاه مے کرد از وقتے یادش میاید تو را دوست داشته قدمت عشق من زیاد تر از سن مان بود ! من به مرور دل کندن را یاد گرفته بودم تسبیح را به دست گرفتم و همانطور که خیره پنجره اتاقت بودم لب زدم : بخشیدمت.. بخشش نه به آن معنای عامش که کسے کار اشتباهے کند و طرف بخواهد ببخشدش بخشش به همان معنای خاصش که مفهوم عطایش را به لقایش دادن مے گرفت دوباره گفتم : بخشیدم اما قبل رفتن باید به دوست داشتنم اشاره کنم اگر دل او هم همراه من بود منتظر مے ماند .. تمام این جهان لبریز از عاشق های چشم انتظار بود ! دختر دایے منتظرم میمانے ؟ راستے در این میان اشاره کنم ببخش اگر خاطرات را انقدری که دلچسب بود ننوشتم و گاهے فعل و زمان را گم کردم .. از یڪ دانشجوی طبابت که سر و کارش میان کتاب و تشریح و بیمارستان است  توقع بیشتر از این را نداشته باش ! بعد از نماز صبح خودم را مشغول کتاب و درس کردم و سپیده که زد دوباره به پنجره رنگے اتاقت چشم دوختم ناگهان پرده کنار زده شد و پلک هایم روی هم سقوط کردند و دوباره نگاهم دوخته شد به پرده فیروزه فام ! تو اما برخلاف فکری که من کردم پرده را نینداختے و ایستادی ! گونه هایت گل انداخته بود چند ثانیه نکشید که همزمان نگاه گرفتیم .. تو را نمیدانم اما من سالها طول کشید تا به چشمانم یاد دهم تو را نگاه نکنند ! اینکه نگاهم به زنان و دختران دیگر نیفتد سخت نبود ، خیلے زودتر از این سال ها یاد گرفته بودم اما چشم برداشتن از نگاه تو طول کشید.. تو از پشت پنجره رفته بودی اما هنوز نگاه من در آنجا مانده بود ! عصر آن روز که به خانه برگشتم تو را در حیاط دیدم محجوبانه سلامے دادی و من به سختے چشم هایم را حواله عمارت کردم .. قصد داشتے جعبه سنگین میوه را از ایوان بیاوری ، بے اختیار به سمتت آمدم : سنگینه من میارم !  جدیت چهره ام نگذاشت در کارم حرف بیاوری ، کنار کشیدی و من جعبه را بلند کردم سیب ها را داخل حوض ریختم و تو دامن بلند پُر چین سورمه ایت را بلند کردی تا کنار حوض بنشینے عکس جفتمان در آب افتاد و من به تماشای تصویر میان آب چشم دوختم به دامن بلند تو که تمامِ آسمان من بود در زمین ! سیب های قرمز را روی تصویر ریختے و چهره مان میان آب گم شد !
•نـ✨ور•
🍃🌸 #به‌قلم‌سنا‌لطفے #بخش‌سوم آرام شروع به نجوا کردم :  من دوست دارم او همیشه در آرامش باشد و کسے
🍃🌸 بے اختیار عقب رفتم ، فردا صبح زود اعزام داشتم و هنوز کلامے با تو نگفته بودم .. من آدم این حرف ها نبودم ، نمے توانستم  ! نگاهم که به درخت انار افتاد ، خیال تازه ای به سرم زد به طرف درخت انار رفتم ، مے دانستم انار دوست داری ! انار درشت و قرمزی را از شاخه های بالا چیدم ، سرت را به طرفم برگرداندی  و نگاهت گره خورد به انار در دستم .. پلکم پرید، مے دانستم دیگر اینجا ماندنم به صلاح نیست کاغذ کوچکے از بین جزوه های تشریح بیرون آوردم و با عجله نوشتم : از بیرون که نگاه کنے انار یکیست اما درونش که هویدا شود مے فهمے انار هزار دانه است محبت من به انار شبیه است ! مراقب دنیای لطیف تان باشید یا علے ع با تعلل نزدیکت شدم و سعے کردم ببینمت اما نگاهت نکنم! انار را همراه کاغذی که پر بود از نکات کلاس های طب و یڪ یادداشتِ با عجله، روی دامنت گذاشتم چشمت را دوختے به دامن چهار خانه سورمه ای رنگت ، قبل از اینکه حرف بزنے سریع گفتم : امسال روز تولد تون نیستم ... نگاهتونو سمت انار ها دیدم ..پیشکشے هفدهمین پاییز .. بعد هم قبل از اینکه نگاهت زمین گیر ترم کند و دچار هوا و هوس شوم به طرف در چوبے خروجے رفتم صدایت را از پشت سر شنیدم : خدا به همراهتون .. عصر که بیرون زدم باران مے بارید چنان تند که گویے آسمان نزدیکتر شده بود ! عذاب وجدان رهایم نکرد ؛ حس مے کردم گناه بزرگے مرتکب شده ام ! قدم هایم را مے شمردم و زمانے که به خودم آمدم روبروی امامزاده صالح بودم چشمانم بسته شد و اشڪ هایم همراه باران چهره ام را پوشاند حالا دیگر نم باران و نم اشڪ هایم قابل تشخیص نبود ! مرد ها هم گریه مے کنند .. همان جایے که دچار شوند و وصلے نباشد ! من دچار شده بودم.. خیلے وقت بود ... به دختری که نعمتِ آبان بود و عاشقِ انار ! درخت انارِ باغ و فصل پاییز نقطه اشتراک ما بود ! مقابل گنبد چند دقیقه زیرِ باران ایستادم .. ایستادم و تو را از آسمانے ها خواستم .. از دست زمینے ها که کاری بر نمے آمد ! پلیور چهار خانه ام خیسِ باران بود ...در همان باران به خانه برگشتم ! نگاهے گذرا به چراغ خاموش اتاقت انداختم و به طرف ایوان رفتم .. از دور دوست داشتنت گناه محسوب میشد؟! گرمای مطبوع اتاق ، تنِ سرما زده ام را گرم کرد .. قبل از اینکه عذاب وجدان عقلم را به تاراج ببرد.. باید با مامان محبوبه ام حرف مے زدم! مے گفتم دچار شده ام ..کاش مامان محبوبه خودش میفهمید .. مے گفتم دلم را پیش دخترِڪ برادرت جا گذاشتم .. پیش دردانه حاج بابا ! فے الحال ملتفت شوی یا نه ؟! ما از همان ازل تصدقت بودیم خاتون ! دل که سهل است برایت شاهرگ هم میدهم !
•نـ✨ور•
🍃🌸 #به‌قلم‌سنا‌لطفے #بخش‌چهارم بے اختیار عقب رفتم ، فردا صبح زود اعزام داشتم و هنوز کلامے با تو
🍃🌸 مقابل مامان محبوبه نشسته بودم ، قضیه را که گفتم خندید از ته دل از همان هایے که دل حاج حسین را برده بود ! گفت : میروم و صحبت میکنم اما خودت که میدانے این دختر پر است از آرزو و خیال شبیه همسن و سال هایش نیست !  و من نجوا کردم خوب میدانم و در دل گفتم همین ناب بودنش را عاشقم! قرار شد حرف بزنند و من که از جنوب برگشتم اگر راضے بودند رسمے برویم .. خیالم راحت شده بود ، برگشتم طرف اتاقم ! وارد که شدم دیدم پنجره باز مانده ابرویم را بالا دادم و به طرفش رفتم ، هنگام بستنش چشمم به ایوان گره خورد ! به کاسه انار چشم دوختم .. کنار پنجره اتاقم روی فرش تبریزی خان جون جا خوش کرده بود .. با خود فکر کردم من که تازه پیش مامان بوده ام انار ها کار که مے توانست باشد؟! بے اختیار لبخندی زدم ،نمیدانم چرا اما ! تو را در حال دانه کردن انار تصور کردم .. با همان دامن بلند چهار خانه ات کنار خان جون نشسته ای... کاسه چینے آبے ،روی دامنت و انگشتانت انار را به آغوش کشیده .. چای دم کشیده و شاید با اشک چشمان درشتت انار دانه مے کنے.. شاید هم چشمانت پر از ذوق هستند ‌... پلک های بسته ام را باز کردم ، داخل ایوان شدم دلم نمے آمد کاسه را لمس کنم ، نمے خواستم رایحه مهربانے دستانت محو شود ! حالا دیگر مطمن بودم کاسه چینےِ انار پیشکشے توست برای من ! کنار کاسه تکه کاغذ کوچکے بود ، دستانم لرزید .. از ناتوانے ام در مقابل تو و محبتے که داشتم لرزیدم .. من هیچوقت نلرزیده بودم ، دستانم لرزشے نداشت .. نه آن وقتے که در تاریکے زیر زمین نمور گیر کردم .. نه آن وقتے که دانشکده طب قبول شدم حتے نه آن وقتے که برای اولین بار در اتاق تشریح و اتاق عمل حضور داشتم ! بانو؟! من هیچوقت نلرزیده بودم جز برای تو ..جز به خاطر تو ! تکه کاغذ در دستانم لرزید ، چشمانم تار شد .. قبل خواندنش تکه کاغذ را بالا آوردم و مشامم پر شد از عطر یاس! آخ تو چه مے کردی با من؟ ... ♡ محبت درست نشود، مگر در میانِ دو تن که یکی دیگری را گوید : "ای من" ♡ |️ عطارنیشابوری | دوباره کاغذ را لمس کردم ، قطره اشکے همراه باران مخلوط شد با ردِ قطره اشڪِ تو روی کاغذ ! تکه کاغذ را به قلبم چسباندم ، جایے که خانه تو بود ! جایے که شش دانگ به نامت کرده بودم بے آنکه بدانے !
•نـ✨ور•
🍃🌸 #به‌قلم‌سنا‌لطفے #کامنت‌پنجم مقابل مامان محبوبه نشسته بودم ، قضیه را که گفتم خندید از ته دل
🍃🌸 تا صبح بیدار بودم ..تا صبح نوشتم ! این دفتر قطور را که میبینے همین امشب نوشتمش .. از بیست و دو آبان هزار و سیصد و چهل و دویے که هفت ساله بودم شروع کردم تا همین شب ! همین شبے که کاسه انارت مقابلم بود ! و مشامم پر شده بود از رایحه یاس و گلپر ! بین خودمان و خدا بماند .. امشب تا چند ساعت دلم نیامد انار بخورم !  انار هایے که تو دانه کرده بودی باید قاب مے شدند کنار طاقچه ! کنار قاب عکس امام خمینے  ! کنار تسبیح شاه مقصودم ! ... هر دانه را که بو کردم ، پره های بینے ام پر و خالے شد از رایحهِ یاسِ دستانت و عطرِ گلپر من هیچ وقت احساسے نبودم ..همیشه با عقل جلو رفته بودم اما حرف تو که به میان مے آمد ؛  این توده ماهیچه ای از عقلم جلو میزد و به تب و تاب مے افتادم !  حرف تو که در میان باشد احساسے ترین مرد جهانم! منِ پزشڪ وقتے حب تو را در قلب داشتم ، مے شدم حافظ و مولانا ! هر دانه را که به طرف دهان بردم بوسیدمش ! مے شود تا راه های دلبری را یاد بگیرم و فاصله بگیرم از پزشڪِ عاقل بودنم کمے با من راه بیایے ؟