منبرکهای انتخاباتی.pdf
12.82M
دریافت کتاب«منبرکهای انتخاباتی»
♨️ این محتوا برای صحبتهای ۲ دقیقهای براساس یک آیه یا روایت و نیز داستانی کوتاه آماده شده و برای تبیین ویژگیهای نامزدهای اصلح در انتخابات مفید است.
✅ کتاب «#منبرکهای_انتخاباتی» برشهای کوتاهی از کتاب «#سنگ_محک»، اثر #حجتالاسلام_راجی میباشد.
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
noor-1400-12-09.pdf
210.2K
📚 خواندنی | دانلود رایگان کتابچه ویژه راهیان نور
🔶 توصیههای مهم و کاربردی #حجتالاسلام_راجی به مسئولان کاروانهای زیارتی راهیان نور
🔷 برگرفته از سخنرانی ایشان در جمع مسئولین کاروان راهیان نور دانشگاه فردوسی مشهد سال ۱۴۰۰
🔊 صوت این سخنرانی را در این پیوند بشنوید👇
https://b2n.ir/w09926
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
38.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در صورت حمله آمریکا به ایران، جنگ چند روز طول میکشد؟
⁉️ نتیجه این #جنگ چه میشود؟
⁉️ آیا میدانید در سال ۲۰۰۲ جنگی بین ایران و آمریکا رخ داده است؟
♨️ همه چیز در خصوص رزمایش مهم #چالش_هزاره
🔰 برشی از سخنرانی #حجتالاسلام_راجی
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا توی این کشور حق انتقاد نداریم؟
#پاسخ_به_شبهات
🔴 #شبهات_انتخاباتی
✅ پاسخ #حجتالاسلام_راجی را بشنوید...
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظات پرجاذبه گل ایران به ژاپن در هنگام سخنرانی #حجتالاسلام_راجی
در جمع پرشور دانشآموزان استان قم
🗓 مرحله یکچهارم جام ملتهای آسیا ۲۰۲۳، ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
#فوتبال_ایران_ژاپن
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
آبپخش نیوز
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهیدِ عارف جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، روستای زیارت دشتستان، نویسنده: نصرالله شفیعی
💠 کـاپـشـن (۱)
زمستان تازه فرا رسیده بود. هوا کاملاً رو به سردی میرفت. در منطقه سعادت شهر که آن موقع سعادتآباد نام داشت هوا هنوز سردتر بود و گاه برف میبارید. جهانگیر نیز در همان محدوده درس میخواند. عبدالحسین میدانست که جهانگیر لباس گرم ندارد، جز یک کاپشن قدیمی که چندین سال را با آن سپری کرده بود.
یک کاپشن خوب زمستانی برایش خریداری کرد. جهانگیر که به شیراز رفت آن را به او داد. مدتی بعد جهانگیر و تعدادی از دوستانش برای دیدار عبدالحسین و گشتوگذار به شیراز رفتند. سری هم به عبدالحسین زدند. عبدالحسین دید کاپشنی را که برای جهانگیر خرید بوده بر تن یکی از دوستانش است و خود همان کاپشن قدیمی و کهنه را بر تن دارد. تعجب کرد و چیزی نگفت. بعد که دو نفری از اتاق بیرون آمدند. به آهستگی از جهانگیر پرسید این همان کاپشنی نیست که مدتی قبل برایت خریدم؟ جهانگیر گفت، بله راستش را بخواهید او هیچ کاپشنی که در این سرمای سخت خود را با آن گرم کند نداشت؛ ولی من حداقل همین کاپشن قدیمی را داشتم. نتوانستم بپذیرم که من دو کاپشن داشته باشم و او هیچ نداشته باشد. هنوز آن را بر تن نکرده بودم، هرچند پیشم خیلی زیبا بود و دوست داشتم آن را بپوشم؛ ولی بهتر دیدم آن را به رفیقم بدهم. احساس لذتی که با پوشیدن آن بر تن رفیقم میکنم بسیار برایم بیشتر است تا اینکه خودم آن را بر تن کنم. در آن موقع شرایط زندگی بسیاری از خانوادهها در روستاها بهگونهای بود که نیازهای اولیه فرزندان خود را نیز نمیتوانستند تأمین کنند.
عبدالحسین از همان حقوق ماهیانهای که میگرفت مبلغی از آن را نیز به جهانگیر میداد تا برخی از نیازهای اولیهاش را با آن تأمین کند. باز هم روحیهی جهانگیر لطیفتر از آن بود که با آن پول هر آنچه میخواهد برای خود خریداری کند؛ ولی ببیند برخی دوستان و همکلاسیهایش جیبشان خالی است و در حسرت برخی نیازها، روزها را سپری کنند. او بدون آنکه کسی متوجه شود و یا حیثیت این دوستان بخواهد لکهدار شود مقداری از همان پول را به آنها میداد. گاه میشد که با برادرش عبدالحسین این را در میان میگذاشت. ازاینجهت که او بداند و راضی باشد که پولی را که به جهانگیر میدهد بخشی از آن را به دیگران کمک میکند.
راوی: عبدالحسین گرگین برادر شهید
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
آبپخش نیوز
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهیدِ عارف جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳
📙 برشی از کتاب منتشر نشده نگاهی به ملکوت (زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت: ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، روستای زیارت دشتستان، نویسنده: نصرالله شفیعی)
💠 پـتـو (۲)
تابستان ۱۳۵۲ بود. مدرسه تعطیل شده بود. جهانگیر و پسر عمویش علی گرگین و پسر خاله اش علی رضا عباسی راهی بوشهر شدند تا با کارگری درآمدی برای خود کسب کنند. آن روزها شرکت هدیش پیمانکاری احداث ساختمانهای منازل مسکونی نیروی دریایی را برعهده داشت. این سه نفر به شرکت مراجعه کردند و مشغول به کار شدند. به هر کدام به تناسب نیروی جسمی کاری محول شد. جهانگیر نیز حفر کانال با چکش برقی را برعهده گرفت. محل استراحتشان اتاقی در یک ساختمان نیمه کاره بود. ظهر که از کار برگشتند و وارد اتاق شدند دیدند یک جوان نیز از یکی از روستاهای کازرون نیز برای استراحت به آن اتاق آمده است. با اجاق گاز کوچکی که در اتاق بود چند عدد سیب زمینی قرمز کردند و به همراه آن جوان با نان و همین سیب زمینی شکم خود را سیر کردند. شب که از کار برگشتند آن جوان هنوز در اتاق بود. وقت خوابیدن فرا رسید. این سه نفر هر کدام یک پتو و یک زیر انداز داشتند؛ اما آن جوان هیچی همراه نداشت و روی زمین دراز کشید. لحظاتی بیش نگذشت که جهانگیر از جای خود برخاست. پسر عمویش علی را به کناری کشید و گفت من پتویم را به این فرد میدهم، تو نیز زیراندازت را. آنگاه دو نفری ما کنار هم روی یک زیرانداز میخوابیم. علی دید که آن زیرانداز برای خوابیدنشان کافی نیست. با پیشنهاد جهانگیر مخالفت کرد. جهانگیر نتوانست وضعیت آن جوان را تحمل کند که تا صبح بدون هیچ رختخوابی روی زمین بخوابد. به علی اصرار کرد و گفت اگر موافقت نکنی با تو قهر میکنم. علی نیز وقتی جدیت جهانگیر را دید به ناچار پذیرفت. جهانگیر بسیار خوشحال شد. آن جوان چندین روز که در کنار این سه نفر بود از رفتار و اخلاق جهانگیر بسیار راضی بود.
برگرفته از یادداشت علی گرگین پسر عموی جهانگیر
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
آبپخش نیوز
📙 برشی از کتاب منتشر نشده نگاهی به ملکوت (زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت: ۲۳
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، روستای زیارت دشتستان، نویسنده: نصرالله شفیعی
💠 شـلاق (۳)
سال ۱۳۵۷ بود. جهانگیر در مرکز آموزشی کشاورزی علیآباد کمین فارس (سعادت شهر) سال آخر درسی خود را میگذارند. انقلاب اوج گرفته بود. جهانگیر و بسیاری از دانشآموزان هرروز به نحوی اعتراضاتی علیه رژیم شاه داشتند. در سعادت شهر که با محل تحصیل جهانگیر فاصلهی چندانی نداشت تظاهراتی برگزار میشد. عدهای از دانش آموزان مرکز هر طور بود در این تظاهرات شرکت میکردند. جهانگیر در آن روزها سر از پا نمیشناخت. لحظهای آرام و قرار نداشت. بسیار مواقع میشد که در بحثهای گروهی شرکت میکرد و دانش آموزان را به اعتراض علیه رژیم شاه تشویق میکرد. (۱)
آتش خشم مردم علیه رژیم پهلوی سراسر کشور را فراگرفته بود. حدود ساعت ۲ نیمهشب بود؛ که درِ منزل حاج غلامحسین برادر جهانگیر در برازجان به صدا درآمد. حاج غلامحسین سراسیمه از خواب بیدار شد. لحظهای درنگ کرد که خدایا در این نیمهشب چه کسی در میزند و چه اتفاقی افتاده است؟ دوباره صدای در شنیده شد. حاج غلامحسین پشت در ایستاد بدون آنکه در را باز کند پرسید چه کسی است؟ بفرمایید. صدای جهانگیر از پشت در شنیده شد. در را باز کرد. جهانگیر سلام کرد و وارد منزل شد. حاج غلامحسین پرسید این موقع شب کجا بودهای؟ گفت از شیراز میآیم. برای حاج غلامحسین سؤال بود که چه اتفاقی برای جهانگیر افتاده که در این نیمهشب خود را به برازجان رسانده است. قبل از آنکه سؤالی از جهانگیر کند خود او پاسخ برادرش را داد. گفت: «در مرکز آموزشی کشاورزی برای لجبازی عکس شاه و شهبانو را در نمازخانه نصبکرده بودند. من طبق معمول برای نماز به نمازخانه رفتم. عکسها را که دیدم خیلی عصبانی شدم. بدون درنگ عکسها را به پایین کشیدم، بر زمین زدم و آن ها را شکستم. نماز را خواندم و از نمازخانه بیرون رفتم. عدهای دیگر نیز غیر از من در نمازخانه بودند. خبر به مدیریت مرکز رسید. پیگیر شدند. متوجه شدند که این کار من بوده است. گزارشم را به ساواک دادند. همان روز ساواکی ها به مرکز آمدند و من را دستگیر کردند و به مدت سه روز تحت شکنجههای سخت قرارم دادند. آزاد که شدم، بلافاصله به شیراز آمدم و ازآنجا راهی برازجان شدم و الآن هم که در خدمت شما هستم.» برادرش هرچند نگران جان جهانگیر بود؛ ولی از اینهمه جسارت او و شجاعتی که در شکستن عکسها داشت خوشش آمده بود. با این وجود خوشحال بود که از چنگال ساواکی ها جان سالم به در آورده است. جهانگیر خسته بود. نیاز به یک استراحت و خواب درستوحسابی داشت. در همان اتاق پذیرایی که یک درش به حیاط باز میشد استراحت کرد. (۲)
صبحانه خورد و رفت تا سری به منزل خواهرش که همسایه دیواربهدیوار حاج غلامحسین بود بزند. جهانگیر نیاز به حمام داشت. علاقهای که بین خواهر و او وجود داشت آنقدر زیاد بود که هر وقت به حمام میرفت خواهرش میرفت و کمر او را کیسه میکشید. این بار به حمام که رفت در حمام را محکم بست. خواهرش در زد. برخلاف گذشته در را باز نکرد. خواهرش اصرار کرد در را باز کند تا کمرش را کیسه بکشد. در را که باز کرد خواهرش با صحنهای روبرو شد که برایش سخت و غیرقابلباور بود. دید که آثار شلاق روی کمر جهانگیر نقش بسته است. بسیار نگران شد. از او پرسید کُکا جون چه شده است. جهانگیر سکوت کرد. خواهر بسیار نگران شد. التماس کرد. دید راهی برای پنهان کردن موضوع وجود ندارد. گفت اگر قول میدهی که تا همیشه برای مادرم داستان را نقل نکنی میگویم. او میدانست که مادر چقدر نگران حالش است و با کوچکترین ناراحتی برایش، تحملش را از دست میدهد. خواهر قول داد. داستان انداختن و شکستن عکسها و سپس دستگیری و بازداشت را برایش تعریف کرد. خواهر، با ملایمت هر چه بیشتر کمر جهانگیر را کیسه میکشید و اشک میریخت و برای نابودی بنیان ظلم و ستم در دل خود دعا میکرد. (۳)
۱. سهراب گرگین پسر عمو و همکلاسی جهانگیر
۲. حاج غلامحسین برادر شهید
۳. زبیده (مریم) خواهر شهید
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
آبپخش نیوز
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، رو
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، روستای زیارت دشتستان، نویسنده: نصرالله شفیعی
💠 مِـثْـلِ یـوسـف (۴)
جهانگیر قامتی بلند و زیبا و رشید داشت. در مرکز کشاورزی علی آباد کمین شیراز گروه فوتبالی تشکیل شد و او نیز عضو گروه و کاپیتان آن شد. بهخوبی فوتبال بازی میکرد. وقتی به برازجان هم برگشت عضو یکی از گروههای فوتبال آنجا شد که یکی از دوستانش غلامرضا کشتکار (۱) نیز عضو آن بود. به اعتراف کسانی که در گروه با جهانگیر بازی میکردند او بدون توجه به فضای حاکم بر جامعه و ورزش و گروههای فوتبال، راه و رسم خود را داشت. به همهی بازیکنان حتی گروه حریف احترام میگذاشت.
هنرستان مختلط بود. در کلاسی که جهانگیر درس میخواند فقط دو دختر بودند؛ ولی در کلاسهای دیگر تعداد دختران بیشتر بودند. دانشآموزان دختر و پسر در فضای درسی با همدیگر ارتباط داشتند. جهانگیر نیز از این قضیه مستثنا نبود. بارها میشد که در حوزهی درسومشق باهم گفتوگو میگرفتند. جهانگیر هم تیپ زیبایی داشت و هم اخلاق و رفتار و منش بزرگوارانه. یکی از دانشآموزان دختر هر چند اصالتاً روستایی بود؛ اما سالها بود که به همراه پدر و مادرش ساکن شیراز بودند. اخلاق و رفتار و تیپ زیبای جهانگیر توجهش را به خود جلب کرد. بارها میشد که به بهانه مسائل درسی با جهانگیر صحبت میکرد. جهانگیر نیز بنا به خصلت همیشگی و اخلاق خوبی که داشت رفتاری که ناشی از بیاحترامی یا حتی بیمحلی باشد نسبت به آن دختر از او سر نمیزد. دختر بارها دلش میخواست که منویات قلبی خود را در یک فضایی که خیالش راحت باشد که فقط او هست و جهانگیر در میان بگذارد؛ ولی رفتار جهانگیر بهگونهای بود که آن دختر به خود اجازه نمیداد مستقیماً خواسته خود را با او در میان بگذارد. زمان میگذشت و آن دختر در آتش عشق جهانگیر میسوخت. هر چه که به جهانگیر نزدیکتر میشد جز همان رفتارهای عادی و محترمانه چیز دیگری از جهانگیر نمیدید. شاید یک نگرانی دیگر نیز دختر را رنج میداد که نکند جهانگیر بدون توجه به علاقه آن دختر، فرد دیگری را بهعنوان همسر آینده خود انتخاب کند. دختر در موقعیتی بس دشوار قرار گرفته بود. روزی دل به دریا زد و موضوع را با مادرش در میان نهاد. از ویژگیها و خصال نیکوی جهانگیر سخنها گفت. مادر نیز موضوع را با پدر گفت. آنها جهانگیر را ندیده بودند. خانوادهای ثروتمند و متمول بودند. در یکی از محلات بالای شیراز ساکن بودند. برای آنها تیپ ظاهری داماد آینده شان خیلی مهم بود. از نظر تحصیلات هم که میدانستند حداقل همکلاس دخترشان است. به دختر پیشنهاد دادند تا از جهانگیر دعوت کند تا یک جمعهای ناهار مهمان آنها باشد. پیشنهادی منطقی بود. دختر پذیرفت که با جهانگیر صحبت کند؛ اما نمیتوانست نگرانی خود را پنهان کند. او علیرغم اینکه تاکنون در حوزه مسائل و مشکلات درسی با جهانگیر همکلام شده بود؛ ولی فراتر از این سخنان به خودش اجازه نداده بود که با او صحبت کند.
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1
آبپخش نیوز
📙 برشی از کتاب منتشر نشده: زندگینامه شهید جهانگیر گرگین متولد ۱۳۴۰، تاریخ شهادت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲، رو
در این فکر بود که با چه زبانی با جهانگیر این موضوع را در میان بگذارد که او دعوت خانوادهاش را بپذیرد. فکری به نظرش رسید. یک روز جهانگیر را در محوطه مرکز دید. به سمتش رفت مثل همیشه با او سلام و علیک کرد. از صحبتهای مقدماتی گذشتند. دختر رو به جهانگیر کرد و گفت راستش جناب گرگین من به منزل که میروم گاهی صحبت از همکلاسیها که میکنم یکبار نیز دربارهی شما راجع به پدر و مادرم صحبت کردم. صحبتهای من بهگونهای بود که آنها از رفتار و اخلاق شما خوششان آمد. دوست داشتند که از نزدیک تو را ببینند. از همین رو پدرم از شما دعوت کرده که جمعهی آینده ناهار مهمان ما باشید. سکوتی سخت حاکم شد. دل دختر تاپتاپ میزد. نگران بود که نکند جهانگیر دعوت او را نپذیرد. جهانگیر خود را در موقعیتی سخت دید. تاکنون به مسائلی فراتر از یک همکلاسی درباره این دختر فکر نکرده بود. احساس کرد شاید پشت این دعوت برنامهی دیگری باشد؛ اما به روی خود نیاورد. تأملی کرد. حس کنجکاویاش گل کرد، وضعیت مالی و رفاهی خانواده دختر را میدانست. پیش خود گفت میروم تا حداقل از نزدیک زندگی یک خانواده ثروتمند را نیز ببینم یا یک تجربهی جدیدی داشته باشم. به دختر پاسخ مثبت داد. در آن لحظه دختر میخواست از خوشحالی پر دربیاورد؛ ولی سعی کرد بر خود مسلط شود؛ اما نتوانست لبخند شادی خود را پنهان کند. دختر بعداً آدرس دقیق منزل را به او داد. از هم جدا شدند. دختر احساس میکرد به اولین قدم در رسیدن به آن رؤیای شیرینش دست پیدا کرده است. جهانگیر نیز علیرغم قولی که داده بود نگرانی و دلهرهی خاصی داشت. نمیدانست سرانجام این مهمانی به کجا ختم میشود. دختر رفت و به خانهشان زنگ زد. مادر گوشی را برداشت. سلام، مادر خوبی؟ با جهانگیر صحبت کردم. قبول کرد. همین جمعه ناهار مهمان ما خواهد بود.
جمعهی موعود فرا رسید. برخلاف دفعات گذشته که هر بار جهانگیر با تعدادی از همکلاسیها بهخصوص پسرعمویش سهراب گرگین به شیراز میرفت این بار تنهایی به شیراز رفت. طبق آدرس، به منزل دختر رسید. زنگ منزل را به صدا درآورد. دختر شتابان به استقبال او رفت، در را به رویش گشود، سلامی کرد و با لبخندی سرشار از صمیمیت او را به داخل حیاط دعوت کرد. طولی نکشید که پدر و مادر دختر نیز به استقبال جهانگیر رفتند و او را به داخل منزل هدایت کردند. منزلی باشکوه، دارای حیاطی بزرگ، باغچه و حوض و ساختمانی دوطبقه و شیک. شاید اولین بار بود که جهانگیر به چنین خانه شیک و بزرگ و مجللی میرفت. وارد اتاق پذیرایی شد. همهچیز آماده و محیا بود. پذیرایی مفصلی ترتیب داده بودند. بهغیراز دختر، پدر و مادر نیز در اتاق پذیرایی حضور کردند. از هر دری صحبت کردند. وقت ناهار فرا رسید. سفره را کشیدند. ناهاری بسیار باشکوه و متنوع بود. هنوز ناهار را کاملاً میل نکرده بودند که پدر و مادر دختر از جهانگیر عذرخواهی کردند و به بهانه داشتن جلسهای مهم با او خداحافظی کردند و منزل را ترک کردند. جهانگیر ماند و آن دختر. هیچکس در منزل نبود. جهانگیر قاشق غذا را به سمت دهانش برد ولی نتوانست دهانش را تکان دهد. غذا از گلویش فرو نرفت. لحظاتی مات و مبهوت فقط ساکت و بیحرکت نگاه می کرد. دختر متوجه حالات جهانگیر شد. ابتدا نمیخواست؛ به روی خود بیاورد؛ ولی حالت جهانگیر بهگونهای بود که او را نگران کرد. درحالیکه سعی میکرد بر اعصاب خود مسلط شود جهانگیر را بهصرف غذا دعوت کرد. جهانگیر هنوز در همان حالت بهت قرار داشت. چیزی نگفت. دوباره دختر تعارف کرد. جهانگیر همهی تعارفات را کنار گذاشت. صریح و بدون هیچگونه رودربایستی با دختر سخن گفت.
او ناباورانه و با اعتراض از اینکه پدر و مادر دختر، آن دو نفر را در منزل تنها گذاشتهاند از دختر پرسید چرا پدر و مادرت ما دو نفر را در اینجا تنها گذاشتند؟ دختر بادی به غبغبش انداخت و خیلی عادی گفت مگر چه اشکالی دارد؟ جهانگیر این بار صریحتر صحبت کرد. گفت مگر نمیدانند که ما دو نفر جوان هستیم. غریزه جنسی داریم. نگران نیستند که اتفاقی بیفتد؟ دختر باهمان حالت گذشتهاش و بدون آنکه بخواهد نسبت به سخنان جهانگیر واکنش خاصی نشان بدهد گفت چه اتفاقی؟ بگذار هر اتفاقی بیفتد. بیشتر معطل نکرد و همهی آنچه را مدتها در دلش پنهان کرده بود بر زبان جاری کرد. گفت حقیقتش این است که خیلی وقت است که من عاشق تو شدهام. دلم میخواهد با تو ازدواج کنم. این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم. آنها برای همین تو را دعوت کردند. تو را که دیدند پسندیدند و حالا دیگر همهچیز حلشده است. فقط تو هستی که باید پاسخ مثبت بدهی تا بهزودی با یک ازدواج خوب بتوانیم خوشبخت شویم. انتظار داشت جهانگیر همهچیز را بپذیرد.
🌴 به آبپخش نیوز بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2433679387C86c287fef1