راز محبوبیت شهید سلیمانی
۱. اخلاص
شایدازهریک ازعلاقهمندان سردارشهید علت نیک نامی ایشان را پرسوجوکنیم نخستین واژهای که به زبان بیاورند «اخلاص»باشد.درعمل ورفتارحاج قاسم «برایخداکارکردن»و«فقط برای خداکار کردن» موج میزد.
مردم میدیدند که سربازی جانش را سر دست گرفته و با خلوص نیت با خدا معامله کرده است.نه درپی جایگاه است ونه دنبال مقام وعناوین وسردوشیهایی که خودش آنهاراتکه پارچه هایی میدانست. چه معامله خالصانه زیبایی با خدا کرد و چه مشتری خوبی است همانطورکه خداونددر آیه ۱۱۱ توبه میفرماید:«إِنَّ اللَّهَ اشتَرى مِنَ المُؤمِنینَ أَنفُسَهُم وَأَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِ اللَّهِ فَیَقتُلونَ وَیُقتَلونَ».
ویژگی سردار رشید اسلام،حاج قاسم سلیمانی این بود که سرباز«اسلام»بود نه صرفاً سرباز«وطن».و اگرخدمتی هم به وطن دارد،برای اسلام و خداست. بنابراین «هرجاکه مجاهدت خالصانه ومخلصانه باشد،نتیجهاش درخشش و تلألؤ خواهد بود.منتهامجاهدت خالصانه ومخلصانه، ممکن است برای خدا انجام گیرد،ممکن هم هست برای غیرِخدا انجام گیرد.اگر برای خدا انجام گرفت،همیشگی،ماندگار و زایل ناشدنی است؛اما اگر برای غیرِخدا انجام گرفت،ماندگار نیست. »
مهمترین بروزفضیلت اخلاقی اخلاص را میتوان در «علاقه نداشتن به ستایش توسط دیگران»،«نداشتن چشمداشت مادی»،«پذیرش کارهای سخت و با نمود و منفعت شخصی کم»و«آمادگی برای مرگ ودست شستن ازجان» جستجو کرد که همگی این شاخص ها در شهید سردار به چشم میخورد..
🔸زندگینامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از تولد تا تحصیل
🔹سردار شهید قاسم سلیمانی فرزند حسن در ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ش در شهرستان رابُر از توابع استان کرمان در ایل عشایر سلیمانی به دنیا آمد. در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد و در ۱۸ سالگی به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در همان سال ها نیز فعالیت های انقلابی خود را آغاز کرد. او در حوادث انقلاب اسلامی ایران با روحانی مشهدی به نام رضا کامیاب آشنا شد و او را وارد جریانات انقلاب کرد. و یکی از گردانندگان اصلی راهپیمایی ها و اعتصابات کرمان در زمان انقلاب بود.
سردار دلها(قاسم سلیمانی)
هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
🕯پنجشنبه ست؛
شادی روح پاکِ سردار دلها،
شهدای عزیزمون،
جمیعِ اموات
صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم.
یاد ِعزیزایِ پر کشیده بخیر....
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
#ابوحلما💔 قسمت بیست و هفتم: نفس محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید: -نگفتی چی شوه عمو؟
ابوحلما💔
قسمت بیست و هشتم: نامه
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟
+پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل!
چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک جقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم؛ سین.کاف.غفاری
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطره تکاندهنده دختر شهید محرابی از دیدارش با سردار سلیمانی در روز عرفه امسال:
دعا کنید من هم مثل حاج عماد مغنیه داخل ماشین شهید بشم، جوری که هیچ چیزی ازم باقی نمونه...
#سردار_آسمانی
"داغت نشسته بر دل،لبریز اشک و آهم"
#بانونقیبی
هرکس تمایل داره این مصرع رو ادامه بده...
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹|زیارت مجازی
آرامگاه حاج قاسم به همراه صدای حاج حسین یکتا
زیارت قبول✨🌱
التماس دعا🌹
#مرد_میدان
#اولین_بزرگداشت_حاج_قاسم🌹
👇👇👇👇
روایتی از👇
🔸( آخرین روز زندگی حاج قاسم )
* پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲)، دمشق ساعت ۷ صبح:
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم، هوا ابری است و نسیم سردی میوزد...
* ساعت ۷:۴۵ صبح:
به مکان جلسه رسیدم.....مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند...
* ساعت ۸ صبح:
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند. دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید:
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!...
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت...
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه...
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد اما پنجشنبه اینگونه نبود...
بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
* ساعت ۱۱:۴۰ ظهر:
زمان اذان ظهر رسید...با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!...
* ساعت ۳ عصر:
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم...
پایان جلسه...مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
* ساعت حدود ۹ شب:
حاجی از بیروت به دمشق برگشته، شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند...
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند..سکوت شد...
یکی گفت:حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!...
حاجقاسم با لبخند گفت: میترسید شهید بشم!...
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد: شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!...حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم....
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!...
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد که اینم رسیدهست...اینم رسیدهست...
* ساعت ۱۲ شب:
هواپیما پرواز کرد...
* ساعت ۲ صبح جمعه:
خبر شهادت حاجی رسید...
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
در آن نوشته بود: «مرا پاکیزه بپذیر...»
راوی: ستاد لشکر فاطمیون