📚 وضو و غسل جبیره
💠 سؤال: من کارم به گونه ای است که با #چسب سر و کار دارم، اکثر اوقات دست و پاهام چسبی می شود و برطرف کردن آن مشکل است؛ برای وضو و غسل چه وظیفه ای دارم؟
✅ جواب: در هر حال اگر برطرف کردن آن ممکن باشد، باید مانع را برطرف کنید و اگر وقت برای برطرف کردن آن کافی نباشد و موجب قضا شدن نماز باشد، وظیفه #تیمم است، اما اگر رفع مانع ممکن نباشد، باید هنگام وضو یا غسل، با دست تر روی آن را #مسح کنید.
#احکام_جبیره #وضوی_جبیره
پروردگارا
امروز را نیز با نام تو آغاز میکنم که
روشنگر جان است
کمک کن تا داستان زندگیام را
به همان زیبایی بیافرینم که
تو جهان را آفریدی.
کمک کن تا هرکاری را در زندگی
به آیین مهر و مهربانی تبدیل کنم
کمک کن تا به جای تسلی خواهی،
تسلی بخشم و به جای
درک شدن درک کنم.
زیرا پیدا کردن در گم کردن است
کمک کن تا دانش خویش را
افزون کنم
کمک کن تا عشق را با تمامی انسانها
و گونههای خلقتت در این
راه سهیم شوم.
آمیــــن...
اَعوذُ بِالله مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
⛔️ چه کسی حقیقتاً کافر است؟
🔸 خداوند در سوره نساء آیه ۱۵۰ میفرماید «إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ» بعضی ها خدا را قبول ندارند «وَ رُسُلِهِ» رسول خدا را قبول ندارند
«وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ» میخواهند تفرقه بیاندازند بین خدا و رسولش
«وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ» میگویند این را قبول داریم، این را قبول نداریم، ما راه خودمان را میرویم «وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا»
🔸 بعضی ها بعضی از احکام خداوند را قبول دارند و بقیه احکام را قبول ندارند، هر چه به نفعشان باشد قبول دارند، هر چه به ضررشان باشد قبول ندارند، قرآن می فرماید اگر کسی گفت یک تکه از دین را قبول دارم، یک تکه از دین را قبول ندارم «أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا» این حقیقتاً کافر است...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
✍️حبیب الله یوسفی
🌹﷽🌹
#حدیث_عشق💞
🌹امام على عليه السلام:
《دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست.
الكَذّابُ و المَيّتُ سَواءٌ؛ فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيّتِ الثِّقَةُ بهِ، فإذا لَم يُوثَقْ بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ》
📚غررالحكم ، حدیث 2104
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨در قالب هنر
ارادت به سردار دلها
@achegan
🍃 نماز لیلةالدفن برای علامه اگر نفعی داشته باشد برای خود ماست.
باشد که این هدیه ناقابل ما دعا و عنایت ایشان را شامل حالمان کند.
@achegan
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
ابوحلما💔 قسمت بیست و نهم: بهار محمد غبار اشک را از آیینه چشمانش پاک کرد و همانطور که کاغذ را در جی
ابوحلما💔
قسمت سی ام: راه نجات
محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
مهمون نمیخوایین؟
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
حیف که کارم گیرته دادا
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟!
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته
چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری...
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت: پس آدم حسابیه!
محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت:
سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت: از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!
این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت...
محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟
میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم.
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم؛ سین.کاف.غفاری