eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
119 دنبال‌کننده
18هزار عکس
6.3هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃[اگر‌برای‌فرج دعا‌میڪنید نشانہ‌ے‌آنسٺ‌ڪہ ایمانتان‌هنوز‌ پابرجاسٺ🍃] عاشقان اهل بیت علیه السلام
سلام بر همراهان اهل بیتی ام زندگی تون پر از معنویت عاشقان اهل بیت علیه السلام
📚 💌 📝 📅 قسمت : تلخ ترین عید توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودم که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... با ما همراه باشید
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
صحبت کردن از خانواده شهید عدیل، یعنی صحبت کردن از تمام پاکستان، از پاراچنار تا سند و پنجاب.🍃 سخن از سرزمین «حسین‌ها» است؛ 🍂 جایی که پر است از زینب‎‎‎های مکرر، پر است از مظلومیت شیعه، شمشیری در غلاف مانده و حقی غصب شده.🌾 اینجا پر است از حرمله‎‎ها و شمر‎‎ها که خون شیعه برایشان مباح است و ثواب دارد. 😞 خانواده عدیل نمونه‎ای است از صد‎‎ها خانواده‎ای که به عشق حضرت امام خمینی (ره) از دیارشان هجرت کردند و راهی ایران شدند.🌷 در مظلومیت‌شان همین بس که پیکر شهدای پاکستانی باید به‎صورت گمنام در ایران خاکسپاری شود، 😭 چون ممکن است سرویس‎‎‎های اطلاعاتی و گروه‎‎‎های وهابی پاکستان برای خانواده شهدا در پاکستان، مخاطرات امنیتی به‎وجود بیاورند.🍁 3⃣
🌷شهیـــد مدافع حرم پاکستانی: سید عدیل حسینی 2⃣
شهید عدیل،✨ کوچک‎ترین و دوست داشتنی‎ترین عضو خانواده «حسین» پدر شهید،است. سه برادر و سه خواهر دارد. برادر بزرگش سالهاست در قم درس حوزوی می‎خواند و از فعالین فرهنگی و پر دغدغه پاکستان است.🌺 خواهر بزرگ‎تر عدیل در پاکستان معلم است. دو برادر و دو خواهر دیگر عدیل هم همگی معلم و از طلاب در پاکستان هستند که به‎عنوان مبلغ معارف شیعه فعالیت می‎کنند. خانواده عدیل همه این‎‎ها را مدیون مردی است که بنام حسین(پدرشهید) از پاکستان به ایران آمده تا بر سر مزار فرزندش از این همه داغ که بر دل دارد مویه کند و اشک بریزد.🍁 اما نشکسته است؛ ایستاده است تا حتی فرزندان دیگرش را هم فدایی امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی) کند.🌸 گاه که برادر بزرگ شهید عدیل از برادر می‎گوید، پدر می‌‎خندد و به علامت تایید، سرش را تکان می‎دهد، گویی همه این خاطرات، گواهی است بر اینکه توانسته است فرزندانش را به خوبی برای سربازی امام زمان (عجل‎الله‎تعالی‎فرجه‎الشریف) تربیت کند.🌈 4⃣
خواهر بزرگوار شهید✨ عدیل قبل از اینکه به ایران بیاید، در پاکستان طلبه بود. سه سالی درس حوزه خواند. 🌷 یک روز دیدیم که برگشت خانه و گفت من می‎خواهم پیش شما باشم، چون چند وقتی است که من زیاد پیش شما نبودم، فرصت زیادی برای کنار هم بودن نداشتیم و دوست دارم کنار شما باشم.🍃 من گفتم پس درست چه می‎شود؟ گفت من سه سال درس خواندم و هرچه که می‎بایست بیاموزم را آموختم. همه چیز را بلدم و تدریس کرده‎ام. (آری او آموخته بود چگونه باید پرواز کند....🕊) یک سالی بود که عدیل وقت خود را صرف آموزش در زمینه تک‎تیراندازی می‎کرد و مدام برای این مسئله وقت می‎گذاشت.🍃 من به او اعتراض می‎کردم که چرا وقت خودت را با این کار‎‎ها هدر می‎دهی؟ می‎گفت آبجی وقتم را هدر نمی‎دهم.🌾 بیا ببین که من چطوری دشمن را هدف می‎گیرم؟ یک دفعه گفت آبجی بیا ببین من مثلا گلوله خورده‎ام. من گفتم چرا این‎طوری صحبت می‎کنی؟ گفت من وقتی جنگ می‎کنم و وقتی که دشمن را می‎کشم، در این میان، امکان دارد که من هم شهید بشوم.🌹 5⃣
خواهر بزرگوار شهید✨ عدیل قبل از اینکه به ایران بیاید، در پاکستان طلبه بود. سه سالی درس حوزه خواند. 🌷 یک روز دیدیم که برگشت خانه و گفت من می‎خواهم پیش شما باشم، چون چند وقتی است که من زیاد پیش شما نبودم، فرصت زیادی برای کنار هم بودن نداشتیم و دوست دارم کنار شما باشم.🍃 من گفتم پس درست چه می‎شود؟ گفت من سه سال درس خواندم و هرچه که می‎بایست بیاموزم را آموختم. همه چیز را بلدم و تدریس کرده‎ام. (آری او آموخته بود چگونه باید پرواز کند....🕊) یک سالی بود که عدیل وقت خود را صرف آموزش در زمینه تک‎تیراندازی می‎کرد و مدام برای این مسئله وقت می‎گذاشت.🍃 من به او اعتراض می‎کردم که چرا وقت خودت را با این کار‎‎ها هدر می‎دهی؟ می‎گفت آبجی وقتم را هدر نمی‎دهم.🌾 بیا ببین که من چطوری دشمن را هدف می‎گیرم؟ یک دفعه گفت آبجی بیا ببین من مثلا گلوله خورده‎ام. من گفتم چرا این‎طوری صحبت می‎کنی؟ گفت من وقتی جنگ می‎کنم و وقتی که دشمن را می‎کشم، در این میان، امکان دارد که من هم شهید بشوم.🌹 5⃣
عدیل✨ از طریق اینترنت آموزش‎‎‎هایی در رابطه با تک‎تیراندازی دیده بود، به‎طوری که بعد از دوره 45 روزه آموزشی به‎عنوان تک‎تیرانداز، رتبه اول را آورد و بعد از این بود که به‎عنوان تک‎تیرانداز انتخاب شد.🌺 6⃣
خواهر بزرگوارشهید✨ یادم هست روزی از مادر پرسید اگر من بروم سوریه، نظر شما چیست؟ من جواب مادر را خوب به یاد دارم. گفت :«اصلا من شما را برای همین به دنیا آوردم که در راه دفاع از اهل بیت (علیهم‎السلام) جانفشانی کنید.»❤️ هر وقت که دلتنگ عدیل می‎شویم، می‎آید به خوابم و ارتباط و حضورش را همیشه بعد از شهادتش در کنار خودمان حس می‎کنیم.🌹 7⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر شهید: وقتی پیکرش را دیدم خوستم گریه کنم، اما در پیشگاه بی بی احساس شرمندگی کردم برای همین گفتم آفرین عدیل...🍃 8⃣