eitaa logo
کودکان مهدوی
470 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
178 فایل
🍀✧﷽✧🍀 کارتون ایرانی برای بچه های خوب ایران🇮🇷 کاردستی✂ بازی🤹‍ نقاشی🎨 حاشیه دفتر🖍📗 ایده هنری💌🎀 قصه های شیرین😴 مفاهیم دینی 🌹 مطالب تربیتی و.. برای سربازان کوچک امام زمان(عج)🌸 ✅کپی مطالب با ذکر③صلوات برای هرپست🌱آزاداست✅ @afchanginahjolblagheh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️شعر آداب غذا خوردن چه بوی خوبی میاد بوی غذاست دوباره مامان برای ناهار می‌خواد سفره بیاره با خوشحالی می‌شینیم پیش مامان و بابا قبل غذا تو دلم می‌گم به نام خدا نمی‌ریزیم غذا رو تو سفره یا رو زمین مامان منو می‌بینه بهم می‌گه آفرین وقتی غذا تموم شه با هم دعا می‌کنیم من و بابا و مامان شکر خدا می‌کنیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
25.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🏻‍🍳 🍱 دیگه غصه نخورین که.. ناهار چی درست کنم🤦🏻‍♀ خورشت اصیل گیلانی 👈🏻سعی میکنیم هرشب پیشنهاد یه ناهار خووب براتون بذاریم مامان جونیـــا✅ ⊰᯽⊱≈••─🍳🥗─••≈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم زردآلو ۲ کیلو شکر ۱ کیلو آب ۱ لیتر آب لیمو ترش تازه (من یه نصفه لیمو ترش ریختم) زردآلو هارو بشورید و شکر و آب بریزید و بذارید ۲۰ دقیقه با شعله تقریبا زیاد بپزه ( حواستون باشه سر نره) کف روش رو هم بگیرید بعد از پخت به کمک یک صافی قشنگ صاف کنید طوری که فقط هسته و پوست بمونه ازش شربت غلیظی که دارین رو توی بطری بریزید و حتما در یخچال نگهدارین و هر موقع خواستین با آب مخلوط کنید سعی کنید بیشتر از یکی دو هفته داخل یخچال نگه ندارین اگر به مدت بیشتر میخواین استفاده کنید حتما فریز کنید. هر میوه نرم دیگه ای مثل هلو ، آلو قرمز، شلیل یا … رو میتونید با این روش درست کنید. ᘜ⋆⃟݊🌻•✿❅⊰━━━•─ https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ حاج اسماعیل دولابی : ✨ وارد بعضی خانه ها که می‌شوم و می‌بینم بین زن و شوهر کدورتی هست، هرگز در آن خانه نمی‌خوابم. چون می‌دانم رحمت خداوند از آن خانه قطع شده است. https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
❤️🌺 همسران میتونن با یه سری کارها، عشق رو در دلهای همدیگه زنده نگه دارن... کارهایی مثل 👇 گل خریدن 🌹 هدیه دادن 🎁 بیرون شام خوردن 🏝 گفتن حقیقت 👩‍❤️‍👨 ظرف شستن و نظافت خونه 🚰 باز کردن درب اتومبیل برای همسر ☺️ نامه نوشتن 📝 پیاده روی کردن باهم 🚶‍♀🚶‍♂ مرور خاطرات شیرین 🍯 و... ᘜ⋆⃟݊🌻•✿❅⊰━━━•─ https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا خاک است و مشغول دنیا شدن خاک بازی کردن است. ᘜ⋆⃟݊🌻•✿❅⊰━━━•─ https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شیخ بهایی و پینه توز اصفهانی شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می ‏گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و رو رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان می تابید و در و دیوارش را روشن می ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش می گذشت و در آن حال مشته🔨 سنگینى(چیزی شبیه چکش) به دست داشت و مشغول کوبیدن به تختِ گیوه بود . شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید: تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟ پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته 🔨 را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته🔨 فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولو خاصى پیدا کرد و ناگهان دکان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت: پینه دوز، من مشته🔨 تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر. شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگه داشت. این صداى پیرمرد بود که می گفت: اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر(نگاه کردم) ، به صورت اولش در آوردم! شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته🔨 نگریست و دید مشته🔨 دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیا الله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد. از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد می شد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى می گذشت! چقدر این داستان نکات قشنگی داشت⚖ ᘜ⋆⃟݊📕•✿ꕥ⊰••""••━━━•─ https://eitaa.com/afchanginahjolblagheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا