#چادرانهـ🌸
لطافت دختــ☘ـرانه ام را زیر چادر مشـ🖤ـکے ام پنهان میکنم
تا مبادا به دنیاے صـ🎀ـورتے ام
خدشه وارد شود....
❄️ @afsaranjangnarm_313 ❄️
خواهرهای گلم حتما بخوانید🌹❤️🦋
مذهبی بودم📿
کارم شده بود چیک و چیک!📸
سلفی و یهویی..🏻
عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی!🏻
من و دوستم یهویی توی کافی شاپ☕️
من و زهرا یهویی گلزار شهدا
من و خواهرم یهویی سرخه حصار🎈
عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..😌
دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها..😇
کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!👏
دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها😻
از نظر خودم کارم اشتباه نبود🙌
چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!✌️
کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!😶
کلافه از این صف طویل مزاحمت...😞
یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!
چشمم خورد به کتابی..📚
رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..🕸
هاا کردم.. و خاکها پرید از هر طرف.. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من...📚
ابراهیم هادی خودمان..😊
همان گل پسر خوشتیپ..🏻
چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی..
شکست نفس خود را..🙅🏻♂
شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه.. ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!
رفتم سراغ اینستا و پستها📱
نگاهی انداختم به کامنتها🙄
80 درصدش جنس مذکر بود!!!👱🏻♂
با احسنت ها و درودهای فراوان!
لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!🙌
دایرکت هایم که بماند!
عجب لبخند ملیحی..😺
عجب حجب و حیایی...😼
انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده 😏
عجب هلویی..🍑
عجب قند و نباتی ای جان!😙
از خودم بدم امد😖
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..😔
شهید هادی کجا و من کجا!🙄
باید نفس را قربانی میکردم..😔
پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها...🎈
پست ها را حذف کردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفسشان...
🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
#پـسـرانـهـ🌱
نگاهِ پر مهر خـــدا✨
گواراے پسرانی که☝️🏻
مدافع چـشمان پاکاند👀
همان هایے که🌙
چشمانشانبهزمیناست👇🏻
و دلشان تا هفتآسمان🌤
😇@afsaranjangnarm_313😇
🔴| #جنگ_نرم
هدف از جنگ نرم،تاثیرگذارے و انجام دادن رفتارهایے است که ما دلمان میخواهد طرف مقابل انجام دهد،بدون اینکه هیچ اجبار یا فشاری در کار باشد.
#جنگ_نرم از مهمترین استراتژیهای کشورهای قدرتمند جهان بہ شمار مےرود.
{جوزف نای}
📡📱@afsaranjangnarm_313📱📡
#به_وقت_خاطره 📜
همرزم شهید:
یک روز برای تهیه مواد غذایے به دمشق محله زینبیه رفتیم.
برخلاف اسمش خانمهای بیحجابی زیاد دارد،وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام،خودت خرید کن بعد بیا باهم میبریم داخل ماشین.
وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست.
تعجب کردم،قرار بود داخل ماشین باشد تا من برگردم،چند ساعت همان محل را گشتم ولے اثری از حسین نبود.
تصمیم گرفتم خودم تنها بروم،به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم.
داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روے صندلی های ماشین گذاشته،تعجب کردم،گفتم چرا اینطور نشستهای؟
گفت:رفت و آمد خانمهای بدحجاب زیاد است،ترسیدم نگاهم بیفتد و از #شهادت دور شوم.
{خاطرهای از #شهید مدافع حرم حسین محرابے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتسیوسوم
بابا زنگ و زد من برف شادی و برداشتم و رفتم باز کردم به دوقلو هام فشفشه دادم با ذوق در و باز کردیم.
+تولدت مبارک بابا جونم
بابا اولش تو شک بود.
بقیه هم تبریک گفتن برف شادیو گذاشتم کنار و رفتم بغلش کردم
+تولدت مبارک ایشالا همیشه سایت بالا سرم باشه
-قربون دخترم برم
پیشنونیمو بوسید و رفتیم نشستیم کلی عکس تو ژستای مختلف با هم انداختیم.نوبت کیک شد به بابا گفتم:
+چشماتو ببند ارزو کن
-باشه
چشماشو بست و بعد شمعار و فوت کرد و همه دست زدن بعد من گفتم:
+حالا کادو هااا
که پسر عمو گفت :
-نه اشتباه کردین .اول کیک باید بخوریم
+اهان
همه خندیدن و عمو اوند کنار بابا نشست و کیک و برش داد و پسر عمو پاشد بین همه پخش کرد .داشتم کیک می خوردم که گوشیم زنگ خورد
بلند شدم و از روی میز برداشتم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+عه سمیه زنگ زده
جواب دادم و رفتم بین زن عمو و خاله نشستم
+ چطوری سمیه؟
-من خوبم شماها در چه حالین ؟تولد بی من خوش می گذره ?
+جات خیلی خالیه
گوشیو دادم به خاله تا با اونم حرف بزنه شوهرشم اومد پای تلفن و سلام و احوال پرسی کرد گوشی دست به دست می چرخید و با همه حرف میزدن .
وقتی تلفن و قط کردن گفتم :
+الان که دیگه نوبت کادوعه
پسر عمو گفت:
-اره فکر کنم
بابا با خنده گفت :
-خب اول بریم سراغ کادوی دخترم البته با عرض معذرت چون عمو بزرگتره
-نه بابا اشکالی نداره
+خب کادوی عمو رو باز کنین
-نه عمو جون چه فرقی میکنه
بابا دستشو برد به سمت کادوها و گفت :
-کدوم برا توعه؟
جعبه رو نشون دادم و گفتم:
+اون جعبه کوچیکه
بازش کرد و چند ثانیه ای بهش نگاه کرد اشک تو چشماش جمع انگشتر و دستش کرد رو به من گفت:
+ممنون .دخترم بهترین هدیه بود.
بعد از چند دقیقه که دوباره فضا برگشت به حالت قبل شروع کرد به باز کردن بقیه کادوها که پسر عمو هم رفت کنارش و اونم همین جور کادو هارو پاره می کرد و بابا میداد و می گفت از طرف کیه
اوومم.... کادو رو فکر کنم باید بگم ....عمو زن عمو کادوشون کت و شلوار بود ولی یه جوری کادو کرده بود معلوم نبود
پسر عمو چندتا کتاب کادو داده بود که یادم باشه که یادت باشد و تموم کردم حتما بخونم
خاله و شوهرشم ست کیف پول و کمربند و این جور چیزا رو اورده بودن
دخترش فاطمه با شوهرشم یه پیراهن با پول اورده بودن
زن عمو و خاله(خواهرش .. که خودش همون روز اول گفت خاله صدام کن..باید زودتر می گفتم🤦♀ )رفته بودن اشپز خونه و که صدا زدن
-شام امادس بیاید سفره رو بندازیم
*****
تولد به خوبی و خوشی تموم شد خوش گذشت اما جای سمیه خیلی خالی بود .
روی تخت خوابیده بودم و به سقف نگاه می کردم ..
تو فکر مامان بودم این روزا خیلی کم به یادش میافتادم 😔
+مامان ببخش که دختر بدی هستم چقدر کم به یادتم
از وقتی اومدم ایران نیومدم سر خاکت
اصلا چه دختری هستم که نمی دونم قبر مامانم کجاس
قبل از اینکه بریم المان تا کارامون جور بشه سر قبرش نرفتم انقدر حالم بد بود که بابا هیچ وقت من و نمی برد.
باید حتما این هفته برم
صدای پیام گوشیم اومد بازش کردم
💬قراره بیایم خواستگاری عروس خانوم داداشم گفته که بالاخره ج واب مثبت دادی مبارک باشه.
گوشی و خاموش کردم اصلا حوصله ی بحث با مژگان و نداشتم چرا کامران تمومش نمی کنه دیگه خسته شدم.باید به بابا بگم یه فکری بکنه
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹