eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
671 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃 افسرجنگ نرم ☆شماره یک: فرشته<3 ⚔ @afsaranjangnarm_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره دو :فرشته خدا ⚔ @afsaranjangnaem_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره سه :ســ ۳۱۴ ـــرباز ⚔ @afsaranjangnaem_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره چهار:یا زینب ⚔ @afsaranjangnarm_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره پنج :سربار حضرت مهدی ⚔ @afsaranjangnarm_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره شش :gomnam ⚔ @afsaranjangnarm_313 📱
🙃 افسر جنگ نرم☆شماره هفت :رعنا ⚔ @afsaranjangnarm_313 📱
تا ساعت ۲۱:۳۰ فرصت سین زدن🙃👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ❤️ 🌹 امیر علی زنگ زد و بیدارم کرد واسه خوندن نماز شب اما هرچی توضیح داد که باید چه جوری بخونم نماز شب رو نفهمیدم آخر سر گفتم: +خب چرا نمیای بالا بهم یاد بدی؟؟ _بیام بالا؟؟این موقع از شب؟؟ +اره بابا خونه غریبه که نیست خونه عموته _نه خیر خونه پدر زنمه😁 +باشه😂 همون میای بالا؟؟ اصلا مگه نگفتی دو رکعته؟ _چرا شما دو رکعتی بخون من داشتم کامل و یاد میدادم +خب اونو بعدا یاد بده الان من خوابم😅 _چشم پس برو همون دورکعتیو بخون بلند شدم .نگاهی به ساعت انداختم حدود ۴۰ دقیقع تا اذون صبح بود وضو گرفتم و اومدم بیرون سجادمو انداختم و چادرنمازمو سر کردم ،تاحالا این موقع شب بیدار نشده بودم اونم برای نماز خوندن واقعا تجربه جالبی بود نمازم که تموم شد سرمو گذاشتم روی مهر و مثل همیشه برای امیر علی دعا کردم می دونم دلش می خواست شهید بشه دفعه های اول دلم نمی خواست براش دعای شهادت بکنم ولی دیگه دلم نیومد همیشه بهم می گفت تا یادم نره بلند شدم و سجادمو جمع کردم ،رفتم خوابیدم بعد از چند دقیقه صدای گوشیم اومد برداشتم امیر علی بود ، _خوابت میاد؟ +آره،خیلی _باشه پس بخواب +چطور ؟ _بخواب هیچی +عه خب یگو _می خواستم بریم پیاده روی +پیاده روی؟😳😲 _اره +الان آخه کجا؟ _پیاده بریم تا مسجد نماز بخونیم دوباره پیاده برگردیم صبحونه بخوریم بخوابیم😁 +نمی دونم _باشه بخواب،ولی خوش میگذره ها،قول میدم فرداشب خودت بیدارم کنی😂 +خب باشه بریم،فعلا که انقدر حرف زدیم خواب از سرم پرید😅 _ماشالا خانوم پایه خودم +😁 _پس پاشو لباس بپوش ،لباس گرم یادت نره ها +چشم بلند شدم موهامو بستم و لباس پوشیدم چادرمو برداشتم رفتم بابا رو صدا بزنم +بابا ....بابا جونم چشماشو باز کرد و گفت: _بله چشماشو دوباره بست: +من دارم میرم مسجد نگران نشی +بابا _باشه دخترم التماس دعا چادرو سرم کردم و رفتم پایین دم در امیر علی وایساده بود _سلام +سلام در و باز کرد و راه افتادیم هوا هنوز تاریک بود بی صدا کنار هم راه می رفتیم _ساکتی +چی بگم _میگم کتاب دلتنگ نباش و خوندی؟ +آره .قشنگ بود _دیدی آخرش خانومش حلقه هاشون و انداخت تو حرم امام حسین +اره خیلی غمگین بود آخرش _میای ماهم این کارو بکنیم؟ +حلقه هامون و بندازیم ضریح ؟😳 _آره وقتی کتاب و خوندم گفتم ایشالا خانوم منم راضی بشه همین کار و بکنیم +نمی دونم... ولی آخه یادگاریه _خب من نگفتم حتما که.. همین جوری پیشنهاد دادم +اهان خوب شد که بیشتر از این اصرار نکرد چون اگه یکم دیگه می گفت منم می گفتم باشه ولی اصلا نمی خواستم رسیدیم مسجد و از هم جدا شدیم و رفتیم برا نماز وقتی نماز تموم شد اومدم همونجا کنار در وایسادم تا امیر علی بیاد، اومد و باهم پیاده رفتیم تا خونه کلی حرف زدیم هوا سرد و از دهنمامون بخار میومد 😂 وقتی رسیدیم بهم گفت برم خونشون صبحونه بخورم و بعد برم بالا بخوابم،وقتی رفتم دیدیم زن عمو هم بیداره و داره چایی درست میکنه نشستیم پشت میز و صبحونه خوردیم خیلی چسبید دیگه من حال نداشتم برم بالا اومدم تو اتاق سمیه خوابیدم نگاهی به سمیه انداختم چشماشو باز کرد _عه تو اینجا چیکار میکنی!؟ + یادت نیس از دیشب اینجام قیافه سمیه خیلی باحال شده بود داشت فکر می کرد اما یادش نمیومد وقتی دید دارم می خندم گفت _حالا دیکه خواهر شوهرتو دست میندازی اره دارم برات بزار الان بخوابم +بخواب آفرین😂 سمیه خوابش برد سریع منم کم کم خوابم برد...... ✍🏻 : و کمی بدون ذکرنام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا