نه یادم نمیره. خورشیدمونو میبستیم رو مچ چپمون. پنج تا کلاف کاموا و قلاب و به زور جا میدادم تو کیفم و کتابمونو میگرفتم دستم که یه وقت تا نشه. با چشمای خوابآلود میومدم مدرسه، میدیدمت و بوم، زندگی شروع میشد. میز آخرِ ردیفِ سمت چپ، پشت ستون. دوتا بغل دستی که یکیشون دیوونهست و اون یکی همیشه داره گریه میکنه. کلاسا که شروع میشن یواشکی کتاب میخونیم. میبافیم. میدوعیم زیر برف و بارون. ستاره میباره. بستنی میخوریم. نسکافه، خوراکیام و میدم بهت چون من هیچی نمیخورم و تو هیچ خوراکی ای رو رد نمیکنی. البته بجز پنیر و عسل. با دستخطت یادداشتای ریز مینوشتی میچسبوندیمش رو دیوار کنار میزم. بگو مگه میشه یادم بره؟ مگه میشه؟
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
من دوستت نداشتم ؟ من موقع خواب ایرپلینمود گوشیمو روشن نمیکردم که اگه نصفه شب زنگ زدی بفهمم.
من دوستت نداشتم ؟ من همهی عواملی که باعث ویز ویز شدن گوشیم میشن و میوت کردم بجز تو که وقتی گوشیم صداش درمیاد مطمئن باشم تویی .
وقتی دارم برای شکستن لیوان موردعلاقم گریه میکنم ولی دلیل گریهم تبدیل میشه به "من هیچوقت اولویت نبودم"
پرده رو میکشم آفتابِ سرصبح نیوفته توی اتاقم. خجالت میکشم از خورشید اگه بفهمه طلوع کرده و تو غم غرقم.