بچها من یه روز تمام آدم هایی رو که کمتر تلاش کردن، ولی نشستن به جای کسایی که خیلی خیلی بیشتر تلاش کردن، و جاشونو پر کردن، از جمله کسایی که سهمیهی اینطوری دارن رو میبندم به تردمیل تا بدوعن و بدوعن و بدوعن و هیچوقت نرسن. بدوعن و از گشنگی و تشنگی و خستگی بمیرن .
میدونم که داشتی اذیت میشدی راستش یهجورایی منم همینطور؛ ولی حسش شبیه این بود که انگار توی بهشت بودم .
آدمها فکرمیکنند که لازم نیست به خودشان سر بزنند. آدم ها فکر میکنند چون کنارِ خودشان بهخواب میروند و از خواب بیدار میشوند، دیگر اهمیتی ندارد که باخودشان حرف بزنند و حالش را بپرسند. فکرمیکنند چون آن را احساس کردهاند، حالا کامل میدانند که چه حالی دارد. اما متوجه خواهند شد، که سالهاست خودشان را ندیدهاند. سالهاست که نمیدانند ترسهایش، خوشحالیَش، غمهایش، زخمهایش، علایقش، واقعا چهچیزهایی هستند.
آدم ها سالهاست که خود را گمکرده اند و همگی لباسهایی رنگارنگ و تو خالی هستند که در خیابان ها سردرگم راه میروند. لباسهایی که میخواستند جان داشته باشند. همه دارایی ها و دانایی هایی هستیم که میخواستیم مالِ یک انسان باشیم. مالِ یک مغز. مالِ یک دست. میخواستیم یک "من" باشیم؛
"من"،همانی که سالها گمش کردهایم .
راستش ، در خیابان نیست. بیا جایدیگری را دنبالش بگردیم...
احمق داری چیکار میکنی؟ الکی دور خودتو پر میکنی که احساس تنهایی لعنتی رو کمرنگ کنی؟ کیو داری گول میزنی؟ به کی میخوای بفهمونی که تنها نیستی؟ وقتی تک تک رگات از خالی بودن داره میترکه به کی میخوای ثابت کنی که هنوز نفس میکشی؟ تقلای زندگی رو برای چی میکنی؟ بسکن این استقامت بیهوده رو. همیشه فراموش میکنی که برای دوباره زنده شدن باید بمیری.
خیلی دلم میخواد بگم "وای من باید خودم باشم و خودم رو دوست داشته باشم و من چقدر کافی و خوب هستم" ولی همچنان آدم "کاش یه جوری بودم که تو دوسم داشتی" هستم .