eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس  #قسمت_دوم 💚🍀...... .... با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم! متوجه شدم ماد
۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشستم دستهایش را گرفتم، دستهایش یخ کرده بود. پرسیدم مادر چه شده چه خبر!  آقا رفیع از پدر خبر داشت؟🤔 مادر گفت آقا رفیع تا دیروز پدر را در کوه دیده است ولی باری که پدر قبول کرده بوده بیش از توانش بوده و او از بین راه تصمیم می گیرد از راه کوتاه تر ولی سخت تر، بار را بیاورد! ولی الان یک روز گذشته آقا رفیع از راه طولانی تر رسیده ولی پدرت ....😔 اینبار دیگر، هر سه باهم گریه می کردیم!!!!😭 نمی دانستم چه باید بکنم؟! مادر سردرگم و بی قرار بود. و دوباره چادرش را سرکرد و راهی خانه خاله مهتاب شد. مدتی بعد مادر و خاله وارد خانه شدند. من و نرگس، خاله را بغل کردیم. خاله زیر چشمی به من اشاره کرد که جلو نرگس و مادر بیمارم، گریه زاری را بس کنم بعد هم گفت بابا چی شده مگه، باباتون یک کم دیر کرده! پاشین، پاشین حاضر شین باهم بریم خونه ما آش پختم باهم بخوریم. راحیل خانم ملکه! حتما شام هم درست نکرده بودی ها! منتظر بودی من بیام شام دعوتتون کنم! خاله مهتاب علاوه بر اینکه  شیرزن بود، شیرین زبان هم بود.🙂 با حرفهایش مارا آرام کرد و کمی هم نرگس را خنداند.😅😂 مادر به خاله گفت‌: من خانه می مانم شاید ابالفضل برگردد. بی زحمت شما بچه ها رو ببرید. ولی خاله قبول نمی کرد تا اینکه ناگهان صدای در زدن آمد😐😕. مادر مثل مرغ سرکنده پرید دم در! من و نرگس هم با خوشحالی پشت سر او رفتیم، ولی پشت در، پدر نبود!! آقا رفیع آمده بود خبری بگیرد انگار اوهم نگران شده بود! خاله مهتاب من و نرگس را داخل خانه روانه کرد و با آقارفیع مشغول صحبت شدند. من که دیگر روی زمین وارفته بودم نرگس هم گرسنه و خسته بود. دستان کوچکش را روی صورتم گذاشت و با نگاه غمگین و معصومانه اش پرسید: راحیل پدر چی شده! دوست دارم زود برگرده خونه! دستانش را بوسیدم وگفتم خواهر کوچولوی من فقط دعا کن. دیر آمدن پدر، کم کم داره طول می کشه. دعا کن پدر صحیح و سالم برگرده.🤲🏻🙁  دعای دخترکی پاک و مهربان مثل تو برای پدرش حتما می گیرد! نرگس شروع کرد به دعا کرد. از من خواست تا سوره ای که تازه یادش داده بودم برایش بخوانم. و باهم خواندیم و دوباره از اول خواندیم. خاله و مادر بعد از صحبت با آقا رفیع تصمیماتی گرفته بودند. اما تصمیمشان برای ما این بود که من و نرگس به خانه خاله مهتاب برویم و پیش بی بی بانو، ندیمه ی خاله مهتاب بمانیم تا مادر و خاله به پلیس و مرزبانی خبر دهند و آقا رفیع هم با چندتا از کولبرهای کاربلد بروند دنبال پدر. خاله مارا به خانه اش برد. شام آماده و سفره پهن بود، من و نرگس که دیگر طاقت نداشتیم سرسفره نشستیم و خاله مهتاب غذای ما را داد. اما مادر میلی به غذا نداشت خاله به زور کاسه ای آش به مادر داد و گفت اگه نخوری از حال می ری، بخور ! بعد باهم می ریم پیِ ابالفضل... مادر آش را خورده نخورده بلند شد و همراه خاله راهی شدند.... و من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نویسنده:📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔸️بعلت تلاقی با با یک هفته تاخیر برگزار میگردد 🕗زمان: (هفته آینده) پنجشنبه ۱۲ آبان ماه 📍مکان: کافه دارکوب ،آدرس احمدآباد... 👈ثبت نام: @royesh135 📲 @agha30zadeh
دانشگاه تبریز رشته ادبیات عرب ندارد . . . تبریز میدان انقلاب ندارد . . ‌. برعنداز هم سواد ندارد . . .😉😏 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفعال ستاد امر به معروف تا کجا ⁉️ 🔸️پیسنهاد میدهم؛ در بحبوحه ناآرامی های کنونی؛بعضی از متولیان دستگاه های ارزشی بجای شکایت از حقیر به دستگاه قضایی و بیانیه کنایه دار به دنبال وظایف ذاتی خود باشند! 🔸️ از دیروز ظهر کرارا دوستان ؛متنی را برای حقیر ارسال می کنند که در خبرگزاری یکی از دستگاه های ارزشی علیه حقیر تنظیم شده ،تا جایی که حتی بجای بردن نام حقیر مانند کار کردن خبر یک اختلاسگر از "ح آ" نام برده شده😅 🔸️دوستان عزیز در این نهاد ؛ باور بفرمایید در این شب و روزها کارهای مهمتری هم هست که باید پیگیری کنید؛عقده گشایی با حقیر بنظرم بماند برای بعد از ناآرامی ها؛ لذا مجددا از مغر متفکر ستاد مطالبه میکنم صبوری بخرج داده و رفتارهای# هیجانی را از ستاد دور کند و عملکرد ستاد را در موارد ذیل بفرمایند: 1️⃣سیاست ستاد در برخورد با ضعف مدیریت مسئولین جهت کشف حجاب شهروندان چیست؟ 2️⃣بیلان مالی (سود و زیان ستاد) از برگزاری نمایشگاهی که در تیرماه بنام عفاف و حجاب برگزار شد و بسیاری از موارد هنجارشکنی در آن دیده شد چیست؟ 3️⃣سیاست ستاد در برخورد با تهدید شدن همه روزه آمرین به معروف و حمایت از ایشان چیست؟ 🔸️در انتها عملکرد ستاد را به واگذار کرده و ضمن دعوت دوستان به دیدن کلیپ بالا(تعداد دفعات تماس آمری که مورد جسارت قرار گرفته بود به دبیر ستاد و عدم پاسخگویی درست !) از محترم تقاضامندم تدبیری اساسی لحاظ گردد. حمید آقاسی زاده 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشس
💚🍀...... .... من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نرگس که شامش را خورد کمی بهانه گیری کرد ولی با ترفندهای مادرانه ی بی بی بانو، خیلی زود آرام گرفت و خوابش برد. خواهر کوچولوی قشنگم را آرام بلند کردم و به اتاق بردم،☺️ بی بی بانو رختخوابی نرم و گرم آماده کرده بود ، یک لحاف قدیمی مخمل ، که رنگ زرشکی اش مرا به یاد دانه های انار باغچه مان می انداخت و دانه هایی از مروارید که تک به تک روی مخمل زرشکی دوخته شده بود. و نرگس که آرام خوابیده بود. کنارش نشستم دلم گرفته بود چشمانم منتظر تلنگری بود تا ببارد. 😢 بی بی بانو که متوجه حال من شده بود به بهانه کمک در جمع کردن سفره مرا صدا زد. مشغول جمع کردن و شستن ظرفها شدیم. بی بی بانوی دوست داشتنی شروع کرد به تعریف خاطرات جوانی اش ! از ماجرای خنده دار ازدواجش گفت ! آن وقتی که عروس خانمی که خودش باشد به اشتباه با دمپایی های کهنه داخل حیاطشان راهی خانه بخت شده بود و کمی بعد در بین راه فهمیده بود چکار کرده آن وقتی که دیگر چاره ای نداشت، جز ادامه راه! فقط یواشکی به آقای داماد گفته بود!و تا خانه بختشان‌کلی باهم خندیده بودند😂 بی بی بانو زنی سختی کشیده بود و خاطرات ریز و درشت تلخی داشت ولی برای شاد کردن من، فقط از خاطرات بامزه اش می گفت. اما تمام حواس من به پدر بود و مادر بیمار و نگرانم ....😔 ساعتی گذشت و چشمانم غرق خواب شده بود ناگهان با صدای در حیاط از جا پریدم سراسیمه وارد حیاط شدم مادر و خاله مهتاب بودند. بی تاب از مادر پرسیدم چه شد خبری از پدر هست؟😟 مادر که آرام بنظر می آمد گفت: دو نفر از کلانتری برای یافتن پدر اعزام شده اند ! آقا رفیع هم با چند کولبر دنبال پدر هستند ! دخترم نگران نباش رئیس کلانتری گفت چون کوله بار پدر سنگین بوده حتما جایی در کوه پناه گرفته تا استراحت کند و هنگام روشنایی سحر با جانی تازه راه بیوفتد. آرامشی که در صورت زیبای مادرم بود مرا دلگرم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست مادر داخل اتاق شدیم. تا نگاه مادر به نرگس افتاد ، رفت و کنار دخترکش دراز کشید ، گویی دیگر توان نداشت ولی آرام بود حالا دیگر امیدوارانه منتظر پدر بود.🙂 این حال مادر مرا متعجب کرده بود ولی از طرفی نوید آمدن پدر را می داد. دو ساعتی بود همگی خوابیده بودیم که با صدای خروس خاله مهتاب برای نماز صبح بیدار شدیم. به مادر گفتم : مادر! یعنی الان پدر چکار می کنه؟ حتما با گرگ ومیش سحر متوجه وقت اذان شده؟ ناگهان مادر رویش را از من پوشاند و گفت: آره دخترم، پدر نمازشو همیشه اول وقت می خونه!😊 سرم راخم کردم تا روی مادر را ببینم!🙃 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
برای زن زندگی آگاهی . . . برای مرد غیرت آبادی . . . شماره ۲۳۲ کفش تو از اقامون عباس (ع) تحویل بگیر . . . 🙃 هنوز نفهمیدیم اینا هدف شون چیه؟؟؟ چطوری باید بگن میخوان ایران سوریه بشه تا ما بفهمیم؟؟؟ بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
۵ 💚🍀...... ...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃 چشمانش پف کرده و قرمز بود! فهمیدم آرامش دیشب و خوابیدن کنار نرگس، مهر مادرانه ای بوده تا خیال من آسوده شده و کمی استراحت کنم. و مادر تا سحر زیر روسری اش پنهانی اشک می ریخته...😭 پیشانی اش را بوسیدم و قربان صدقه او و پدر رفتم. اینبار من بودم دلداریش می دادم که: حتما پدر با آقا رفیع می آید. 👌🏻🌿 نماز صبح را خواندیم و مشغول دعا شدیم. خاله گفت: بی بی بانو کتابچه های دعارو از طاقچه بیار تا باهم حدیث کِساء بخونیم، هر جا این دعای جلیل القدر خونده بشه هم و غم از اون خونه و اهل خونه بر طرف میشه ان شاالله. همه باهم دعا رو خوندیم وسط های دعا، نرگس چشماشو بازکرد و اومد تو بقل مادر! ☺️ وقتی نرگس بیدار شد باخودم گفتم الان یادش میاد که دیشب پدر نیومده و ناآرومی می کنه!و تا آخر دعا نگاهم بهش بود! ولی نرگس تو حال بچگیش، بازیگوشی می کردو با نخ های گوشه روسری مادر، صورت مادرو قلقلک می داد! نگاهش طوری بود که انگار بزودی خبرهای خوشی از پدر میاد. 😊💚 آخر دعا خاله مهتاب گفت من دعا می کنم شما آمین بگید و خدارو به ۵ تن آل عبا و حضرت ابالفضل علیهم السّلام قسم داد تا بابا ابالفضل را صحیح و سلامت بهمون برگردونه، ماهم آمین گفتیم. خاله و بی بی،صبحانه را آماده می کردند، من و مادر هم مشغول مرتب کردن رختخوابها شدیم. مادر گفت: راحیل جان بعد صبحانه می ریم خونه، تو و نرگس خونه باشید تا من برم کلانتری و چند جای دیگه خبر بگیرم. من گفتم : میشه نرگس پیش خاله بمونه، منم باهاتون بیام! آخه دیگه از موندن و منتظر شدن خیلی اذیت شدم. حتی با خودم فکر می کنم کوله پشتیمو بردارم برم دنبال پدر!! با این حرف من، مادر ناراحت و عصبانی شد، گفت: این چه فکریه آخه! می خوای یه غصه دیگه درست بشه! حرفم را جدی گرفته بود البته دلیل هم داشت چون قبل تر از اینها یکی دوبار دسته گل به آب داده بودم! از مادر عذرخواهی کردم و ادامه دادم : لطفا منم بیام... خداروشکر مادر قبول کرد. صبحانه را خوردیم و آماده رفتن شدیم. خاله مهتاب هم تصمیم داشت بیاید اما وقتی که دید اگر بیاید نرگس پیش بی بی بانو غریبی می کند، ماندگار شد. در راه کلانتری تندتند صلوات می فرستادم تا خبر خوشی از پدر بشود. راه کلانتری کمی دور بود اما بالأخره رسیدیم. به طرف اتاق رئیس کلانتری رفتیم، سرباز دم در گفت که باید منتظر شویم تا اجازه ورود بگیرد. سرباز وارد اتاق شد ولی بجای سرباز خود آقای رئیس بیرون آمد! و فقط به مادر اجازه ورود داد!😐 باخود گفتم نکند خبر بدی شده که اجازه ورود به من ندادند! از خدا می خواستم که سرباز دم در حواسش نباشد تا گوشم را روی در بگذارم و بفهمم چه اتفاقی افتاده.... در همین حین سرباز را از اتاق بقلی صدا زدند و من زیرکانه پشت در اتاق رئیس رفتم! گوشم را آرام به در چسباندم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت : من طاقتشو دارم خواهش می کنم حقیقت را بگویید! چه اتفاقی برای همسرم افتاده!؟ 🤨😔 چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔸️ بعد از چندین ساعت موتور سواری و... چند دقیقه استراحت امت حزب الله💪 📲 @agha30zadeh
استوری امشب الناز رکابی🙄 نتیجه جذب حداکثریت رو ببین! 📲 @agha30zadeh