- آحـاد -
حاجی کجایی اینا از زائرات هم هراس دارند...
از
خودت،
اسمت،
رسمت،
عکست،
راهــت،
زائرانت،
عاشقانت،
از همهچیز میترسند
این آدمکُشان!
این هلهلهکُنان!
این قاتلان!
این وارثانِ بنیامیّه!
این زادگانِ شیطان!
این بیشرفان…
هدایت شده از خانمکاف .
https://eitaa.com/black_ocean8/1126
این چنل گزارش بزنید، به سردارمون توهین کردن
یک بار دیگ هم فیل شن میفهمن نباید همچین حرفای احمقانه ای بزنن🤌🏻
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود💔..!»