45.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_شهدایی ۱۳
🌺 وداع شهید مدافعحرم با فرزند خردسالش...
#برام_سوغاتی_میاری؟
#مدافع_حرم #شهیدحیدری #وداع #جهاد
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
☀️
#ترفند_آشپزی 🍽
🍌 هیچگاه موزها را در یک دسته یا در کنار میوه های دیگر نگهداری نکنید.
🍌موزها را از هم جدا کنید و انتهایشان را با سلفون یا پلاستیک بپوشانید و هر کدام را در نقطه ای مختلف قرار دهید. موزها گازهایی آزاد میکنند که موجب سریعتر رسیدن میوه های دیگر حتی موزهای دیگر میشوند. جدا کردن آنها موجب تازه نگه داشتن آنها به مدت طولانیتری میشود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 چه نوع اطاعتی از شوهر، مفید است؟
🔴 #استاد_عباسی
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
ارتباط چشمی برقرار کردن کمک شایانی به رشد مغز کودک خود می کند.
احساس، نخستین چیزی است که کودک به واسطه آن با دیگران ارتباط برقرار می کند. نوزادان از سه یا چهار ماهگی حالت های مختلف چهره والدین خود را تشخیص می دهند. توانایی تشخیص حالت های مختلف چهره اطرافیان، شالوده مهارت های ارتباطی غیر کلامی است.
این مهارت کودک را برای کارگروهی بهتر، کمتر مبارزه کردن و ایجاد ارتباطات طولانی تر همچون بزرگسالان پرورش می دهد.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
#والدین_آگاه_بدانند
👌والدین باید نیمی ازگفتاركودک را در۲سالگی متوجه شوند
🔻در۳سالگی حدود سهچهارم آنرا بفهمند
🔻در۴سالگی باید تقریباً بطوركامل فهمیده شود
👈اگرگفتار كودک نسبت به سنش قابلفهم نباشد
✍بایدتوسط متخصص بررسی شود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
#فرزندپروری
👌در برابر بیاحترامی فرزندتون قاطعانه عمل کنید
‼️هرگز به فرزندتون اجازه ندید با شما یا هر فرد دیگهای گستاخانه صحبت کنه
یا از کلمات آزاردهنده استفاده کنه.
‼️اگه بچهتون کلمات بدی استفاده کرد قاطعانه بهش یادآوری کنید که هیچ بیاحترامی رو تحمل نمیکنید.
✍برنامه تربیتی خودتون رو به دیگران منتقل کنید
👈بقیه مراقبانِ فرزندتون اعم از همسر، پدر و مادر بزرگ، مربیان مهد و پرستار کودک رو برای تقویت ارزشها و رفتاری که میخواید تو بچهتون ببینید، بسیج کنید.
✍ این برنامه تربیتی میتونه شامل هر چیزی بابا
🙏 از گفتن «ممنونم» تا مهربون بودن با دیگران و ناله نکردن.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
سفر
اسبها آمادهی حرکت بودند. مرد بلندقدی بچهها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت:«بچهها کم کم میخواهیم حرکت کنیم. بزرگترها مواظب کوچکترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید»
رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد.
عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو میخواهیم حرکت کنیم» رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم میروم پیش عموعباس»
عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان میشود پشتتان سوار شوم؟»
عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمیشود دردانهی عمو»
رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از اینجا همه چیز را میبینم» به اسب سفیدی که جلوتر از همهی اسبها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آنجاست، اسب خوشگل بابا»
عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه میبینی؟»
رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آنطرفتر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت میکند»
عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟»
رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم»
عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم منکه تورا تنها رها نمیکنم»
رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت میکرد. دستش را جلوی پیشانیاش گذاشت. لبهای کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنهام، آب میخواهم»
عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همینجا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمیگردم»
عمو که رفت رقیه علیاکبر را دید. به طرفش دوید. علیاکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین میخوری، اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه قدمهایش را کند کرد. به داداش علیاکبر که رسید لبهایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علیاکبر موهای رقیه را از روی پیشانیاش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور»
رقیه این بازی داداش علیاکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علیاکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق میزد به گردوها نگاه کرد. علیاکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصلهات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای
علیاکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علیاکبر جانم»
صدای گریهی علیاصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علیاصغر جانم بیدار شد» دوید. علیاکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین میخوری اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه آرامتر رفت. کنار گهوارهی علیاصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علیاصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علیاصغر خندید. رقیه صورت علیاصغر را بوسید. او بازی با علیاصغر را خیلی دوست داشت.
عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟»
پسرعمو، علیاکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش»
عموعباس به طرف علیاکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟»
علیاکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علیاصغر است»
عموعباس دست تکان داد و به طرف گهوارهی علیاصغر دوید. رقیه آنجا هم نبود!
همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی میکرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آنجاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود.
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]