❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی یکم سارا میدونست که حتی به خودشم دروغ میگه سارا رضارو دوست داش
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت سی و دوم
سارا بیدار شد و رفت وضو گرفت که نماز بخونه فاطمه گفت اگه نماز شب میخوای بخونی حرفی نیست ولی اگه برای نماز صبح وضو گرفتی باید بهت بگم که هنوز اذان نشده سارا اومد پیش فاطمه و گفت شما چرا بیداری
فاطمه خندید و گفت من پاشدم نماز خوندم اومدم بخوابم مادرجون گفت فاطمه جان اذان نشده هنوز الان منم خواستم تلافی کنم ولی دلم سوخت زود بهت گفتم
مشغول حرف زدن شدن که صدای اذان اومد بلند شدن نمازشونو خوندن و باز مشغول حرف زدن شدن که هوا تقریبا روشن شد سارا میخواست بره اما نمیخواست فاطمه همراهش باشه
ولی وقتی از مادربزرگ ها خداحافظی کرد فاطمه گفت چخبره مگه میخوای بری کله پزی صبر کن صبحانه بخوریم با هم میریم اصلا یچیزی چرا میخوای بری همینجا بمون دیگه
سارا گفت دوس دارم بمونم ولی برای انتخاب رشته کار دارم شمام بگیر بخواب که اصلا نخوابیدی
اما فاطمه قبول نکرد و گفت من تورو تنها نمیفرستم بیخود خودتو لوس نکن صبحانه رو آماده کرد و سفره پهن کرد
صبحانه را که خوردند آفتاب بالا اومده بود و نور زرد خورشید از لای روزنه ی در مستقیما به صورت سارا میخورد و سارا را خوشگلتر از قبل نشون میداد فاطمه با خنده گفت اگه رضامون تورو تو این حالت می دید دل به تو میداد و الان گوشه ی زندون نبود پسرم
سارا ناراحت شد ولی وقتی چشمهای خیس فاطمه را دید متوجه شد که فاطمه تو حال خودش نیست و با دیدن چهره ی رنجکشیده و مغموم فاطمه مصمم تر شد که هرچه زودتر فاطمه را خوشحال کنه برای همین بلند شد و گفت فاطمه جان اگه قراره بزور منو برسونی پس زودتر پاشو بریم
فاطمه گفت سارا چقدر عوض شدی؟
تو همونی هستی که وقتی موقع رفتنت میشد دنبال بهانه میگشتی که بیشتر اینجا بمونی و حتی گله میکردی که عقربه های ساعت چقدر تند تند حرکت میکنه الان چرا برای رفتن عجله داری ناقلا نکنه خبریه
سارا لبخند تلخی زد اما وقتی زهرا خانم را دید خشکش زد مادر فاطمه داشت به سمتش می اومد که یکهویی افتاد سارا و فاطمه دویدن سمتش ولی وقتی دیدن حالش خوبه هر دو خوشحال شدن و فاطمه گفت ای مادر جان چرا احتیاط نمیکنی و رفت که برای مادرش یه لیوان آب بیاره مادر فاطمه به سارا نگاهی کرد و گفت مادرجان نکن این کار رو تو و رضا برای من به یک اندازه عزیزین
سارا گفت چه کاری مادربزرگ ؟
زهرا خانم گفت خودت میدونی من خواب بدی دیدم انشاالله که همون خواب بمونه هر چند سابقه نداره خوابم بی دلیل باشه!
اما با رسیدن فاطمه زهرا خانم دیگه حرفی نزد و فقط با چشمانی خیس اشک به قد و بالای سارا نگاهی انداخت و گفت دخترم انشاالله که زندگی تو مثل دخترم نشه لااقل دور و برمون یه خوشبخت داشته باشیم و بهش افتخار کنیم سارا خندید و گفت چشم مادربزرگ عزیز
بعد با مادر محمود هم خداحافظی کرد و با فاطمه به طرف بهزیستی حرکت کردند
بین راه وقتی فاطمه گفت ساراجون کی بیام دنبالت؟
سارا گفت کارم تموم بشه خودم میام اما یه چند روزی منتظرم نباش و موقع خداحافظی گریه اش در اومد
فاطمه گفت سارا چته من دارم میترسم حالت که خوبه؟ جون رضا اگه حالت خوب نیست بگو من اگه تمام عمر کنیزی کنم نمیذارم بخاطر بی پولی مریضی رو تحمل کنی
سارا گفت چیزیم نیست یهویی یاد مادرم افتادم فاطمه جان تو دنیای مادر دختری و دوستی ای که بین ما به وجود اومده مطمئن باشم مادرمو بخشیدی ؟
فاطمه گفت این چه حرفیه ساراجان
اونم الان؟
سارا گفت هیچی همینجوری سوال کردم می خواستم مطمئن بشم چون یهویی دلم برای مادرم تنگ شد پدرمو ندیدم ولی خدارو شکر خدا دوتا مادر به من داد
هر دو در حالی که گریه میکردند از هم خداحافظی کردند و سارا تو دلش گفت فاطمه جون حلالم کن که رازمو ازت مخفی کردم ولی امیدوارم یه روزی خنده های بلندتو بشنوم از همونایی که وقتی رضا می اومد و من هم بودم
آخه فاطمه چند بار به سارا گفت بهترین لحظه ی عمرم وقتیه که هم رضا خونه مونه هم تو انگار دنیا مال منه
سارا اینقدر با نگاهش فاطمه را تعقیب کرد تا از نظر ناپدید شد یه چند دقیقه ای هم صبر کرد که دور بشه و بعد به بهانه ی اینکه کلید خونه ی فاطمه اینا تو کیفش مونده از دفتر بهزیستی اجازه گرفت سریع اومد بیرون اما مستقیما به سمت دفتر آقا ایرج حرکت کرد وقتی وارد دفتر آقا ایرج شد ایرج با دیدنش ذوق کرد اما خودشو بی خیال نشون داد و گفت مطمئن بودم بر میگردی
بفرما بیا اینجا بشین برات آب خنکی شربتی چیزی بیارم سارا گفت ممنون میل ندارم اومدم که پسر فاطمه خانمو آزاد کنید ایرج مثل کسی که در نبردی پیروز شده باشه اومد روبروی سارا و در حالی که دستهاشو زیر چونه اش بعنوان تکیه گاه قرار داد ژست خاصی گرفت و گفت خوش به حال اون پسر کلاهبردار که همچین طرفداری داره!
یادته گفتم بری و برگردی شرایط فرق میکنه
AHANGMAZANI
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
👇👇