eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
81.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
14 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر ساروی 🎤 🎶نمیدونم کجارو کردی دلبر😔 🎶@AHANGMAZANI❤️
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و دوم سارا بیدار شد و رفت وضو گرفت که نماز بخونه فاطمه گفت اگه
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و سوم سارا متن نوشته را اصلا نخوند و امضا زد البته براش مهم هم نبود سارا فقط میخواست رضا آزاد بشه دیگه براش فرقی نمیکرد آقا ایرج ازش چی میخواد و کجا میخواد بفرسته حتی براش مهم نبود که براش خونه اجاره میکنه یا نه اما یه چیزی روی دلش سنگینی میکرد و نفس کشیدنو براش سخت کرده بود وقتی آقا ایرج کاغذو از زیر دستش کشید و گفت آفرین دختر تو حرف نداری صداشو خیلی گنگ و دور شنید و از آقا ایرج خداحافظی کرد که بره اما آقا ایرج گفت الان کجا میخوای بری اگه بری خونه ی فاطمه که لو میری خونه ی خودتو هم که نگفتی کجاست فاطمه گفت من خونه ای ندارم بهزیستی هستم و تا چندماه دیگه که هیجده سالم بشه دیگه واقعا جایی رو ندارم خونه ی فاطمه هم اگه رضا آزاد بشه نمیتونم برم ولی یه کاریش میکنم آقا ایرج گفت نشد دیگه درسته هنوز به هم نا محرمیم ولی ازین لحظه باید جلوی چشم خودم باشی به شوخی گفت دختر خوب پونصد میلیون دارم برات پول میدم اینقدر خودتو دست کم نگیر بعد یک دسته کلید بهش داد و گفت این خونه رو قبلا خریدم ولی ظاهرا قسمت تو شد درسته که زیر زمینه اما چندان بد نیست و وسایل رفاهی هم در حد نیاز توش هست ولی فقط باید یه قول بدی البته اگه میخوای رضا آزاد بشه سارا گفت چه قولی ؟ آقا ایرج گفت تا عقد نکردیم بدون اجازه ی من جایی نمیری مهمتر اینکه حتی اگه خونه ات آتیش گرفته باشه به من زنگ نمیزنی نظر منو بخوای از همین امروز بری اونجا بهتره بهزیستی رو هم خیالت نباشه یجوری ردیفش میکنم سارا گفت اما وسایلم اونجاست آقا ایرج گفت الان اونجا میخوای بگی کجا میری؟ سارا گفت همه شون میدونن که خونه ی فاطمه میرم و پسرش هم زندانه میگم چون معلوم نیست کی آزاد بشه من دارم میرم خونه ی فاطمه آقا ایرج گفت احسنت به تو دختر خوب منو هم از یه کار سخت نجات دادی پس هرچه زودتر برو وسایلتو بگیر و مستقیم برو اینجا یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت اینم آدرس خونه ی جدیدت مبارک باشه خانمی سارا با دلی شکسته و غمگین از دفتر اومد بیرون و یک لحظه سرشو به سمت آسمون گرفت گفت خدای حکمتتو شکر گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدن گردن دیگری! مادرم یه اشتباهی کرده و خیری هم ندیده من تا کی باید عذاب بکشم من حتی با دیدن آقا ایرج تمام تن و بدنم می لرزه نمیگم مرد بدیه ولی من چجوری با کسی کنار بیام که با دیدنش بیشتر حس پدر و دختری بهم دست میده خدایا وقتی رضا آزاد شد اگه منو دوست داری ببر پیش خودت من دارم دق میکنم ولی چیکار کنم که نمیخوام مادرم عذاب بکشه مطمئنم با آزاد شدن رضا نه تنها فاطمه و زهرا خانم و مادر محمود که حتی محمود هم مادرمو حلال میکنه بنظرت من اشتباه کردم؟ اما انگار جواب شنیده باشه گفت به هرحال می ارزه با فدا شدن من چندین نفر خوشحال بشن درسته به کسی نگفتم ولی تو میدونی که من جز رضا دیگه به هیچکس دل نمیدم وقتی رضا قسمتم نشد پس موندنم تو این دنیا چه فایده ای داره با گفتن این حرفا انگار سبکتر شده باشه سریع به سمت بهزیستی رفت و به بهانه ی رفتن به خونه ی فاطمه تمام وسایلشو که اندازه ی یه چمدون میشد برداشت و وقتی با کارکنان اونجا خداحافظی میکرد یکی از اونها که خیلی به سارا علاقه داشت با گریه گفت نکنه داری کلا میری سارا گفت نه بابا اگه فرصتی پیش بیاد به شما سر میزنم یکی دیگه از کارکنان مقداری پول از کیفش درآورد و به زور گذاشت تو کیف سارا و گفت البته شما قرض حساب کن هر وقت داشتی بده به یکی دیگه که نیاز داره سارا با هق هق گریه بهزیستی را ترک کرد آخه حدود ۱۸ سال اونجا بود و به نوعی خونه ی پدری و مادری بحساب می اومد هرچه دوستان و کارکنان بهزیستی اصرار داشتن که آژانس خبر کنن اما سارا چون نمیخواست کسی آدرسشو بدونه گفت مسیر تاکسی درست روبروی خونه ی فاطمه هست و آژانس لازم نیست سارا سر کوچه یه ماشین گرفت و آدرسی که آقا ایرج براش نوشته بود را به راننده داد و گفت میرم اینجا وقتی به آدرس مورد نظر رسید دید خونه ای شیک با نمای سنگی و زیباست همونجایی که تو آدرس نوشته شده بود با شک و تردید کلید را توی قفل دروازه چرخوند و وقتی صدای باز شدن قفل را شنید کمی دلش قرص شد که آقا ایرج به قول و قرارش پایبنده وقتی وارد حیاط شد از دیدن حیاطی به این بزرگی و گل و درختی که توی حیاط بود تعجب کرد و گفت این خونه است یا باغه؟ با خوشحالی رفت طبقه ی بالا اما به هر دری کلیدشو میزد در باز نمیشد فکر کرد لابد خونه رو اشتباهی اومده و دروازه شانسی باز شده خواست برگرده که درست روبروی دروازه چشمش به یک در آلومینیومی کوچیک خورد و قفل بزرگی که روی در بود با خودش گفت انشاالله که اینجا نیست ولی بذار یه امتحان بکنم AHANGMAZANI 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 👇👇
ادامه ی قسمت سی و سوم داستان🌸گمشده در تاریکی🌸 در باز شد و سارا با دیدن دو تا اتاق نقلی و کوچیک هم ناراحت شد که چرا آقا ایرج کلید خونه ی اصلی رو نداده و هم خوشحال شد که بالاخره یه خونه پیدا شده که حداقل توش مهمان نیست و تا وقتی ایرج نیاد آزاده کنجکاوانه کل خونه رو ورانداز کرد و به هرچیز جدیدی می رسید چند لحظه مکث میکرد و میرفت سراغ چیزای دیگه ولی وقتی تلویزیون کوچکی رو گوشه ی اتاق بغلیش دید واقعا خوشحال شد و گفت لااقل تا عقد ایرج نشدم بذار شاد بشم برای غصه همیشه وقت هست روی کاناپه کوچکی که کنار دیوار با سلیقه گذاشته بودند و میز روبروش با ظرف پر از میوه خودنمایی میکرد رفت روی کاناپه دراز کشید و چشمهاشو بست در خیالات خود تصور میکرد که با رضا ازدواج کرده و این خونه رو به پیشنهاد فاطمه اجاره کردند در همین فکر و خیال بود که خوابش برد با صدای زنگ از خواب پرید و رفت سمت در اما دید صدای زنگ از تو خونه است اولش فکر کرد شاید ساعت زنگی باشه اما وقتی بطرف صدا رفت گوشی تلفن قرمز رنگ قشنگی روی میز کوچکی بود که داشت خودشو میکشت از بس صدای زنگش زیاد بود با شک و تردید گوشی رو گرفت صدایی گفت الو سلام سارا صاحب صدا را در جا شناخت گفت سلام آقا ایرج آقا ایرج ازونطرف گوشی گفت خانم مبارکتون باشه زیاد مزاحمت نمیشم فقط خواستم بهت خبر بدم که تمام کارهارو انجام دارم اون پسره فردا ساعت ۹ یا ۱۰ صبح آزاد میشه من به قولی که دادم عمل کردم و خداحافظی کرد سارا نمیدونست برای آزادی رضا خوشحال باشه یا برای قولی که به آقا ایرج داد ناراحت باشه اما با خودش گفت همینکه فاطمه فردا صبح خوشحال میشه برام کافیه اما کاش میتونستم ببینمش که چه ذوقی میکنه ....فاطمه ساعت ۸ صبح تو دفتر آقا ایرج بود و با شرمندگی و البته با عجله منتظر بود آقا ایرج برای آزادی رضا باهاش بره هر دو دقیقه هم دعا میکرد که الهی از زندگیت خیر ببینی آقا ایرج خدا عوضشو بهت بده وقتی دیشب پیغام دادی که میخوای شکایتتو پس بگیری من و مادرم و مادر شوهرم تا صبح دعات کردیم آقا ایرج گفت کاری نکردم شما برین از کسی که باعث آزادیش شد تشکر کنید فاطمه گفت کیه بگو من میرم پاهاشم می بوسم آقا ایرج گفت پدر خدا بیامرزم که به خوابم اومد و از من خواست کینه ای نباشم فاطمه با صدای بلند گفت خدا رحمتش کنه انشاالله جاش تو بهشته رضا وقتی آزاد شد فاطمه سر از پا نمیشناخت اما یکی دو ساعت نگذشته بود که یهویی دلش گرفت و گفت واقعا جای سارا خالیه به رضا گفت اجازه میدی من برم دنبال سارا خانم رضا گفت چوبکاری میکنی مادر جان اجازه ی منم دست شماست فاطمه گفت نه میگم اگه خسته نیستی چون سارا که بیاد به هرحال یک کم معذبی رضا گفت ایرادی نداره ولی تعجب میکنم وسط اینهمه خوشحالی چرا یاد اون دختر افتادی دختری که سودی به حال ما نداشت و بنظرم قدمش نحس بود فاطمه گفت از تو بعیده رضا جان فکر کردم سرت به سنگ خورده لااقل منطقی شدی این حرفا چیه اون دختر بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته رضا گفت غلط کردم مادر برو زودتر ببینش بلکه آرومتر بشی میدونم اعصابت بخاطر نبودن اونه که خرده فاطمه چادرشو سرش کرد و با یه آژانس سریع رفت طرف بهزیستی و تو دلش میگفت اول بهش نمیگم رضا آزاد شده الکی میگم مادر حالش خوب نیست بذار سورپرایزش کنم ذوق کنه آخ که چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده فاطمه وقتی رسید بهزیستی مستقیم رفت سمت آسایشگاه سارا اما یکی از کارکنان گفت خانم کجا میری داریم سالنو میشوریم نمی بینی دخترا همه بیرونن فاطمه گفت اومدم دنبال سارا جان اون زن وقتی فاطمه رو دید شناخت و گفت اع سارا که دیروز بار و بندیلشو جمع کرد اومد خونه تون فاطمه انگار به حرفاش اصلا گوش نکرد و رفت سمت دفتر وقتی مدیر گفت که سارا دیروز کل وسایلشو جمع کرده اومده خونه ی شما دنیا دور سر فاطمه چرخید و چشمش سیاهی رفت و افتاد بعد از چند دقیقه که فاطمه حالش سرجاش اومد دوباره سراغ سارا را گرفت اما خبری نبود فاطمه کمی سروصدا کرد و شاکی شد که چرا یه دختر تنها رو فرستادین که بره اما مدیر گفت این دخترِ تنها چند وقت دیگه هیجده سالش میشه و از قیمومیت ما خارج میشه بچه ی کوچیک که نبود اهل دروغ هم نبود کی باورش میشد که به ما چنین کلکی بزنه فاطمه وقتی از بهزیستی اومد بیرون حال خوشی نداشت و معلوم نبود چجوری خودشو رسونده خونه اونروز هر جایی که بفکرش می رسید رفت و پرس و جو کرد اما خبری نشد فاطمه از فردا کارش شده بود که هر صبح می رفت دم در بهزیستی و تا غروب می نشست تا شاید سارا برگرده اما سارا برنگشت که برنگشت فاطمه هر روز دلتنگ و دلتگتر میشد و هرچه رضا و زهرا خانم و مادرمحمود میخواستن آرومش کنن فاطمه آروم نمیشد ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنبه🌞 🖼 ۲۶ ملاره ماه ۱۵۳۵   تبری ۲۵ آذر  ۱۴۰۲ شمسی ۱۶ دسامبر  ۲۰۲۳میلادی ۲ جمادی الثانی ۱۴۴۵ قمری AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ گویی بال دارد قلب ، خوشحال اگر شود پرواز می کند🕊🤍 AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸