❤آهنگ مازنی❤
سنتی عصرگاهی زنده یاد فرهود جلالی🎤 دکلمه ی زیبای شیونگ بخش دوم غصه ی راه نیشتبه چپق کشیبه 🎶 http://e
4_5996774136293110400.mp3
8.27M
سنتی عصرگاهی
زنده یاد فرهود جلالی🎤
دکلمه ی زیبای شیونگ بخش سوم
لیلی نَوه من ونه مجنون بیمه
امه خنه پَلور و پردی خِش بیه
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
30.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از فیلم طنز انفرادی
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5796390427053527052.mp3
8.99M
فارسی
سعید شایسته🎤
گلی ،خوشگلی
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6050902299159567973.mp3
861.6K
خاتون خاتون عسل چش
بزن بزن به قدش😍✋
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5830234193820402046.mp3
3.92M
مهدی و وحید مولایی🎤
فاطمه غریبم
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
سلام سید حرم فرزند امام جوادالائمه علیه السلام در قم هستیم
نایب الزیاره شما و اعضای محترم کانال🙏
ارسالی از اعضای محترم کانال 🙏
مسلم خسروی
❤آهنگ مازنی❤
۳۲ در انتظار #محرم یتیمی بد درده هر روز یک مداحی تا محرم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d2
AHANGMAZANI (2).mp3
3.35M
۳۱
در انتظار #محرم
حسین سعادتمند🎤
نهاد پا در فرات
هر روز یک مداحی تا محرم
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
ارسالی از: حسن غنیمتی جویباری👌
11.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5801049238209054660.mp3
10.05M
زنده یاد ابراهیم نبوی🎤
پادکست ای یار نادون و ........
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5798642226867212395.mp3
1.05M
ها لیلا😍
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸 قسمت پانزدهم اسد به جوانها خوش آمد گفت و ازشون پرسید شما چرا اومدین
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸
قسمت شانزدهم
اسد همراه افسانه و علیرضا سریع اومدن طرف خونه تا رضا را ببینن
رضا انگار که خوابیده بود و آرام زیر سایه درخت دراز کشیده بود
افسانه گفت خدایا پس رضا زنده هست چون اینجا نبود
مینا با گریه گفت دل نداشتم تو آفتاب بمونه کشون کشون آوردمش زیر سایه ی درخت
اسد و علیرضا زار میزدند و گریه میکردند محمد علی هم لنگ لنگان اومد سمتشون و سه تایی گریه میکردند مینا و افسانه و زهرا و مهری زار میزدند و بر سر و صورتشون میزدن
جوانها هوشنگ خان را کت بسته آوردند اسد لگد محکمی به شکم گنده ی هوشنگ خان زد و گفت ببرینش پیش عنایت
مردم رضا را به آرامی شستشو دادند و همون زیر درخت تو سایه دفن کردند اسد گفت رضا جان یادت تو قلب من خواهد موند و مطمئنم تو قهرمان این روستا خواهی شد
اما جوانهای محلِ بالا اشتباه کردند و دارو دسته ی هوشنگ خان را رها کردند و بفکر جشن و شادی بودند هنور خبر نداشتند که کشته دادند
وقتی هوشنگ را پیش عنایت بردند آنها با هم خوش و بشی کردند هوشنگ گفت نگران نباش ما خیلی اینجا نمی مونیم عنایت گریه کنان گفت یعنی میکشنمون
هوشنگ گفت غلط کردند
زهرا وقتی هلهله ی جوانها را شنید سریع رفت کنارشونو و گفت دوستان ما هم خوشحالیم که آزاد شدیم اما ما یکی از بهترین دوستانمان را از دست دادیم
جوانها ساکت و غمگین شدند
اسد و محمدعلی و علیرضا سمت هوشنگ اومدند و تا می تونستن کتکش زدند تا جایی که از دهن هوشنگ خان خون میزد بیرون
اسد یکهویی انگار که چیزی یادش اومد به جوانهای داخل حیاط که حالا ساکت نشسته بودند گفت دارو دسته ی هوشنگ رو خوب بستین
جوانها گفتن نه ما اسلحه هارو گرفتیم و دنبالشون کردیم که برن گم شن اسد گفت
شما چیکار کردید الانه که برگردن
جوانها با خنده گفتن فکر نکنیم چون همه شون خودشونو خیس کرده بودند
ساعاتی بعد صدای پای اسبها و همهمه اومد مردم ساکت شدند دیدند چندین سوار مسلح و مجهز بطرفشان می آیند جوانها ترسیدند عده ای فرار کردند و عده ای هم در درگیری با سواران از پا دراومدند اسد و علیرضا و محمد علی با تفنگهایی که از هوشنگ و دارو دسته اش گرفتند سریع آماده ی دفاع شدند و زنها را فرستادن خونه ی پدر
چند نفر از جوانهای ده بالا که مهارت بیشتری داشتند کنار اسد و دوستانش ایستادند و مشغول تیر اندازی به سمت سوارها شدند
خیلی از سوارها کشته شدند اما تعدادشان آنقدر زیاد بود که همچنان به پیشروی ادامه می دادند
مشخص شد که آنها قصد کشتن ندارند وگرنه شلیک همزمان این تعداد از سوار هیچکس را زنده نمیگذاشت
کم کم محاصره را تنگ تر و تنگ تر کردند جوانها ی ده بالا یکی یکی یا فرار کردند یا کشته شدند حیاط کم کم ساکت شد و جز صدای نفس اسبها و گاهی شیهه اسب صدایی به گوش نمی رسید زنها همه ترسیدند و رفتند خونه ی پدر!
هوشنگ و عنایت تنها شدند و تقلا میکردن طنابهای دست و گردنشونو باز کنند
اسد و محمد علی و علیرضا توان مقابله نداشتند و کسی هم شلیک نمی کرد از وسط جمعیت سواری با لباس های فاخر و کلاهی پشمی و چشمانی سرخ و هیبتی ترسناک جلو میامد عنایت و هوشنگ که دیگه دستهاشونو باز کرده بودند با خوشحالی خودشونو به سوار رساندن و گفتن سلام ارباب نعمت الهی فدات بشیم چه خوب شد که اومدی اما ارباب با شلاقی که در دستش بود تو سرو صورت هوشنگ و عنایت زد و گفت بی عرضه های تنه لش حسابتونو بعدا میرسم ببریدشون چهار سوار این دو نفر را گرفته و بر روی زمین کشیدند و بردند
ارباب آروم آروم جلوتر اومد و گفت شما اومدین روستارو ازظلم خان نجات بدهید؟
اسد گفت فقط ما نه کل روستا قبولتون ندارند
ارباب با اشاره به جمعیت کمی که از ترس به دیوار چسبیده بودند گفت کل روستا همین چند نفرند؟!
بعد با شلاق چنان بر صورت اسد زد که خطی از خون از صورتش سرازیر شد
افسانه خودش را به اسد رساند و رو به ارباب نعمت گفت بی رحم چرا می زنید
ارباب نگاهی به سرتاپای افسانه انداخت و گفت نه هوشنگ خان هم سلیقه ش بد نیست ولی هوشنگ لیاقت تورا ندارد پری خانم
اسد با حرص به ارباب نگاه میکرد
ارباب هم شلاقش را در هوا چرخانده محکم به افسانه میزند افسانه از درد به خودش پیچید
محمدعلی و علیرضا حرکت کردند که بیان شلاق را از دست نعمت بگیرن اما چهار نفری محکم گرفته بودنشان
ارباب با خنده گفت دوستان غیرتی شدن اما تو نه سیب زمینی!
اسد با لگد محکم زد به سینه ی اسب ارباب که اسب افتاد و ارباب نقش زمین شد
ارباب بلند شد جلوتر آمد و دست اسد را گرفت اما یکدفعه زد زیر خنده
گفت آفرین به عنایت پخمه خوب ادبت کرد
اسد ساکت شد افسانه گفت این یادگار مردونگی یک جوونه عنایت سگ کی باشه
شما چه می دونید مردونگی چیه
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
👇👇