❤آهنگ مازنی❤
۳۱ در انتظار #محرم حسین سعادتمند🎤 نهاد پا در فرات هر روز یک مداحی تا محرم http://eitaa.com/joinchat
AHANGMAZANI (4).mp3
7.31M
۲۹
در انتظار #محرم
حاج صادق آهنگران🎤
بیا تا برویم
هر روز یک مداحی تا محرم
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
ارسالی از: حسن غنیمتی جویباری👌
4_5805636078597574637.mp3
2.86M
جدید
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجمعه برون سنتی عاروس ایار😍😍😍
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5913556675326909470.mp3
2.74M
منصور اسحاقی🎤
قشنگ عروس بووشی و ته سر ره تاج بزنم
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
https://eitaa.com/ahangmazani/7740
قسمت قبلی
🌸داستان "افسانه دختر تنها "🌸
قسمت هفدهم
ارباب نعمت گفت باید یک شب زن من بشی
اسد خواست از جایش بلند شود اما چهارنفر از دار و دسته ی ارباب نعمت محکم گرفته بودنش
افسانه گفت ولی من همسن نوه تونم خجالت نمیکشید
ارباب گفت برای من مهم نیست میتونید قبول نکنید و بدون گوش دادن به بقیه ی حرف های افسانه دوباره شروع کرد به شلاق زدن اسد و اینبار عمدا به چشم و لب و دهن اسد میزد
اسد تا میخواست برگرده چند قلچماق که محافظ اریاب نعمت بودن اونو نگهمیداشتن و نمیذاشتن روشو به طرف زمین کنه
هوشنگ وقتی ضربه ی دوم را زد و از دهن اسد خون زد بیرون افسانه نزدیک بود بیفته رفت جلوی ارباب و شلاق را با دستش گرفت و گفت منو شلاق بزن
ارباب گفت تو حتی طاقت یک ضربه ی مرا نداری و با پاش زد به کمر افسانه
افسانه با صورت خورد زمین و نزدیک اسد افتاد با تقلای زیاد انگشتش را به دست اسد رساند و گفت اسد جان قول بده تا من زنده ام چیزیت نشه بذار اول من بمیرم من دیگه حتی یکدقیقه هم بدون تو نمیتونم نفس بکشم اسد دستهایش را مشت کرد و اشک از چشمهایش سرازیر شد
افسانه گفت بمیرم و اشک های تورو نبینم دیدی چقدر بدبختم تنها یک روز خوش تو زندگیم داشتم که اونو هم این ارباب کثافت خراب کرد
ارباب چنان با لگد زد تو صورت افسانه که از صورت زیبای افسانه خون جاری شد عمه که تا حالا ساکت بود چادر رو کشید رو سرشو اومد پیش ارباب نعمت مزدورهای ارباب خواستن کنارش بزنن عمه فریاد زد ارباب نعمت بالادهی من زن عنایتم همونی که لااقل دو سه بار از دستم نون و نمک خوردی
ارباب گفت خواسته ات چیه اگه در مورد عنایته صبر کن بعدا بهش رسیدگی میکنم
عمه گفت اما با خودتون حرف دارم در مورد هوشنگ خانه
ارباب گفت هوشنگ خان به تو چه ربطی داره
عمه گفت خبرم زیاد خوب نیست و به ابهتت شاید لطمه وارد کنه بلند بگم یا بیام جلوتر
گفت خفه شو ! بعدا بگو
عمه گفت شاید بعدا نباشم من حالم خوب نیست و هر لحظه امکان داره بمیرم ولی تو باید خیانتکارای اطرافت را بشناسی
ارباب چهره اش در هم شد و گفت هوشنگ خان سگ کی باشه بخواد به من خیانت کنه دو شماره میدم پدرشو دربیارن
عمه گفت ولی اگه اونی که به هوشنگ فرصت خیانت داده تو خونه ی تو و سرسفره ی تو نشسته باشه چی؟!
ارباب گفت فرقی نداره نوکرم باشه دو شقه ش میکنم نگهبانها باشن چهارشقه شون میکنم
عمه گفت اگه محرمت باشه چی
ارباب دوباره اخم کرد و صورتش برافروخته شد و گفت بیا جلو ببینم چی زر میزنی
عمه رفت نزدیکتر اما محافظان ارباب نمیذاشتن به ارباب نزدیک بشه عمه گفت حرفم چیزی نیست که ازینجا بتونم بگم باید در گوشتون بگم و به این محافظان بگو کنار برن چون همینها شاید فردا برات دردسر بشن
به محافظینش گفت برین اونورتر
محافظین گفتن اما ارباب این زن قابل اعتماد نیست
ارباب گفت یک پیرزن علیل که اتفاقا همسر کاسه لیس ما هست چه ترسی داره برین کنار حرف بیخود نزنید
عمه جلوتر رفت و یواش به ارباب گفت در مورد ارتباط زنت با هوشنگ خانه بگم
ارباب عصبانی شد و گفت بگو دیگه چقدر زرزر میزنی گفت بلند بلند بگم ارباب گفت باشه بیا در گوشم بگو اما اینقدر لفت نده پیرزن دیوونه
عمه دست برد زیر چادرش و کارد بزرگی که با خود داشت لمس کرد و به ارباب نزدیک و نزدیکتر شد و بعد با تمام قدرت کارد را به پهلوی ارباب فرو کرد ارباب از درد بخود پیچید و صورتش کبود شد اما عمه انگار تازه دستهاش جون گرفته ضربه ی دوم و سوم را کمی محکمتر زد
همه افراد ارباب نعمت به سمت ارباب اومدن و عده ای هم به سمت عمه هجوم آوردن و در یک لحظه اینقدر با چوب و قنداق تفنگ زدنش که عمه نقش زمین شد و از سر و تنش خون سرازیر شد
یک عده گفتن این زنو ول کنید ارباب رو نجات بدین اما ارباب با چشمانی از حدقه درآمده دراز به دراز روی زمین افتاده بود
افسانه با صورت زخمی خودش را به بالای سر عمه رساند و سر عمه را روی پاش گذاشت و گفت عمه چرا اینکار رو کردی
عمه گفت تنها کاری بود که از دستم تو این چندسال بر اومد منو حلال کن افسانه جان من عمه ی خوبی نبودم و در حالی که سرش روی پاهای افسانه بود شهادتین را گفت و تمام کرد افسانه دوباره به ارباب نعمت فحش داد و نوکراش محکم با چوبی به پهلوش زدند که افسانه از حال رفت اسد از جایش بلند شد و با پرشی بلند به سینه ی محافظین لگد محکمی زد که ۵- ۶ نفرشان افتادند
محمد علی و علیرضا هم از فرصت استفاده کردند و چندین نفر را زدند کم کم جوانهایی که از ترس کنار دیوار بودند دل و جرات پیدا کردند و شروع کردند به تارومار کردن سوارها
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
👇👇
ادامه ی قسمت هفدهم
داستان 🌸افسانه دختر تنها🌸
سوارهای عنایت هم دیگر انگیزه ی برای مبارزه نداشتند و مترصد بودند که فرار کنند یک عده هم طرف مردم را گرفتند و با همراهی مردم به سمت دارو دسته ی ارباب هجوم بردند هوشنگ و عنایت که با خبر مرگ ارباب تقریبا خوشحال بودند دوباره میان جمعیت اومدند
هوشنگ قصد داشت بعنوان فرمانده ی این سوارها به مردم حمله کند علیرضا چنان جفت پا رفت رو سینه ی عنایت که عنایت چند متر اونطرف تر پرت شد و اسد دنبال هوشنگ میگشت وقتی هوشنگ را دید با دستهایش گردن هوشنگ را گرفت و چنان فشار داد که هوشنگ نفسش بند اومد هوشنگ التماس میکرد که اسد رهایش کند اما اسد با نگاه به افسانه که خسته و زخمی اون گوشه افتاده بود هرچی توان داشت به گردن هوشنگ خان فشار آورد تا جایی که گردن هوشنگ شکست
عنایت هم داشت فرار میکرد که زنها جلوشو گرفتن و زهرا با چوب بزرگی محکم زد تو سر عنایت و گفت این برای محمد علی
مهری هم سنگی پرتاب کرد و گفت اینم برای افسانه که عمری بهش زجر دادی
مینا فقط دنبال هوشنگ میگشت وقتی دید هوشنگ با گردن شکسته گوشه ای افتاده و ناله میزنه که کمک کنید با چوب بزرگی محکم به دست عنایت زد و گفت اینو بخاطر رضا زدم تا این دو سه ساعتی که زنده ای یادت بمونه که ناغافل به یک مهمان شلیک نکنی
از آنطرف مادر هم لگدی به پشت عنایت زد و گفت اون دنیا جواب زنتو با زقّوم تلخ جهنم باید بدی و عنایت پرت شد توی حوض
مردم شاد شدند و کل کشیدند و عده ای از جوانها از شادی می رقصیدند
افسانه و اسد، زهرا و محمدعلی و مهری و علیرضا روی ایوون نشسته بودند و وقتی مینارا دیدند که کنار قبر رضا دراز کشیده بود اشک می ریختند و خواستند به سمتش برن که اسد گفت بذارین کمی بخوابه تا فشار روانی این حادثه ی تلخ براش کمتر بشه
جشن و پایکوبی جوانها ادامه داشت و همه اسد و دوستانش را تشویق میکردند
مینا همچنان کنار قبر رضا درازکشیده بود
زهرا و مهری و افسانه رفتند که مینارا بیدار کنند
اما مینا دیگر بیدار نشد
شاید رضا و مینا داشتند از بالا برای دوستانشون دست تکان می دادند
پایان
نوشته ی : سید
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀 آهنگ مازنی در ایتا🍀🌸
4_5895436882614960389.mp3
5.65M
مهرداد محمودی🎤
اقبال
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5805264104364970050.mp3
7.91M
جدید
علی حمیدی🎤
کهنه درد
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
👇