فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب یک شب بچه داری!
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
2⃣1⃣قسمت دوازدهم
🖋 پنج سال بدون حساب
خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!!
با ناراحتی گفتم: مگر نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ میشود؟! من این کار را فقط برای خدا انجام دادم، پس چرا دارد پاک می شود؟!
جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم ... نیت درونی من مشغول صحبت بود!... من با خود می گفتم: خیلی کار مهمی کردم ... اگر جای پدر و مادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت ...
اگر من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم ... اصلا باید خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند ... من خیلی کار مهمی کردم...
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد ...
روزنامهها با من مصاحبه کردند ... استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند ...
جوان پشت میز گفت: اول برای رضای خدا کار کردی، اما بعد خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت راهم گرفتی ...
گفتم راست می گویی ... همه اینها درست است بعد باحسرت گفتم: چه کار کنم؟! ... دستم خیلی خالیه ...
جوان گفت: خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند ... بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود میکنند!
حسابی به مشکل خورده بودم ... اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم وغیبتها نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند ... البته وقتی یک کارخالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد ...
چرا که در قرآن آمده:
《ان الحسنات یذهبن السیئات》
کارهای نیک گناهان را پاک میکند
زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت ... البته زیارت های بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود ...
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما، دقیق بررسی و حسابرسی میشد ... کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت ...
«لا یغادر صغیرة ولا کبیرة الا احصاء ها»
به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم ... اواسط دهه هشتاد ...
جوان گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم ... این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند ... نمی دانید چقدر خوشحال شدم! ۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ...
◀️ ادامه دارد ...
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۳
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/DRrvMATyn9aHmOCjprQNeK
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
6⃣9⃣قسمت نود و ششم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۶)
یکروز تبلیغات نامهای به من داد که خانواده فرستاده بودند.در نامه آمده بود: "قرار است برادرت امیر عقد کند. زود به همدان بیا"
از علیآقا اجازه گرفتم
گفت: "دو سه روزه برگرد." رفتم در مراسم عقد شرکت کردم
امیر برادر بزرگترم بود. خوشحال بودم که او هم پایش به جبهه باز شده
قبل از ازدواج اولین و آخرین جبهه اش را تجربه کرده است. امیر روز عقد تب بالایی داشت.
مراسم که تمام شد بردیمش بیمارستان
آزمایش خون گرفتند و گفتند سرطان خون دارد. امیر در جزایر مجنون، در عملیات خیبر، جبههای که عراق برای اولین بار در آن از بمبهای شیمیایی استفاده کرد، که مصدوم شیمیایی شده بود.
مانده بودم در شهر بمانم یا به گفته علیآقا عمل کنم. فقط میدانستم باید مادرم را راضی کنم.او نه از مجروحیت جعفر خبر داشت و نه از سرطان خون امیر.عصر همان روز مادرم از بدخیم بودن حال امیر باخبر شد
مصیب مجیدی را دیدم
پرسیدم: " از سومار چه خبر؟"
گفت: "بچهها امروز رفتند منطقه عملیاتی خیبر تا خط آنجا را تحویل بگیرند. عراق پشت سر هم پاتک میزند و میخواهد جزایر را پس بگیرد."
گفتم: "من هم میآیم!"
زود رفتم دست مادرم را بوسیدم و ملتمسانه گفتم: "شرایط خانه را درک می کنم. تو کمک میخواهی اما چه کنم که حتماً باید بروم."
حرفی نزد. خیلی دلم برای او و اعضای خانواده سوخت.رفتم از امیر خداحافظی کردم و با مصیب مجیدی راهی جزایر مجنون شدم
به جاده اهواز خرمشهر که رسیدیم، جان گرفتم. لذت شناساییهای عملیات بیت المقدس باز زیر پوستم دوید
از جاده به سمت هور تغییر مسیر دادیم و به جزیره مجنون شمالی رسیدیم
مصیب آدرس را داشت. مقر بچههای واحد نزدیک قرارگاه نصرت در جزیره شمالی بود
رسیدن ما مقارن با دعای کمیل بود
صدای آشنای طلبه جوان واحد اطلاعات عملیات، حاج حمید ملکی مرا برای ساعتی از وابستگیهای دنیایی جدا کرد
او دعا میخواند و توپهای دوربرد عراق زمین جزیره را میلرزاند
برای اولین بار بود که رد سرخ توپهای فرانسوی را میدیدم
انفجار توپها به محل اجتماع ما نزدیک و نزدیکتر میشد
دور تا دورمان آب بود و نیزار
محل استقرار، محیطی دایرهای بود در جزیره شمالی که به راحتی برای دشمن حتی در شب قابل شناسایی مینمود
دعا تمام شد. توپ وسط یکی از سنگرهای بچههای قرارگاه نصرت خورد
دو نفر درجا شهید شدند و شش نفر مجروح. مجروحان را یکییکی داخل تویوتا گذاشتیم
پهلوی یکی از آنها آنقدر شکافته بود که دستم از میان دندههای شکسته سمت چپش رد شد و به قلبش رسید
قلبش تاپتاپ میزد اما مجروح یک آخ هم نمیگفت. به اورژانس رسیدیم
کسی مثل دکتر با لباس سفید آمد
چراغ قوه را روی سر و صورت مجروحان چرخاند و با ناراحتی گفت: "اینها که همه شهید شدهاند!"
آن هشت نفر، از مسئولان قرارگاه نصرت بودند.علی شاهحسینی با حسرت تعریف میکرد: "آنها روز قبل، انگار از رفتنشان خبر داشتند. مثل شب دامادی خودشان را آماده کردند. ناخنهایشان را گرفتند. سلمانی کردند و تنی به آب زدند و داشتند دعای کمیل میخواندند که ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
ناشناس آمد و ناشناس رفت!
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم :
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد!
او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : او دوست من است!
گفتند: پدر جان! می دانی او چه کاره است؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
پرواز تا بی نهایت صفحه 266
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۱
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/Gzg2mQZIz6R5NPnlBIikLu
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
😏آمریکا اینجور ادمارو میبینه جرات حمله به ایران نداره😂😱😂
شاد بودن در حد تضمینی😌👇
https://eitaa.com/joinchat/2791964760Ceb49feaaf1
https://eitaa.com/joinchat/2791964760Ceb49feaaf1
⏳سه دقیقه در قیامت قسمت⌛️
3⃣1⃣قسمت سیزدهم
🖋 سفر کربلا
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد، چندبار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم ... در یکی از این سفرها، پیرمرد کرولالی در کاروان ما بود ... مدیر کاروان به من گفت: می توانی مراقب این پیرمرد باشی؟
من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خود خلوت کنم، اما با اکراه قبول کردم.
کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود.
پیرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت و دائم باید مواظبش می شدم ... اگر لحظه ای او را رها می کردم، گم می شد ...
تمام سفر من تحت الشعاع حضور پیرمرد سپری شد ... این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و برمی گشت ...
حضور قلب من کم شده بود ... چون باید مراقب این پیرمرد می بودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت ... فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت ...
جلو رفتم و گفتم: چه میگوئی آقا؟ این آقا زائر مولاست ... این لباس قیمتش خیلی کمتر است.
خلاصه لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم ... با هم از مغازه بیرون آمدیم ... من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد!
یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد ... رو به حرم کرد و با انگشت دستش، مرا به آقا نشان داد و باهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ سال تو را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم!
صدها برگ در کتاب اعمال من جلو رفت ... اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم ... شبهای جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و ... داشتیم.
در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت ... ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم! ... البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود ... یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان برود و برگردد؟
گفتم: اینکه کاری ندارد ... من الان می روم ... او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی ... من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۲
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/I4HujzTNDwWJq9UoTEANdn
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت، جلسه هفتم.mp3
16.8M
7⃣قسمت هفتم
شرح و تفصیل کتاب سه دقیقه در قیامت توسط حجت الاسلام امینی خواه
برای آشنایی با حوادث پس از مرگ حتما گوش کنید. عالی است.
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
7⃣9⃣قسمت نود و هفتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۷)
اولین شب جزیره، شب تلخی بود
اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقیها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند. آب بوی تعفن میداد
تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود. اصلاً جزیره دنیای دیگری بود. گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را میجوشاند
شرجی وحشتناک که مرا یاد حمامهای قدیمی شترگلو میانداخت
همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود
هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد
موشهایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند
خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز میماند الا خط
جادههایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطهای قطع میشد
در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودند و روبرویشان ما
هر چه از عقب جاده به جلو میرفتیم ضربآهنگ آتش بیشتر میشد
تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری میرسیدیم
آنجا بود که خمپاره مثل باران میبارید
باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند
با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقیها مثل قطره بود به دریا
به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر مینشستیم
این کار به درخواست علیآقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حالشان باشیم
وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین میرفت و بالا میآمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیدهبانی را به هم میبست
همه بچههای اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیدهبانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر
از هر جای جزیره که نگاه میکردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود
روی دکل که میرفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقیها در امان نبودیم
یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد
به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم
این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علیآقا شروع میشد
وقتی همه را جو میگرفت، خودش را کنار میکشید و با ژست آمرانه میگفت: "بچهها، چکار میکنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!"
ما میدانستیم که علیآقا خودش را به آن راه زده،
با این حال، حاج حمید تشنه بود
رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده
دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکهچکه میافتاد، بخورد
منصرف شدم و برگشتم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم
🖋 آزار مومن
من سرتا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
صدای خس خس پای من بر روی برف، از دور شنیده میشد ... آخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را شنیدم!
یک پیرمرد روحانی که از سادات بود، شب های جمعه تا سحر، داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
فهمیدم که رفقا می خواستند بااین کار، با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند ...
برای همین تاانتهای قبرستان رفتم ...
هرچه صدای پای من نزدیکتر می شد، صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد!... از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
تااین که به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید ...
من هم که ترسیده بودم پا به فرارگذاشتم ... پیرمرد سید، رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد ... وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود ...
من هم ابتدا کتمان کردم، اما بعد،از او معذرت خواهی کردم ... او هم با ناراحتی بیرون رفت.
حالا چندین سال بعد از این ماجرا، درنامه عملم حکایت آن شب را دیدم!
نمی دانید چه حالی داشتم وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می دیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درون عذاب می کشیدم.
از طرفی در این مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد!
وقتی چنین اعمالی رامشاهده می کردم ، به گونهای آتش را درنزدیکی خودم می دیدم ... که چشمانم دیگر تحمل نداشت.
همان موقع دیدم که این پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت ... سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمی گذرم ... او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم: به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که دارد قرآن میخواند ... چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
خلاصه پس از التماس های من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و درنامه عمل سید قرار دادند تا ازمن راضی شود ... ۲ سال نمازی که بیشتر به جماعت بود ... ۲ سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن!!
اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است ...
◀️ ادامه دارد.
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۳
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/DRrvMATyn9aHmOCjprQNeK
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
8⃣9⃣قسمت نود و هشتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۸)
از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم. برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق عازم کمین بودند، حرکت کردم
اوضاع خط بدتر از قبل بود
بچهها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند
نصف شب بود که بمباران شروع شد
نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن
محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم
یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد
موج پرتابم کرد
دستم به ورقهی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت
تا آفتاب نزده باید برمیگشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود
مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم
بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامهای به دستم رسید:
"حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان"
وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمیگشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است
از اندیمشک با قطار به تهران رفتم
فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم
وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند
مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد
با آن لباسهای خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم
میدانستم که دیگر امیر را نمیبینم
دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه
در میان راهروی بیمارستان قدم می زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت:
"تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجیها را میبری!؟"
قاطی کردم
جا خوردم
مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کردهام؟!"
گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟"
راست میگفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود
سرخ و برافروخته شدم
رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم
چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز میشد
با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند
با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو."
دیگر نتوانست صحبت کند
با دست به زیر تختش اشاره کرد
خواست چیزی را از آنجا بردارم
زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود
با ناله گفت: "برای تو!"
حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا میخواند بلکه از جیب خالی و شلوار پارهام هم خبر دارد
ذوقزده پول را گرفتم
پیشانیاش را بوسیدم
با او و پدر و مادر خداحافظی کردم
اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم
چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم
همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود
اقتضا میکرد که سری به خانه بزنم
نصفه شب بود
خجالت کشیدم داخل بروم
برگشتم و به مسجد رفتم
تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم
امیر داشت جان میداد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین میگفت که به خانه رسیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani