⏳سه دقیقه در قیامت قسمت⌛️
3⃣1⃣قسمت سیزدهم
🖋 سفر کربلا
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد، چندبار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم ... در یکی از این سفرها، پیرمرد کرولالی در کاروان ما بود ... مدیر کاروان به من گفت: می توانی مراقب این پیرمرد باشی؟
من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خود خلوت کنم، اما با اکراه قبول کردم.
کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود.
پیرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت و دائم باید مواظبش می شدم ... اگر لحظه ای او را رها می کردم، گم می شد ...
تمام سفر من تحت الشعاع حضور پیرمرد سپری شد ... این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و برمی گشت ...
حضور قلب من کم شده بود ... چون باید مراقب این پیرمرد می بودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت ... فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت ...
جلو رفتم و گفتم: چه میگوئی آقا؟ این آقا زائر مولاست ... این لباس قیمتش خیلی کمتر است.
خلاصه لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم ... با هم از مغازه بیرون آمدیم ... من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد!
یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد ... رو به حرم کرد و با انگشت دستش، مرا به آقا نشان داد و باهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ سال تو را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم!
صدها برگ در کتاب اعمال من جلو رفت ... اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم ... شبهای جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و ... داشتیم.
در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت ... ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم! ... البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود ... یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان برود و برگردد؟
گفتم: اینکه کاری ندارد ... من الان می روم ... او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی ... من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۲
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/I4HujzTNDwWJq9UoTEANdn
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت، جلسه هفتم.mp3
16.8M
7⃣قسمت هفتم
شرح و تفصیل کتاب سه دقیقه در قیامت توسط حجت الاسلام امینی خواه
برای آشنایی با حوادث پس از مرگ حتما گوش کنید. عالی است.
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
7⃣9⃣قسمت نود و هفتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۷)
اولین شب جزیره، شب تلخی بود
اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقیها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند. آب بوی تعفن میداد
تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود. اصلاً جزیره دنیای دیگری بود. گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را میجوشاند
شرجی وحشتناک که مرا یاد حمامهای قدیمی شترگلو میانداخت
همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود
هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد
موشهایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند
خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز میماند الا خط
جادههایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطهای قطع میشد
در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودند و روبرویشان ما
هر چه از عقب جاده به جلو میرفتیم ضربآهنگ آتش بیشتر میشد
تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری میرسیدیم
آنجا بود که خمپاره مثل باران میبارید
باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند
با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقیها مثل قطره بود به دریا
به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر مینشستیم
این کار به درخواست علیآقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حالشان باشیم
وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین میرفت و بالا میآمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیدهبانی را به هم میبست
همه بچههای اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیدهبانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر
از هر جای جزیره که نگاه میکردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود
روی دکل که میرفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقیها در امان نبودیم
یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد
به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم
این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علیآقا شروع میشد
وقتی همه را جو میگرفت، خودش را کنار میکشید و با ژست آمرانه میگفت: "بچهها، چکار میکنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!"
ما میدانستیم که علیآقا خودش را به آن راه زده،
با این حال، حاج حمید تشنه بود
رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده
دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکهچکه میافتاد، بخورد
منصرف شدم و برگشتم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم
🖋 آزار مومن
من سرتا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
صدای خس خس پای من بر روی برف، از دور شنیده میشد ... آخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را شنیدم!
یک پیرمرد روحانی که از سادات بود، شب های جمعه تا سحر، داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
فهمیدم که رفقا می خواستند بااین کار، با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند ...
برای همین تاانتهای قبرستان رفتم ...
هرچه صدای پای من نزدیکتر می شد، صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد!... از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
تااین که به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید ...
من هم که ترسیده بودم پا به فرارگذاشتم ... پیرمرد سید، رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد ... وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود ...
من هم ابتدا کتمان کردم، اما بعد،از او معذرت خواهی کردم ... او هم با ناراحتی بیرون رفت.
حالا چندین سال بعد از این ماجرا، درنامه عملم حکایت آن شب را دیدم!
نمی دانید چه حالی داشتم وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می دیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درون عذاب می کشیدم.
از طرفی در این مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد!
وقتی چنین اعمالی رامشاهده می کردم ، به گونهای آتش را درنزدیکی خودم می دیدم ... که چشمانم دیگر تحمل نداشت.
همان موقع دیدم که این پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت ... سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمی گذرم ... او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم: به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که دارد قرآن میخواند ... چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
خلاصه پس از التماس های من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و درنامه عمل سید قرار دادند تا ازمن راضی شود ... ۲ سال نمازی که بیشتر به جماعت بود ... ۲ سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن!!
اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است ...
◀️ ادامه دارد.
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۳
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/DRrvMATyn9aHmOCjprQNeK
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
8⃣9⃣قسمت نود و هشتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۸)
از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم. برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق عازم کمین بودند، حرکت کردم
اوضاع خط بدتر از قبل بود
بچهها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند
نصف شب بود که بمباران شروع شد
نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن
محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم
یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد
موج پرتابم کرد
دستم به ورقهی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت
تا آفتاب نزده باید برمیگشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود
مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم
بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامهای به دستم رسید:
"حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان"
وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمیگشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است
از اندیمشک با قطار به تهران رفتم
فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم
وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند
مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد
با آن لباسهای خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم
میدانستم که دیگر امیر را نمیبینم
دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه
در میان راهروی بیمارستان قدم می زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت:
"تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجیها را میبری!؟"
قاطی کردم
جا خوردم
مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کردهام؟!"
گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟"
راست میگفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود
سرخ و برافروخته شدم
رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم
چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز میشد
با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند
با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو."
دیگر نتوانست صحبت کند
با دست به زیر تختش اشاره کرد
خواست چیزی را از آنجا بردارم
زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود
با ناله گفت: "برای تو!"
حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا میخواند بلکه از جیب خالی و شلوار پارهام هم خبر دارد
ذوقزده پول را گرفتم
پیشانیاش را بوسیدم
با او و پدر و مادر خداحافظی کردم
اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم
چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم
همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود
اقتضا میکرد که سری به خانه بزنم
نصفه شب بود
خجالت کشیدم داخل بروم
برگشتم و به مسجد رفتم
تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم
امیر داشت جان میداد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین میگفت که به خانه رسیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕خطرنیمچه عالمان و نیمچه مجتهدان و«نیم های»دیگر... از دیدگاه شهید مطهری
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« طمع » آدم را بیچاره می کنه! برنده جشنواره بهترین فیلم کوتاه !
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
5⃣1⃣قسمت پانزدهم
🖋 حسینیه
درلابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم. شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم وهمدیگر را سرکار می گذاشتیم ... یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم ... خودم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او عذرخواهی کردم ... او هم چیزی نگفت .... گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم ... دوباره به او زنگ زدم و گفتم: فلانی، من به توخیلی بد کردم ... یکبار جلوی جمع، تو را ضایع کردم ... بعد در مورد عمل جراحی گفتم ... تا اینکه گفت: حلال کردم، ان شاء الله که خوب و سالم برمی گردی.
آنروز در نامه عملم، همان ماجرا رادیدم ...جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد ... اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
می خواستم همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم ... برای یک غیبت بیمورد، بهترین اعمال من محو میشد!
چقدر حساب خدا دقیق است! چقدرکارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم!
در این زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست!
این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم: از چه کسی حرف میزنی؟
ناگهان یکی از پیرمردهای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده.
خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجائی؟ چند ساله منتظر تو هستم!
بعد از کمی صحبت، پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم، برای همین آمده ام که حلالم کنید!
آن صحنه برایم یادآوری شد ... من مشغول فعالیت درمسجد بودم، کارهای فرهنگی بسیج و...
این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت ... البته حرف خاصی هم نبود ... او فقط نیت ما را زیر سوال برد!
آدم خوبی بود، اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود
به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشان آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم. دست من خالی است ... هرچه میتوانی ازش بگیر
تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: "هر کس در روز جزا گرفتار اعمال خویش است وهمان برایش بس است و مجال این نیست که به فکر دیگری باشد"
جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده وثواب زیادی برایش میآید ... یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند ...
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی...
با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! ... خیلی خوبه ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۳
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/DRrvMATyn9aHmOCjprQNeK
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
غیر رسمی ترین رهبر دنیا
غیر رسمی؛ برای آنهایی که میشناختنتان جدید نبود. کاش زودتر این تصاویر پخش میشد. تا همگان بدانند تصویر واقعی از یک مرجع تقلید کاملا مردمی و امامشان چیست.
همینقدر صبور و اهل مشورت. انتقاد پذیر و شوخ، لطیف و دقیق
خیلی ها نمیدانند شما تمام بازی ایران و کره در جام ملتهای ۱۹۹۶ را دیده ای و برای موفقیت تیم ملی زیر لب ذکر میگفتی و با گلهای علی دایی خوشحالی میکردی!
حتی وقت خوابتان بود که بازی ایران و امریکا در جام جهانی ۹۸ فرانسه را دیدی و با گل استیلی خوابتان پرید و تا آخر تماشایش کردید!
۳ ساعت و ۳۰ دقیقه وقت گذاشتید و فیلمسینمایی محمد رسول الله(ص) مجیدی مجیدی را با کارگردانش دیدید و بعد از پایان گفتید: کاش میتوانستم دوباره تماشایش کنم!
شب کریسمس به خانه شهدای ارامنه می روید، از شیرینی و میوه هایشان میخورید.
شما بعد از انتخابات ۸۸ با امثال سید مهدی شجاعی جلسات خصوصی گذاشتید و هنرمندان را هنرمندانه نسبت به اتفاقات توجیه میکردید.
از فیلم مارمولک بدتان نیامدو دستور توبیخ ندادید، کارگردانش را در آغوش کشیدید.
بیش از ۱۲۰۰ رمان خوانده اید، و کتابخانه تان هیچ کتابی بدون حاشیه نویسی ندارد.
حلقه ازدواج پسرتان، انگشتر عقیق خودتان بود که کوچک کردن اندازه اش برای داماد فقط ۱۴ هزار تومان خرج داشت.
یخچال خانه تان خراب شده بود یک ماه در تعمیرگاه بود.
کاش میدانستند فرزندانتان حتی از املت بیت المال شام دفتر نمیتوانستند بخورند.
بیماریتان را در بیمارستان بقیه الله تهران با پزشکان ایرانی معالجه کردید. نوه تان در بیمارستان رسالت تهران بدنیا آمد.
از مجید صالحی تا عادل فردوسی پور، حسن جوهرچی تا رامبد جوان، امین تارخ تا حسام نواب صفوی، محمدعلی کشاورز تا داوود رشیدی، برای گفتگو با همه وقت گذاشته اید!
موسیقی و ردیف های آوازی و سازهای ایرانی را خوب میشناسید، اهل شعرید، سینما شناسید، تندخوان و اهل مطالعه اید، والیبال بازی میکردید و حواستان به شطرنج آرین غلامی هم هست.
سریال پایتخت و عمو پورنگرا دنبال میکردید، جلال آل احمد و شریعتی میخوانید، اندیشه های سید قطب را ترجمه میکنید.
با لباس مبدل بین خرابه های بم قد میزنید. اجازه نمیدهید خبرنگاری با کفش روی فرش چادر زلزله زدگان کرمانشاه برود.
اتومبیل حامل و محافظان را نگه میدارید تا به داماد و عروس نسبتا بد پوشش در خیابان تبریک ازدواج بگویید، با دختر کوهنورد جوان که سگش را در آغوش گرفته با محبت از احکام نگه داری حیوانش سخن می گویید، دانشجویان را برای بیان صریح ترین مواضع دعوت میکنید و بیش از ۶ ساعت پای حرفها یشان مینشینید.
رهبر ۸۱ ساله ای که ساعت ۵ صبح کارش را شروع میکند وساعت ۱۱ شب میخوابد تا نیمه شب برای تهجد بیدار بشود.
سخنرانی طولانی میکند با کمترین تپق و اشتباه!
با هر قشری با اطلاعات تخصصی سخن میگویید. هر روز گزارشات مردمی را میخواند و از اوضاع زندگی مردم شخصا تحقیق میکند.
به کوه میرود، جنس غیر ایرانی در خانه شان پیدا نمیشود. هنوز اثاث خانه شان همان جهیزیه قدیمی همسرشان است. مایحتاج منزل را اهل خانه از جنوب شهر تهیه میکنند.
از حضرات آیات بهجت و بهاء الدینی تا حسن زاده آملی و فاطمی نیا و حتی پوتین و کوفی عنان و دکوئیار و بانکی مون شیفته و واله شما شده اند.
حق دارند اینهمه دشمنی میکنند با شما و نامتان. شما هیبت شاهان و رهبران عالم را به چالش کشیده اید!
با آن دمپایی وصله دار، عینک قدیمی با پَدِبینی شکسته و همان آستین قبای نخ نما شده.
با این همه سادگی از تنگه باب المندب تا تنگه هرمز، از یمن تا آذربایجان، از کشمیر تا زاریا در نیجریه، از بوسنی تا ونزوئلا
از ضاحیه تا پاراچنار
زیر سایه همان قبای با پارچه زبده رضوی ایرانی است که لایه پس دوز پایینش را باز کرده اید تا اندازه استفاده شما بشود.
میرحسین و رهنورد را از طلاق نجات داده اید. فرزندانتان را به ختم همسر محمود امجد میفرستید. برای وفات دختر کوچک سید مهدی شجاعی پیام میدهید
بر پیکر هاشمی نماز میخوانید.جوانمردانه از دولت کم محبوبیت حمایت میکنید
حال فرزندان اردوغان را به اسم کوچک میپرسید و هزار حرف نگفتنی دیگر...
شما غیر رسمی ترین رهبر دنیایید
باهوش، مقتدر، صبور، مهربان،حکیم
.
تو میر عشقی ،عاشقان بسیار داری
تو رهبری،با جانِ عاشق کار داری...
✍️ محمدعلی رضاپور
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
9⃣9⃣قسمت نود و نهم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۹)
شب هفت امیر که تمام شد با محسن جامه بزرگ همراه شدم و به سومار برگشتیم
مدتی که نبودیم همه چیز عوض شده بود
حتی جای مقر واحد. جای خالی چادرها نشان میداد که جابجا شدهاند، اما کجا؟
چرخیدیم تا چشممان به سید محسن فدایی افتاد که با موتور آنجا میچرخید
به دستور علیآقا تک و تنها آنجا مانده بود که به امثال ما آدرس مکان جدید را بدهد. جایی در میمک
هنوز لباس سیاه به تن داشتم و عزادار برادرم امیر. علیآقا تاکید داشت تا مدتی به گشت نروم، اما گوش من بدهکار نبود
با اصرار راضیش کردم
میمک حد فاصل جبهه سومار و جبهه مهران بود.سمت راست میمک ارتفاعات گیسکه در شمال قرار داشت
میمک از جهت شناسایی با سومار و گیسکه تفاوت داشت
گشت و عبور از خط اول عراقیها کار دشواری نبود
اما اینجا هم دست پیش در شناسایی با دشمن بود
ما برای عملیات پیش رو شناسایی میکردیم
عملیاتی به نام عاشورا
مرکز ثقل طراحی برای عبور گردانها در شب عملیات، ارتفاعات گلم زرد بود
دو تیم شناسایی روی آن کار میکرد
خط مقدم خودی طبق معمول دست نیروهای ارتش بود
تپههایی که بوی نفت و گوگرد میداد و پر بود از چاههای نفت که برای جلوگیری از تخریب یا اشتعال پلمپ شده بودند
برای رفتن به شناسایی باید از مسیر رودخانه عبور میکردیم
رودخانه هم بی بهره از چربی ناشی از نفت و گوگرد نبود
تا کمر که داخل آب میشدیم لباسهایمان چرب میشد و بوی بد میگرفت.
موقع شناسایی، این بو همراه ما بود تا برگردیم و فرصتی برای شستشوی لباس پیدا کنیم
یک شب دیدم یکی از بچهها یواشکی لباسهای خیس و نفتی را جمع میکند و میشوید
ردش را گرفتم تا جایی که پشت تانکر نشست و به جان لباسها افتاد
کنعانی بود
او نیز مزد اخلاصش را در فاو با شهادت گرفت
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
کانال سبک زندگی اهل بیت(ع)- ۴
تلگرام👇👇
https://t.me/ahlbeyt110
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/BoJ2HoSdhpJF30UuHIRMoB
ایتا👇👇
https://eitaa.com/ahlebit110
ارتباط با ادمین @aliasadizanjani
پله پله تا سقوط!
هیچ کسی دزد، معتاد، قاچاقچی، خائن، خلافکار، جاسوس، اختلاسگر، مال مردم خور و... به دنیا نیامده و یک شبه نیز این کاره نشده است. همه این انحرافات به تدریج و اندک اندک پدید امده اند. یک مثل قدیمی می گوید: شتر دزد اول تخم مرغ دزد بود!
وقتی غده سرطانی در یکی از اندامهای بدن پدید آمد، اگر به موقع تشخیص دهند، درمان می شود، اما اگر بزرگ و بدخیم شد و اندام های دیگر را نیز درگیر کرد، مرگ انسان حتمی است.
به قول سعدی:
سرچشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
اگر انسان در همان آغاز جلوی انحرافات، گناهان و رفتارهای نادرست را نگیرد، ناگزیر روزی تبدیل به انحراف بزرگ خواهد شد و پیامدهای جبران ناپذیری خواهد داشت. برای همین است که در روایات تاکید شده که پس از گناه فورا توبه و جبران کنید یا کوچک شمردن گناه، خودش گناه بزرگی است.
علی اسدی
@aliasadi110
﷽؛
خوب به چهره شان نگاه کنید،👆 تصاویری از سربازان مرزبان عزیز ایرانی زیر بارش برف و سرماست..
یادمان نرود امنیتمان را مدیون چه کسانی هستیم..
سلام و صلوات خدا بر مرزبانان غیور میهنمان
خجالت می کشیم ، به پاس تشکّر از شما جز خدا قوّتی خشک و خالی و دعای خیر چیزی نداریم..😥
خدا پشت و پناهتان غیورمردان باشرف سرزمینم ایران🙏🇮🇷✋❤️